پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
سلطنت مطلقه : absolute monarchy ( ریتزر، جورج ( 1374 ) نظریه جامعه شناسی معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، علمی، تهران. )
سلطنت مطلقه : absolute monarchy ( ریتزر، جورج ( 1374 ) نظریه جامعه شناسی معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، علمی، تهران. )
نظریه کنش :� action� theory ( ریتزر، جورج ( 1374 ) نظریه جامعه شناسی معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، علمی، تهران. )
فغستان: دکتر کزازی در مورد واژه ی "فغستان" می نویسد : ( ( فغستان از دو پاره فغ/ ستان ( پسوند جای ) ساخته شده است. فغ ریختی است از "بغ" که در اوستا، ب ...
زین پلنگ: دکتر کزازی در مورد واژه ی "زین پلنگ" می نویسد : ( ( زین پلنگ، زینی که پلنگینه یا چرمه پلنگ بر آن کشیده باشند. این واژه، چونان ویژگی زین، گه ...
: دکتر کزازی در مورد واژه ی "نَظاره " می نویسد : ( ( نظاره در پارسی ریختی کوتاه شده از "نظّارهٔ" تازی است، به معنی نگرندگان و گروهی که در جای بلند می ...
عمل فرمودن ؛ مأموریت دادن. حکومت دادن. تفویض شغل دیوانی. عمل دادن : و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل نفرمودندی. ( فارسنامه ابن البلخی ...
عمل دادن ؛ حکومت دادن. مأموریت دادن. تولیت. اعمال : عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس. سعدی.
عمل داری ؛ تکفل شغل دیوانی. رجوع به عمل داری شود.
از عمل افتادن ؛ کنار رفتن از شغل دیوانی. معزول گشتن : این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی.
از عمل فروماندن ؛ از کار عاجز شدن. - || کنار رفتن از شغل دیوانی. دست کشیدن از منصب دولتی : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی باشد که از عمل فر ...
علم و عمل ؛ دانش و به کار بردن آن. رجوع به علم شود : چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو.
عالم بی عمل ؛ که علم خواند و بدان عمل نکند : عالم بی عمل درخت بی بر. ( گلستان باب هشتم چ یوسفی ص 183 ) . علم چندانکه بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست ...
عمل ید ؛ صنعت و هر کاری که با دست اجرا میگردد. ( ناظم الاطباء ) . کار دستی. - || ( اصطلاح طب ) اجرای اعمال جراحی. ( از ناظم الاطباء ) .
عمل معمول ؛ معامله پیشین. ( ناظم الاطباء ) .
عمل به احتیاط ؛ عملی که از روی دوربینی و عاقبت اندیشی و تفکر انجام گیرد. ( فرهنگ فارسی معین ) .
به عمل برآمدن ؛ انجام گرفتن. اجرا شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) .
ه عمل درآمدن ؛ به استعمال درآمدن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بکار رفتن.
خار در جگر شکستن ؛ بیقرار کردن. ( آنندراج ) . رجوع به همین مدخل شود. - خار از راه برداشتن ؛ رفع مزاحمت کردن : جوانمردی کن از من بار بردار گل افشانی ...
خار در جیب افکندن ؛ ایذاء کردن. ( آنندراج ) : خار در جیب گلستان فکند گلخن ما خنده بر نغمه ٔداود زند شیون ما. طالب آملی ( از آنندراج ) .
خار در راه شکستن ؛ کنایه از محافظت کردن باشد و خارچیدن را نیز گویند. ( آنندراج ) : مرا تا خار در ره می شکستی کمان در کار ده ده می شکستی. نظامی ( خسر ...
خار در جگر شکستن ؛ بیقرار کردن. ( آنندراج ) . رجوع به همین مدخل شود.
خار برآوردن خوشه ؛ خَلع. ( منتهی الارب ) . رجوع بخلع شود.
خار برچیده ؛ خار گرد کرد شده. ( آنندراج ) .
خار از پا برآوردن ؛ رفع ایذاء و ناراحتی کردن : غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد سوزنی باید کز پای بر آرد خاری. سعدی.
خار از پای کسی برکندن ؛ ناراحتی را برطرف کردن : دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش یتیم خسته که از پای برکند خارش. سعدی.
- خار از پای گذشتن ؛ آب از سرگذشتن : گفتمش چاره کن از بهر خدای کآبم از سرگذشت وخار از پای. نظامی.
خار از پا بدر آمدن ؛ رفع مزاحمت کردن. اندوه پایان یافتن :
پاسبان. ( اِخ ) شهرکی است [ از خوزستان ] آبادان و خرم و توانگر و بانعمت بسیار و بر لب رود نهاده. ( حدود العالم ) .
پاسبان طارم نهم ؛ زحل. ( برهان ) .
پاسبان طارم هفتم ؛ کیوان. زحل. ( رشیدی ) .
پاسبان فلک. ( رشیدی ) ؛ هندوی هفتم چرخ. کیوان. زحل.
پاسبان شب ؛ عاس . ( ج ، عسس ) .
چیز از جایی خاستن ؛ جنس و یا کالائی از جائی خاستن. حاصل آمدن جنسی از جائی. کالا و متاع که از جائی به دست آید : ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد ان ...
ناچیز کردن ؛ معدوم کردن. نیست و نابودکردن. از بن برداشتن. از بین بردن : فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید. ( تاریخ بیه ...
ناچیز بودن ؛ پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن. بی ارزش بودن. بی ارج بودن : هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازه کهتری برگذشت. فردوسی. بگفتا من گلی ...
کسی را به چیزی نداشتن ؛ قابل اعتنا نشمردن. مهم ندانستن. بحساب نیاوردن. ارجی ننهادن : ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز. فردوسی. ...
چیز گشتن ؛ مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن : هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازه کهتری برگذشت. فردوسی.
به چیز برنداشتن ؛ ارزی ننهادن. ارجی قائل نشدن : پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز. فردوسی.
به چیزی نگرفتن ؛ قابل توجه ندانستن. بحساب نیاوردن. بچیزی نشمردن. مهم ندانستن : بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی. سعدی ( طیبات ) .
به چیز داشتن ؛ به چیزی داشتن. توجه کردن. مورد مهر و محبت قرار دادن : پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز. سنائی.
دست از چیز کسان کوته کردن ؛ به مال کسان دست درازی نکردن. طمع نکردن به مال کسی : ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم. فردوسی.
به چیز برداشتن ؛به چیزی برداشتن. بحساب آوردن. ارزی نهادن.
چیز دیدن ؛ مشاهده کردن چیز. شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئله موافق طبع داشته باشد : جوان ...
چیزمیز ؛ اندک و قلیل. ( آنندراج ) . چیز اندک. بضاعت مزجات.
چیزی در وقت پیدا کرده ؛ وظیفه. ( لغت ابوالفضل بیهقی ) .
چیز به کسی بخشیدن ؛ انفاق کردن. عطا دادن : به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز. فردوسی. فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کر ...
چیز به کسی دادن ؛ مال بخشیدن به کسی. عطا دادن : گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج. اسدی.
چیزدار ؛ متمول. ثروتمند. دارا. مالدار. مَلی.
چیز بر مردم قسمت کردن ؛ توزیع. ( لغت ابوالفضل بیهقی ) . سرشکن کردن.