پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٤٠٤)
دست به یکی شدن ؛ همدست شدن. همدست شدن در کاری با کسی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست یکی شدن. دست یکی داشتن.
دست به یکدیگر فرا کردن ؛ معانقة. ( دهار ) .
دست به یقه شدن ؛ در تداول ، گلاویز شدن. درآویختن. دست به گریبان شدن با. . . در منازعت. گرفتن هریک از دو طرف نزاع گریبان دیگری را. ( یادداشت مرحوم دهخ ...
دست بیع شدن ؛ توکل کردن و خود را واگذار کردن و رضا دادن. ( ناظم الاطباء ) .
دست به یقه ؛ دست به یخه ، که خصومت و نزاع و به یکدیگر زدن است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست بیرون کردن ؛ کنایه از جدال و قتال کردن. ( آنندراج ) : بیا تا بهم دست بیرون کنیم زره در خوی و تیغ در خون کنیم. امیرخسرو ( از آنندراج ) .
دست بیرون کردن ؛ کنایه از جدال و قتال کردن. ( آنندراج ) : بیا تا بهم دست بیرون کنیم زره در خوی و تیغ در خون کنیم. امیرخسرو ( از آنندراج ) . - || ک ...
دست بیعت ؛ به اصطلاح مشایخ ، دستی که به بیعت داده شود، و دست به بیعت دادن به معنی مرید شدن. ( آنندراج ) : مگر که پای به عهد قدیم برزده ایم هنوز می چل ...
دست به هم سودن ؛ دست بهم مالیدن : دست بهم سود شه تیزرای وز سر کین دید سوی پشت پای. نظامی.
دست به نیکی گشادن ؛ نیکی و خیر آغاز کردن. طَلق. گویند:طلق یده بخیر؛ یعنی دست به نیکی گشاد. ( از منتهی الارب ) .
دست به هم دادن ؛ بهم پیوستن. متفق شدن. همراهی کردن ، غالباً در ناملایمات استعمال کنند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . اتحاد کردن. متحد شدن : زلف او فتنه و ...
دست به هم زدن ؛ دستک زدن. تصفیح. تصفیق.
دست به گردن یکدیگرکردن ؛ اعتناق. ( دهار ) .
دست به گریبان شدن ؛ جدال و زدوخورد تن به تن درپیوستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست و گریبان شدن. دست به یقه شدن.
دست به گردن بستن ؛ دربند کشیدن کسی را با بستن دستان او به گردنش استواری را : به لشکرگهش برد و بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدی.
دست به گردن شدن ؛ تعانق. معانقه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به گردن یکدیگر فراکردن ؛ اعتناق. معانقة. ( تاج المصادر بیهقی ) .
دست به کمر زدن ؛ حال آمری و فرماندهی و سروری به خود گرفتن.
دست به کیسه کردن ؛ کنایه از جوانمردی و بخشش است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - دست به گردن ؛ درحال معانقه.
دست به کیسه کردن ؛ کنایه از جوانمردی و بخشش است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - دست به گردن ؛ درحال معانقه. - || متصل بهم. وصل بهم :این دو اتاق ...
دست به کاری کردن ؛ دست به کاری زدن. رجوع به دست بکاری زدن ذیل دست زدن شود. - دست به کاسه ؛ کنایه از دزد. ( آنندراج ) .
دست به کاسه یافتن کسی را ؛ در حین ارتکاب دزدی او را دیدن : چگونه مهر تو پنهان کنم که شحنه عشق مرا به داغ تو دست به کاسه یافته است. مفید بلخی ( از آن ...
دست به کمر داشتن ؛ نخوت و غرور کردن. ( از آنندراج ) . دست بر کمر داشتن. دست بر کمر زدن : ز پیچ و تاب میانش چگونه سر پیچم دلم گرفته به دستی که بر کمر ...
دست به کار کردن ؛ دست زدن. آغازیدن : اگر به ذات خویش مقاومت نتواند کرد. . . به زرق و شعوذه دست بکارکند. ( کلیله و دمنه ) .
دست به کاری زدن ؛ دست زدن. رجوع به این ترکیب ذیل دست زدن شود
دست به کار شدن ؛مشغول شدن. شروع کردن به کار. آغاز به کار کردن. آغازیدن کار. به عمل آغاز کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- دست به قبضه ؛ دست بشمشیر و شمشیر بدست و مستعد جنگ و آماده پیکار. ( ناظم الاطباء ) .
