پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
درشت خلقت ؛ بزرگ اندام. عَشَزَّن. عَشَوْزَن : جبلة؛ زن درشت خلقت. جرفاس ؛ مرد باقوت درشت خلقت. ضِفِن . کوتاه بالای گول کلان جثه درشت خلقت. عَجْرُمة؛ ...
درشت دست ؛ که دستی درشت و قوی دارد: رجل شَتن الکف ؛ مرد درشت دست. ( منتهی الارب ) .
درشت بینی ؛ که بینی کلان دارد: أعب ؛ مرد نیازمند و درشت بینی. ( منتهی الارب ) .
درشت پشت ؛ برفته پشت. أملس. ( منتهی الارب ) : عَقِد؛ شتر درشت پشت. ( منتهی الارب ) .
درشت بازو ؛ با بازوی قوی : امراءة عُضاد؛ زن درشت بازو. ( منتهی الارب ) .
درشت باف ( در جامه ) ؛ مقابل ریزباف. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت بدن ؛ که بدنی تنومند دارد. درشت اندام : مَسمورة؛ دختر درشت بدن سخت گوشت. ( منتهی الارب ) .
درشت استخوان ؛ با استخوان بندی قوی. استوار قوائم : فرس ضَلیع؛ اسب تمام خلقت. . . درشت استخوان. ( منتهی الارب ) .
قلم درشت ؛ قلم جلی. که خط نسبةً پهن تر بدان توان نوشت. مقابل قلم ریز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت انگشت ؛ که انگشت او خشن و ناهموار شده باشد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . شَثَل الاصابع. شَثَن ، الاصابع. ( منتهی الارب ) .
درشت تراش ؛ درشت تراشیده. با تراش پهن و قطور: جَبِل ؛ تیر درشت تراش. ( منتهی الارب ) .
درشت خانه ؛ با سوراخهای فراخ. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
درشت صورت ؛ با صورتی بزرگ. که روی بزرگ دارد : مردمانی اند [ مردم گرگان ] درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و مهمان دار. ( حدود العالم ) . و این مر ...
چشم درشت ؛ چشم گشاده و خوش ریخت. مقابل چشم ریز : با چشمهای درشت و موهای تابدار. . . ( سایه روشن صادق هدایت ص 16 ) . پاپوشهایش به همان رنگ چشمهایش درش ...
درشت بُر ( توتون ) ؛ بریده شده به رشته های پهن تر ( برگ توتون ) . که ضخیم بریده باشند.
- خط درشت ؛ خط جلی. مقابل خط ریز خط خفی.
راه درشت ؛ راه صعب العبور. راه دشوار : به پیش اندرون شهر و دریا به پشت دژی بر سر کوه و راه درشت. فردوسی. همه کوه و دریا و راه درشت بدل آتش جنگجویان ...
خدنگ درشت ؛ تیر بزرگ با پیکانی تیز : زدش بر بر و دل خدنگی درشت چنان کز دلش جست بیرون ز پشت. اسدی. ز بس زخم خشت و خدنگ درشت شده پیل ماننده خارپشت. ...
درشت پوست ؛ با پوستی خشن و سخت : جَحْمَرِش ، مار درشت پوست. مُستعلِج الخَلق ، مرد درشت پوست. ( منتهی الارب ) . || خشن. کلفت. زمخت. غیرطبیعی : آواز او ...
درست مغربی ؛ اشرفیی که از طلای کانی در مغرب بسازند. دینار خالص بی کم و کاست که از زر مغربی ساخته باشند. گویند در ملک مغرب کان طلایی است که طلای آن سر ...
درست دغل ؛ اشرفی تقلبی و ناخالص : نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته به گند بغل. سعدی.
درست قلب ؛ اشرفی تقلبی. سکه ناخالص : زود این درست قلبت رسوا کند به عالم چست این درست بشکن وین قلب زر کن ای دل. اوحدی.
درست مطلّس ؛ پول بی سکه و درم و دینار بی نقش. ( از غیاث ، ذیل مطلس ) : که چون درست مطلس شده ست برگ درخت که چون سبیکه نقره ست روی آب روان. جمال الدین ...
درست خسروانی ؛ نوعی اززر رایج بوده : صد درست خسروانی داد درست صد دینار اما نود و پنج دینار بود به عیار زر آملی وسنگلی از آن درستها بسیار از قلعه کورا ...
