پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٤٠٤)
دست به ریش گرفتن ؛ کنایه است از هم و غم و تکدر بسیار. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به رِوُلوِه ؛ آماده تیراندازی با رِوُلوِه. ماهر در تیراندازی با رولوه.
دست به روی چیزی گشودن ؛ رجوع به این ترکیب ذیل دست گشودن شود.
دست [ کسی ] به دهنش رسیدن ؛ چیزی مختصر ولی کافی برای معاش داشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دیوار دادن ؛ از خیرگی چشم دست به دیوار بودن و نابینایانه به استعانت آن راه خانه رفتن. ( آنندراج ) . دست به دیوار نهادن. دست بر دیوار نهاده طی ...
دست به دیوار کشیدن ؛ به معنی دست به دیوار دادن است. ( از آنندراج ) : نیست بر دیر [ و ] حرم دیده حق بین را کار کور در جستن ره دست به دیوار کشد. صائب ...
دست به دندان گزیدن ؛ حسرت و تأسف خوردن و ندامت و پشیمانی داشتن. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) . حالتی است که در هنگام غضب و خشم و تحسر و تأسف بر آد ...
دست به دهان یا دهن بودن ؛ پس اندازو ذخیره مالی نداشته بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دندان کندن ؛ کنایه از حسرت و تأسف خوردن و ندامت و پشیمانی داشتن. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) . دست به دندان گزیدن : چو بشنید دستش به دندان ...
دست به دندان گرفتن ؛ کنایه ازحسرت و تأسف خوردن. دست به دندان گزیدن. ( از آنندراج ) : از بس که نوبهار به تعجیل میرود شاخ شکوفه دست به دندان گرفته است ...
آب حسرت ؛ اشک دریغ و اندوه : ز دیده آب حسرت برگشاده میان آتش سوزان فتاده . نظامی ( الحاقی ) .
دست به دندان شدن ؛ به معنی دست به دندان گزیدن است. ( از آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست به دندان گزیدن شود.
دست به دندان حسرت کندن ؛ کنایه از افسوس خوردن : همی گفت حاتم پریشان چو مست به دندان حسرت همی کند دست. سعدی.
دست به دندان ؛ کنایه از تعجب و تحیر. انگشت به دندان. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به دندان بردن ؛ دست گزیدن به نشانه پشیمانی و افسوس : فردا که به نامه سیه درنگری بس دست تحیر که به دندان ببری. سعدی
دست به دل کسی زدن ( نزدن ، گذاشتن ، نگذاشتن ) ؛ سبب شدن که رنجها و سختیها به یاد آورد و بر خاطر گذراند و متذکر تلخیهای سرگذشت شود. گویند: دست به دلم ...
دست به دلال دادن ؛ در صدد بیع و شرا بودن ، چه رسم است که حالت تشخیص قیمت کالا دلال نخستین دست بایعرا زیر جامه به دست خود گرفته به اشارات معینه اصابع ...
دست به دل کسی زدن ( نزدن ، گذاشتن ، نگذاشتن ) ؛ سبب شدن که رنجها و سختیها به یاد آورد و بر خاطر گذراند و متذکر تلخیهای سرگذشت شود. گویند: دست به دلم ...
دست به دعا زدن ؛ کنایه از بلندکردن دست در وقت دعا خواستن. ( آنندراج ) : فوت شد بس که ز من مطلب ناخواستنی به دعا دست زدم چشم اجابت تر شد. تأثیر ( از ...
دست به دل ؛ در اصل کنایه از شخصی است که نزدیک باشد که دلش از دست برود و او خواهد که ضبط آن کند و مقدور نداشته باشد و از اینجا بعضی گمان برده اند که ک ...
دست به دست گشتن ؛ دست بدست گردیدن. از دستی به دست دیگر گذشتن. هرازگاهی نزد کسی بودن. به تناوب در تملک کسی درآمدن : شهر تایجون [ در کره ٔجنوبی ] در یک ...
دست به دست کردن ؛ تردید کردن در. مماطله کردن. تعلل کردن در. مردد بودن. مماطله. مسامحه. دفعالوقت کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست دست کردن. این دست ...
- دست به دست رفتن ؛ از دست شخصی به دست دیگری افتادن و منتقل شدن. هر چند گاه در دست کسی قرار گرفتن با وسائطی : دریاب کنون که نعمتت هست بدست کاین دولت ...
دست به دست سودن ؛ تأسف نمودن. اسف خوردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دستک ؛ کنایه از دست هم گرفتن است در راه رفتن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به دست رسیدن ؛ دست بدست بردن. ( از آنندراج ) . واصل شدن از دستی به دستی. واصل شدن با وسائط : یار ز بزم میکشان های چه مست می رسد همچو پیاله شراب د ...
