پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
خاک فلان از خون فلان بهتر بودن ؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است. ( یادداشت مؤلف ) : گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به. ...
خون بچه تاک ؛ شراب : یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق. عماره مروزی.
چشم کسی را خون گرفتن ؛ کنایه از غضب شدید است.
جوش آمدن خون ؛ کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت. - || کنایه از هیجان شدید : خواجه را در عروق هفت اندام خون بجوش آمده بجستن کام. نظامی.
جوی خون راندن ؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن : تفکر از پی معنی همی چنان باید که از مسام دل و دیده جوی خون راند. کریمی سمرقندی.
- || کنایه از قتل بسیار کردن.
جگرخون کردن ؛آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن. - || غم بسیار خوردن. رنج بسیار کشیدن : بسالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از د ...
جگرخون ؛ باتعب. با غم فراوان. بارنج بسیار.
بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ.
پرخون یا پر ز خون ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان : تات بدیدم چنین اسیر هوی بر تو دلم دردمند و پرخون شد. ناصرخسرو. مرا دلی است پر ز خون ببند زلف ...
به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه : گویند سنگ لعل شود درمقام صبر آری شود ولیک بخون جگر شود. حافظ.
به شیشه کردن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او.
به شیشه گرفتن خون کسی
به شیشه گرفتن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی.
از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.
به خون آغشته ؛ خونین. به خون آلوده. آغشته خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. ( مجالس سعدی ) .
از چشم خون باریدن ؛ سخت غضوب و خشمگین بودن. ( یادداشت مؤلف ) : چو بهرام از آن گلشن آمد برون تو گفتی همی بارد از چشم خون. فردوسی. - || کنایه از گر ...
عقاب بلابیان ؛ مجازات بدون بیان و توضیح قبلی. و �قبح عقاب بلابیان � از اصطلاحات فقهی است که مفاد آن این است که هر حکمی که بر بندگان بیان نشده باشد خد ...
از بینی کسی خون نیامدن ؛ امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن.
پرستاره ؛ دارای ستاره فراوان. ستاره دار : با چرخ پرستاره نگه کن چون پر لاله سبزه درخور و مقرونست. ناصرخسرو. منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن زین چرخ ...
دبیر دوم ؛ نایب دوم سفارت
مرد دبیر ؛ مرد نویسنده : چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی.
مرد هندی دبیر ؛ نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی : بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی.
دبیر اول ؛ نایب اول سفارت.
دبیر غلامان ؛ نویسنده خاص رسته غلامان : امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401 ) .
فرخ دبیر ؛ دبیر نیکوفال و نیک طالع.
دبیر نویسنده ؛ منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت : دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. ...
دبیر حضرت ؛ منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد : خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی.
دبیر خاص ؛ منشی مخصوص : دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی
- دبیر بزرگ ؛ نویسنده استادو زبردست. - || رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک.
دبیر جهاندیده ؛ کاتب مجرّب. نویسنده سالخورده باتجربه و پخته : دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی.
دبیرخردمند ؛ نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل.
تیر دبیر ؛ عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم : ز گردون چو بر نامه من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو.
دبیران دبیر ؛ رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دبیر انجم ؛ کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر.
فاضل دبیر ؛ دبیر دانشمند : بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو.
داننده دبیر ؛ عالم. دانشمند : گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ) .
�قٰالَ یٰا إِبْلِیسُ مٰا مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِمٰا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْعٰالِینَ اسرار آمیزترین کلمه در این آیه ...
وقت یاب ؛ آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. ( ناظم الاطباء ) .
وقت یاب ؛ آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. ( ناظم الاطباء ) . - وقت یافتن ؛ فرصت یافتن. موقع به دست آوردن : بستم به عشق موی میانش کمر چو مو ...
وقتها ؛ خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
وقت نهادن ؛ تأجیل. توقیت. ( تاج المصادر ) ( دهار ) . وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
وقت و بی وقت ؛ گاه و بیگاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
وقت موقوت ؛ هنگام معین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
وقت نازک ؛ فرصت بسیار کم. ( آنندراج ) .
یوم وقت معلوم ؛ روز رستاخیز. ( ناظم الاطباء ) . وقت معلوم ؛ هنگام معین. شیطان در قرآن از خداوند تار روز قیامت فرصت می خواهد ولی خداوند در جوابش می ...
وقت مرگ ؛ اجل. ( ترجمان القرآن ) .
وقت معلوم ؛ هنگام معین. ( ناظم الاطباء ) .
وقت گرگ ومیش ؛ کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. ( آنندراج ) : موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو. واعظ ...
وقت شناس ؛ شناسنده هنگام. موقع شناس.