پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
یالقوزک . [ زَ ] ( ص مصغر ) ( مرکب از یالقوز ترکی کاف علامت تصغیر فارسی ) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم ...
نیست همتا. [ هََ ] ( ص مرکب ) بی مانند. بی تا. بی نظیر. یگانه : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب . ( تاریخ بی ...
نیست همتا. [ هََ ] ( ص مرکب ) بی مانند. بی تا. بی نظیر. یگانه : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب . ( تاریخ بی ...
نیست همتا. [ هََ ] ( ص مرکب ) بی مانند. بی تا. بی نظیر. یگانه : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب . ( تاریخ بی ...
نیست همتا. [ هََ ] ( ص مرکب ) بی مانند. بی تا. بی نظیر. یگانه : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب . ( تاریخ بی ...
نیست همتا. [ هََ ] ( ص مرکب ) بی مانند. بی تا. بی نظیر. یگانه : جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب . ( تاریخ بی ...
کملین . [ ک ُم ْ ] ( ع ، ص ، اِ ) مردمان عالم و دانا و فاضل و حکیم و معمر. ( از ناظم الاطباء ) . ج ِ کُمَّل . ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به کمل و ...
بدتخمان . [ ب َ ت ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) غله فروشان و مزارعان مفلس . || مردمان ظالم و فاسق . ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
بدتخمان . [ ب َ ت ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) غله فروشان و مزارعان مفلس . || مردمان ظالم و فاسق . ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
بدتخمان . [ ب َ ت ُ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) غله فروشان و مزارعان مفلس . || مردمان ظالم و فاسق . ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) .
مردم خراشیدن . [ م َ دُ خ َ دَ ] ( مص مرکب ) مردم آزاری . آزردن مردمان : ز شوخی ومردم خراشیدنش فرج دید در سر تراشیدنش . سعدی .
مردم طبع. [ م َ دُ طَ ] ( ص مرکب ) که طبیعت مردمان دارد. انسان . جوانمرد. بزرگوار : پنداشت که او مردم طبع است و گران وقرنشناخت که او مردم پست است و س ...
یمانیون . [ ی َ نی یو ] ( ص ، اِ ) ج ِ یمانی و یمنی . مردمان یمن . ساکنان یمن . ( از یادداشت مؤلف ) . و رجوع به یمن شود.
فراخ نان و نمک . [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده . آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان ...
اصلیان . [ اَ ] ( اِ ) ج ِ اصلی . مردمان شریف پاک نژاد. ( ناظم الاطباء ) .
اصلیان . [ اَ ] ( اِ ) ج ِ اصلی . مردمان شریف پاک نژاد. ( ناظم الاطباء ) .
پرآمد و شد. [ پ ُ م َ دُ ش ُ ] ( ص مرکب ) که آمدن و شدن مردم آنجا بسیار باشد. که اختلاف مردمان آنجای متواتر باشد.
پرآمد و شد. [ پ ُ م َ دُ ش ُ ] ( ص مرکب ) که آمدن و شدن مردم آنجا بسیار باشد. که اختلاف مردمان آنجای متواتر باشد.
مصریون . [ م ِ ری یو ] ( اِخ ) مصریان . مردمان مصر. اهالی مصر. رجوع به فجرالاسلام ج 3 ص 183 و مصری شود.
مصریون . [ م ِ ری یو ] ( اِخ ) مصریان . مردمان مصر. اهالی مصر. رجوع به فجرالاسلام ج 3 ص 183 و مصری شود.
اصلیان . [ اَ ] ( اِ ) ج ِ اصلی . مردمان شریف پاک نژاد. ( ناظم الاطباء ) .
سیم آور. [ وَ ] ( نف مرکب ) کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. ( آنندراج ) .
سیم آور. [ وَ ] ( نف مرکب ) کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. ( آنندراج ) .
سیم آور. [ وَ ] ( نف مرکب ) کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. ( آنندراج ) .
سیم آور. [ وَ ] ( نف مرکب ) کنایه از زن فاحشه که سیم را از مردمان به چنگ آورد. ( آنندراج ) .
اکنونیان افراد زمان حال، مردمان معاصر، اشخاصی که در حال حاضر زندگی می کنند.
افراد زمان حال، مردمان معاصر، اشخاصی که در حال حاضر زندگی می کنند.
نام بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیان کردن نام کسی. ( ناظم الاطباء ) . یاد کردن. ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. ف ...
نام بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیان کردن نام کسی. ( ناظم الاطباء ) . یاد کردن. ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. ف ...
نام بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیان کردن نام کسی. ( ناظم الاطباء ) . یاد کردن. ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. ف ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
در این راستا
در این راستا
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست : بگفتش به گردان بادستبرد کنون دست باید به شمشیر برد. فردوسی. همه دشت خرگاه وی را سپرد که او بود سالار بادس ...
بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست : بگفتش به گردان بادستبرد کنون دست باید به شمشیر برد. فردوسی. همه دشت خرگاه وی را سپرد که او بود سالار بادس ...
دست در کیسه زدن ؛ کنایه از جوانمردی کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن. ( برهان ) . کنایه از سخاوت و جوانمردی کردن. ( آنندراج ) .
دست در خون زدن ؛ کنایه از جنگ کردن. ( آنندراج ) : روم خیمه بر طرف جیحون زنم ابا دشمنان دست در خون زنم. فردوسی.
دست در کاری زدن ؛ کنایه از شروع کردن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست به کاری زدن شود.
به آمد ≠ بدآمد ه آمد. [ ب ِه ْ م َ ] ( مص مرکب مرخم ) خوبی و خوشی پیش آمدن . مقابل بدآمد. ( فرهنگ فارسی معین ) : چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت هم ...