پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٣٢)
تژه . تژه. [ ت َ ژَ / ژِ ] ( اِ ) : حشفه و سرنره سرنره
تژه . تژه. [ ت َ ژَ / ژِ ] ( اِ ) : حشفه و سرنره سرنره
تژه . تژه. [ ت َ ژَ / ژِ ] ( اِ ) : حشفه و سرنره سرنره
تژه . تژه. [ ت َ ژَ / ژِ ] ( اِ ) : حشفه و سرنره سرنره
تژه . تژه. [ ت َ ژَ / ژِ ] ( اِ ) : حشفه و سرنره سرنره
نره . دندانه کلید. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ خطی از ادات الفضلا ) . مصحف تزه ، تژه. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) .
نره . دندانه کلید. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ خطی از ادات الفضلا ) . مصحف تزه ، تژه. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) .
نره . دندانه کلید. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ خطی از ادات الفضلا ) . مصحف تزه ، تژه. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) .
نره گرگ ؛ گرگ نر : بدو گفت هیشوی کاین نره گرگ سرش برتر است از هیونی سترگ. فردوسی.
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
چر. [ چ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل را گویند. ( برهان ) . به معنی آلت تناسل است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . آلت تناسل باشد. ( جهانگیری ) . نره و آلت تناسل. ...
گفتاش که نان بگیرد
گفتماش گفتماش که نان بگیرد
گفتا گفتم:ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا: ز خوبرویان این کار کمتر آید
مصید. [ م َ ] ( ع ص ) صیدکرده شده و شکارشده. ( ناظم الاطباء ) .
مصید. [ م َ ] ( ع ص ) صیدکرده شده و شکارشده. ( ناظم الاطباء ) .
مصید. [ م َ ] ( ع ص ) صیدکرده شده و شکارشده. ( ناظم الاطباء ) .
مصید. [ م َ ] ( ع ص ) صیدکرده شده و شکارشده. ( ناظم الاطباء ) .
به تریج قبای کسی خوردن کسی که از حرفی یا کاری بدش آ�ده و به شخصیتش بَر خورده باشد.
Look at someone critically Ralph looked at him critically through his tangle of fair hair
from the complication of از لا به لای . . . . Ralph looked up, frowning, from the complication of leaves
از لا به لای چیزی
قناس
مضرس
shattered hopes
entrenched
غلط است آنچه درست است
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
حشر و نشر داشتن: [عامیانه، کنایه ] نشست و برخاست داشتن دوستی و رفت و آمد داشتن.
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن .
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...