پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٤٠٤)
دست خشک بر چوب بستن ؛ او را از تمام کارها یا فواید محروم و بی نصیب کردن. ( امثال و حکم ) : دست هارون و قومش خشک بر چوب ببست و هارون تنگدل شد. ( تاریخ ...
دست خر باز ؛ تعبیری دشنام و ناسزا گونه کسی را.
دست خر کوتاه ! ؛ خطابی توهین آمیز کسی را که دست در کار دیگران درآرد و در امر دیگران فضولی کند.
دست خدا ؛ یداﷲ. مظهر قدرت خداوند : داند به عقل مردم دانا که بر زمین دست خدای هر دو جهانست فاطمی. ناصرخسرو.
دست خاییدن ؛ افسوس خوردن. رجوع به این ترکیبات در ردیفهای خود شود.
دست حمایت ؛ دستی که بدان حمایت و جانبداری چیزی کنند. ( از آنندراج ) : از آه ، حسن را خطر بی نهایت است خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است. صائب ( از آنن ...
دست حمایل کردن ؛ دست در گردن کسی انداختن. ( آنندراج ) : گو همه شهرم نظر کنند و ببینند دست در آغوش یار کرده حمایل. سعدی.
دست حاجت بردن ؛ دست نیاز دراز کردن. چیزی از کسی خواستن : دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود. سعدی.
دست حسرت بر بناگوش ؛ کنایه از اندوهگین و حسرت زده است : یکی را دست حسرت بر بناگوش یکی با آنکه میخواهد هم آغوش. سعدی.
دست حلقه کردن ؛ دست چنبر کردن : چون شمع دست درکمرم گریه حلقه کرد این تیغ آبدار مرا در کمر بس است. صائب ( از آنندراج ) .
دست چنگال زبان ؛ اضافه استعاری : چندان می باشد که هنوز آن پختگان آفتاب اخلاص از حقه حقیقت ، که دل است به دست چنگال زبان و دلال بیان ناداده. ( منشآت خ ...
دست چوب ؛ چوبدستی. ( آنندراج ) . و رجوع به دست چوب در ردیف خود شود.
دست چربی ؛ اعانت و امداد. - || ثروت و دولت. و رجوع به دست چرب شود.
دست چنبر کردن ؛پیچاندن دست کسی. حلقه کردن دست کسی به قصد آزردن ودر تعب افکندن او : من و عشقی که دست چرخ را چنبر کند زورش گذارد در فلاخن کوه قاف عقل ر ...
دست چرب بر سر کسی کشیدن یا مالیدن ؛ اظهار شفقت و مدارا کردن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . در مقابل دست خشک بر سر مالیدن. ( از آنندراج ) . سود رسانیدن و سرا ...
دستت چرب است بمال به سرت ؛ من یا او محتاج دستگیری و اعانت تو نیستیم و تو خود به یاری دیگران محتاج تری. ( امثال و حکم دهخدا ) . و رجوع به دست چرب و دس ...
دست چپ از دست راست شناختن یانشناختن و دانستن یا ندانستن ؛ امور ساده و بدیهی را تشخیص دادن یا ندادن. هِرّ را از برّ تشخیص دادن یا ندادن. تمیز نیک از ب ...
دست چرب ؛ زَهِمة. - || امداد و اعانت : مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب که روغن می کشند از دانه ریگ روان سودا. صائب ( از آنندراج ) . در این ...
دست چالاک ؛ کنایه از دزد. ( آنندراج ) . و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست چپ ؛ یکی از دو دست که در سمت چپ بدن قرار دارد. یسار. یسری. ( دهار ) : به دست راست شراب و به دست چپ زلفین همی خوریم و همی بوسه میدهیم بدنگ. منوچه ...
دست تکاندن ؛ از همه چیز گذشتن. چیزی برنگرفتن.
- دست جاه ؛ اضافه استعاری : شاها بنای ملکت تو استوار باد در دست جاه تو ز بقا دستیار باد. مسعودسعد.
دست جلو ؛ عنان در یراق اسب. سر دوال دهنه که در دست گیرند.
دست تکان دادن ؛ حرکت دادن دست به علامت وداع.
دست تقدیر ؛ اضافه استعاری : گرت صورت حال بد یا نکوست نگارنده دست تقدیر اوست. سعدی.
دست تصرف قوی است ؛ قاعده ای از فقه است که گوید تصرف از مالکیت حکایت کند تا آنگاه که خلاف آن ظاهر شود. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دست تطاول ؛ کنایه از جور وستم است :
دست تدبیر، اضافه استعاری : چه برخیزد از دست تدبیر ما همین نکته بس عذر تقصیر ما. سعدی.
دست تصرف ؛ اضافه استعاری.
دست تاک ؛ پنجه تاک. ( آنندراج ) : آنکه گاهی دست در دلهای غمگین می نهد در ریاض آفرینش غیر دست تاک نیست. صائب ( از آنندراج ) .
دستت درد نکند ؛ دست شمادرد نکند. در تداول دعایی است که به صاحب کرم و احسان کنند.
استکفاف ، تکفف ؛ دست پیش کسی داشتن به خواهش و سؤال. ( از منتهی الارب ) . - || دست به دعا داشتن. ( آنندراج ) . - || منع کردن. ( آنندراج ) . جلوگی ...
دست پیش دهن گرفتن و گذاشتن ؛ در وقت حرف زدن از غایت ادب مخاطب دست پیش دهن گیرند تا ناگاه آب دهن یا بوی دهن بر مخاطب نرسد. ( آنندراج ) : نهان سر گوشی ...
دست پیش کردن ؛ گدائی کردن.
دست پیش کسی داشتن ؛ کنایه از گدائی و دریوزگی کردن. ( آنندراج ) . تکدی : به زیر پای پیلان درشدن پست به از پیش خسیسان داشتن دست. نظامی.
دست [ کسی ] پیش بودن ؛ سابق بودن. مقدم بودن : فالی زدم که دست تو پیش است زینهار کاین فال را ز دست دگر فال نشمری. خالدبن ربیع.
دست پیش آوردن ؛ گدائی کردن. رجوع به این ترکیبات در ردیفهای خود شود.
دست پیراهن ( به اضافه ) ؛ کنایه از آستین پیراهن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
دست پیش ؛ گدا. - || ( به اضافه ) ؛ سابق. سبق گیرنده در کاری.
دست پنگال ؛ دست پنجه. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست پیچ ؛ به معنی دست آویز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست پاک بودن ؛ دزد نبودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست پاچه کردن ؛ در شتاب و عجله و آشفتگی افکندن. رجوع به ترکیبات فوق در ردیفهای خود شود.
دست پاک ؛ مقابل دست کج و دزد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دست پاچه ؛ آشفته و در شتاب وعجله افتاده.
دست پاچه شدن ؛ دست و پا گم کردن.
دست به گریبان بودن با. مبتلی و دچار و گرفتار آن یا دفع آن بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به یکی کردن با ؛ همدستی و اتحاد کردن با. دست یکی شدن با.
دست پاچلفتی ؛ دست و پا چلفتی. رجوع به دست و پا چلفتی در همین ترکیبات شود.
دست به یکی بودن ؛ متحد و همداستان بودن.