درست در کار شکستن ؛ کنایه است از زر خرج کردن. ( گنجینه گنجوی ) . هزینه کردن. بکار بردن. در کار کردن : ملک چون بر بساط کار بنشست درستی چندرا در کار بش ...
درست جعفری ؛ سکه هایی است از زر خالص که بنام جعفر برمکی بوده یا به نام جعفر نامی که کیمیاگر بوده است : فضل خود اندر علم نجوم یگانه بودآنست که او را د ...
درستادرست ؛ درست و درست. مراد سکه زر بسیار است : فرو ریخته در یک انبان چست قراضه قراضه درستادرست . نظامی.
درست دینار؛ دینار درست و سکه درست. ( آنندراج ) . زر تمام عیار. ( ناظم الاطباء ) .
درست عیار ؛ زر کامل العیار که وزن آن درست و صحیح باشد. ( ناظم الاطباء ) .
دینار درست ؛ سکه کامل و تمام عیار : راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال آن ز دینار درست و این ز مشک اذفر است. فرخی.
درست حساب ؛ که او را حساب راست باشد. که در حساب امین و راستکار باشد : از دانش آنچه داد کم از رزق می دهد چون آسمان درست حسابی ندید کس. صائب ( از آنند ...
درست سودا ؛ دارای سودای صحیح و درست. خوش معامله : خوشا معامله خوبان درست سودایند نمی خرند جز آن دل که خُرد نشکسته. ظهوری ( از آنندراج ) .
عزم درست ؛ عزم قوی. عزم استوار : فاعل فعل تمام و قول مصدَّق والی عزم درست و رای مسدَّد. منوچهری. || برجای. معتقد. مؤمن : کنون بند فرمای و خواهی بک ...
درست قول ؛ که او را قولی درست و استوار است. کسی که بر گفتار وی بتوان اعتماد نمود. مردم صادق. ( ناظم الاطباء ) : هر کس که درست قول و ایمان باشد او را ...
رای درست ؛ رای صائب. اندیشه صحیح. رای متین : ز پایت که افگند و جایت که جست کجات آن همه حزم و رای درست. فردوسی. دلی پر خرد داشت و رای درست ز گیتی جز ...
درست تر ؛ محکمتر. سدیدتر. أقوم. ( دهار ) : عهد هرچند درست تر و نیکوتر و بافایده تر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211 ) .
درست عهد ؛ دارای عهدی درست و استوار : در ره خدمت درست عهدم لیکن نام من از نامه سقام برآمد. خاقانی.
درست عزم ؛ قوی عزم. استوار عزم : جایی که عزم باید مرد درست عزمی جایی که رای باشد شاه بلند رایی. فرخی.
اعتقاد درست ؛ اعتقاد صحیح. اعتقاد استوار : از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ) .
درست ایمان ؛ دارنده ٔایمان محکم و پابرجا.
بدرست ؛ بیقین. تحقیقاً. از روی حقیقت. بواقع. بتحقیق : کس بدرست نداند که چند سال گذشته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ) . شنودم بدرست که این سرهنگان را پوشید ...
امر اَسَدّ؛ کار درست ومحکم. جَدّ؛ امر نیک راست و درست. سِدّ؛ کلام درست وصحیح. ( منتهی الارب ) .
درست گوهر ؛ دارای اصلی و نسبی صحیح : تا او نشود درست گوهر این قصه نگفتنی است دیگر. نظامی.
درست بودن نژاد ؛ اصیل بودن. ریشه دار بودن : کس از بندگان تاج شاهی نجست وگر چند بودی نژادش درست. فردوسی.
درست تن ؛ صحیح و تن درست. ( آنندراج ) . کسی که صحیح و سالم و بدون بیماری باشد. ( ناظم الاطباء ) .
درست و تَیّار ؛ قرص و تمام و بی نقصان.
درست اندام ؛ کامل اندام. دارای اندام کامل و باندازه. سلیم. سوی. ( دهار ) .
درست اندامی ؛ اندام کامل و بی عیب و نقص داشتن : از اینجا بتوان دانست که تندرستی را و درست اندامی را سبب نخستین آنست که مزاج اندامهای یکسان همه معتدل ...
درست پهلو ؛ که پهلوی سالم داشته باشد. سالم و تندرست. با رونق. چاق. فربه. و رجوع به پهلو شود.
درست گفتن ؛ دروغ نگفتن. صحیح گفتن. مطابق واقع گفتن : هر آنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان تست. فردوسی. تصحیح ؛ درست گفتن چیزی را. ( ...