- دست به دست [ حریف ] دادن ؛ در شروع کشتی دست یکدیگر گرفتن چنانکه مرسوم است. و دست با حریف فروکوفتن. این صورت در هنگام کشتی گرفتن پدید می آید یعنی آم ...
دست به دست دادن ؛ به یکدیگر دست دادن. - || کنایه از عهد و پیمان بستن و هم حلف شدن در کاری و بیعت کردن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . متحد شدن. معا ...
دست به دست دادن ؛ به یکدیگر دست دادن. - || کنایه از عهد و پیمان بستن و هم حلف شدن در کاری و بیعت کردن. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . متحد شدن. معا ...
دست به دست بردن یا رسیدن ؛ کنایه از زود و شتاب بردن و رسیدن و به اعزاز و اکرام بردن و رسیدن. ( آنندراج ) . از دستی به دستی سیر دادن. نهایت مطبوع همه ...
دست به دست [ کسی ] پیوند کردن ؛ امداد و اعانت کردن. ( آنندراج ) : بس بلندی بخشدت روز جزا این دست رس دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی. مسیح کاشی ( ...
دست به دست ؛ دست با دست. نزدیک. ( آنندراج ) . || پیاپی از یکی به دیگری. علی التوالی و بدون انفصال و انقطاع. ( ناظم الاطباء ) : با خزان دست بدست است ...
دست به دست آمدن چیزی ؛ بر سر دستها آمدن چیزی. بر توالی آمدن آن : چون گل ازین پایه فیروزه فرش دست به دست آمد تا ساق عرش. نظامی. چنانکه دست بدست آمده ...
دست به دامان کسی نرسیدن ؛ توفیق دیدار یا وصل او نیافتن : آخر قصد من توئی غایت جهد و آرزو تا نرسد بدامنت دست امید نگسلم. سعدی. - || بواسطه کبری و ع ...
دست به دامان ( یا به دامن ) کسی شدن ؛ بدو متوسل شدن. بدو ملتجی گردیدن. از او به تضرع و ابتهال خواستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دست به دامان ( یا دامن ) دادن ؛ مرید شدن. ( غیاث ) . مرادف دست به بیعت دادن که عبارت از مرید شدن است. ( آنندراج ) : قماش دامن پاک ترا ندارد گل مرید ح ...
دست به دامان کسی درآویختن ؛ در دامن کسی بخفتن. بدو ملتجی شدن. ملتمس او گشتن. دست در دامن او زدن : زلیخا چو گشت از می عشق مست به دامان یوسف درآویخت دس ...
دست به دامان ( دامن ) کسی رسیدن ؛ توفیق دیدار و سخن گفتن با او دست دادن.
دست به داروی فراموشی کشیدن ؛ کنایه از ترک مقصود گفتن : به داروی فراموشی کشم دست به یاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی.
دست به دامان ؛ ملتجی. ملتمس. متقاضی : دیگر به کجا میرود آن سرو خرامان چندین دل صاحبنظران دست بدامان. سعدی.
دست به خون خضاب کردن ؛رنگین ساختن دست با خون. مرتکب قتل و خونریزی شدن : مدامش به خون دست و خنجر خضاب بر آتش دل خصم ازو چون کباب. سعدی.
دست به خایه ؛ سخت نادار و بی برگ. کنایه است از رفتن سرمایه و بی چیزی و عسرت. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) . - || کنایه است از تفکر شدید. ( لغت محلی ...
دست به خون آلودن ؛ مرتکب قتل شدن : به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید که قتلم خوش همی آید ز دست و پنجه قاتل. سعدی
دست به چوب ؛ چوب در دست. آماده زدن با چوب. ماهر در زدن با چوب.
دست به جیب ؛ بخشنده. در بخشندگی بی خود داری.
دست به چماق ؛ چماق در دست ، آماده چماق زدن. ماهر در چماق زنی.
دست به تفنگ ؛ تفنگ در دست. آماده تیراندازی با تفنگ : دست به تفنگش خوبست ؛ در تیراندازی با تفنگ چابک و چست و ماهر است.
دست به تیغ زبان کردن ؛ به سخن آمدن و سخنان آبدار و تند بر زبان راندن : تا کی تحمل سخن این و آن کنم نزدیک شد که دست به تیغ زبان کنم. طالب آملی ( از آ ...
دست به ترکش زدن ؛ کنایه از خودسازی و خودآرایی و زینت کردن باشد. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ) .
دست به تپانچه ؛ تپانچه در دست. مسلح به تپانچه. آماده تیراندازی با تپانچه که در دست دارد.