دست به کار بردن ؛ در کار درآمدن. به کار آغازیدن.
دست به شمشیر آوردن ؛ دست به شمشیر بردن. قصد کشیدن شمشیر کردن : مرا خود کشد تیر آن چشم مست چه حاجت که آری به شمشیر دست. سعدی.
دست به شمشیر زدن ؛ برگرفتن تیغ. گرفتن شمشیر: اخلاف ؛ دست به شمشیر زدن از بهر کشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ) .
دست به عصا راه رفتن ؛ اصطلاحاً با احتیاط رفتار کردن. نهایت احتیاط کردن. نهایت در کارها محتاط بودن و از اصطکاک با منافع دیگران پرهیزیدن. ( یادداشت مرح ...
دست به شما باشد ؛ امید است که روزی بیوکانی و دامادی شما را نیز ببینیم. ( از امثال و حکم دهخدا ) .
دست به شمشیر ؛ شمشیر بدست. آماده زدن با شمشیر.
دست به شاخی یا بر شاخی زدن ؛ کنایه از معشوق و یار نو بهم رسانیدن و مراد و مطلب نوی اختیار کردن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . دست به شاخی افگندن : کز ...
دست به شاخی افگندن ؛ دست بر شاخی زدن. کنایه از یار نو گرفتن و مراد نو خواستن. ( آنندراج ) . دست به شاخی زدن : در دامن تسلیم درآویز که چون تاک هردم نت ...
دست به سینه ایستادن ؛ دست بسته ایستادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . ایستادن با دو دست روی سینه به علامت ادب.
دست به سینه ادب نهادن ؛ قرار دادن دست روی سینه ، تعظیم و فرمانبرداری و بزرگ داشت کسی را.
دست به سینه ؛ وضع ایستادن ملوک و اعاظم که هردو دست را به سینه می گذاشته اند. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به سر و روی کسی کشیدن ؛ وی را نوازش کردن. و رجوع به دست کشیدن شود.
دست به سفره مشت به پیشانی ؛ در همان وقت که متمتع از نعمت منعمی است با او آشکارا عداوات می ورزد. دست در کاسه و مشت در پیشانی. ( امثال و حکم دهخدا ) .
دست به سرکچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن. و رجوع به دست کشیدن شود.
دست بر سر نشستن. دست بسر داشتن. دست بر سر زدن. به فغان آمدن : زمانه دست بسر گیرد از شنیدن آن ز درد دست اگر شمه ای کنم اظهار. قدسی ( از آنندراج ) .
دست به سر نهادن ؛ به معنی دست بر سر نهادن. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست بر سر نهادن شود. - || دست بر سر نهادن. قبول کردن. - || ادای نوعی تع ...
دست به سر داشتن ؛ سیلی بسر زدن در هنگام حسرت و افسوس. ( آنندراج ) . دست بر سر نشستن.
دست بسر نشستن. دست بسر گرفتن. دست بر سر زدن. عاجز و فریاد خواه بودن : همه خانان و تکینان و سواران دلیر داشته از سپه او و ازو دست بسر. فرخی.
دست به سر زدن ؛ اکثر در وقت فقدان مطلوب باشد. ( از آنندراج ) . دست بر سر زدن. افسوس خوردن : بسر می زد ز دست خویشتن دست وزآن غم ساعتی از پای ننشست. ن ...
دست به زیر شال بردن ؛ درصدد بیع و شرا بودن. ( از آنندراج ) : بهله در سودا بود دلال را می برد دستی به زیر شال او. اشرف ( از آنندراج ) .
دست به زیر زنخ ستون کردن ؛ کنایه ازحیرت. ( آنندراج ) . متحیر ماندن و اندیشه ناک شدن و ملالت داشتن. ( ناظم الاطباء ) . دست زیر زنخ داشتن : ورا دید با ...
دست به زیرسنگ آمدن یا بودن ؛ کنایه از مغلوب و زبون شدن و گرفتار و مبتلا به بلا و عقوبت گشتن. ( از آنندراج ) . دست در ته سنگ بودن : سنگ بر دل بندم اند ...
دست به زیر روی ستون کردن ؛ دست به زیر زنخ ستون کردن : دو سال شد که برین فرخ آستانه مرا شده ست دست تفکر به زیر روی ستون. ظهیر.