پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
مثال کسی نگاه داشتن ؛ فرمان وی را رعایت کردن. حکم او را بجای آوردن : اگر مثال سالار بکتغدی نگاه داشتندی این خلل نیفتادی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ) ...
مثال نبشتن ؛ فرمان نوشتن. حکم صادر کردن : مثال نبشت به امیرگوزکانان تا وی را عزیزدارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 ) . مثال نبشتم و توقیع کرد. ( تاریخ ...
مثال شدن از جایی ؛ فرمان صادر شدن از آنجا : بس زود چو آراسته گنجی کنمش من گر تازه مثالی شود از مجلس اعلی. مسعودسعد.
مثال فرستادن ؛ فرمان صادر کردن. روانه کردن یا گسیل کردن حکم : سلطان مثال فرستاد و عمال خراسان را به حضرت خواند و محاسبات بازخواست. ( ترجمه تاریخ یمین ...
مثال فرمودن ؛ حکم کردن. دستور دادن. فرمان دادن : سلطان مثال فرمود تا او را باز به نیشابور آوردند تا علی رؤس الاشهاد رسالتی که دارد ادا کند. ( ترجمه ...
مثال رفتن ؛ فرمان صادر شدن : مثالها رفت به خراسان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .
مثال روان کردن ؛ فرمان فرستادن. حکم صادر کردن : مثالی به استدعای شاه شار روان کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 341 ) . مثالی به ابوالعباس روان کر ...
مثال دادن ؛ فرمان دادن. امر کردن. دستور دادن : مأمون را این سخن خوش آمد و مثال داد این دو تن را تا این شغلها را کفایت کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 1 ...
مثال امر ؛ در دو شاهد زیر از سنائی و خاقانی این ترکیب معادل فرمان ، دستور و حکم آمده است : مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین مثال امرو را شد مسخر آتش و ...
باراک یعنی با برکت و خوش یمن
قتل خطا ؛ قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد. || ( ق ) ناراست. ناصواب : اگر باره من نگشتی خطا ز چنگم کجا یافتی دورها. فردوسی.
مادر بخطا ؛ مادر بگناه. فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند. || ( ص ) ناصواب. ناراست : دلت گر براه خطا مایل است ترا دش ...
خطا گفتن ؛ ناصواب گشتن. اشتباه گفتن. نادرست گفتن : خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست که مردم بنده مالست و احسان. ناصرخسرو.
خطای حس ؛ اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
خطا رفتن ؛ اشتباه از کسی سر زدن : پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد. حافظ. تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت تا باز چه ا ...
خطا کردن راه ؛ گم کردن راه. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
اشتباه کاری ؛ تلبیس. بهم درآمیختن. در کاری خطا کردن.
اشتباه ِ لُپی ؛ درتداول عامه ، اطلاق کلمه کتاب مثلاً بر دفتر، بطور غلط و اشتباه.
اشتباه داشتن ؛ شبیه بودن. مانند بودن : فلکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری. سعدی.
آسان کردن ؛ تسمیح. تسهیل. ( دهار ) . تیسیر. ( زوزنی ) . تسریح. تهوین. ( مجمل اللغة ) . تخفیض. || مُرفّه. خوش : چو دانش تنش را نگهبان بود همه زندگانی ...
آسان فراگرفتن چیزی را ؛ ترخص. ( زوزنی ) .
آسان فراگرفتن در معامله ؛ اغماض. تغمیض.
آسان فراگرفتن با کسی ؛ میاسره. ( زوزنی ) .
آسان فراگرفتن با یکدیگر ؛ تسامح. ( زوزنی ) .
آسان فراگرفتن ، آسان گرفتن ؛ تجوز. تساهل. سهل انگاشتن. مساهله. مسامحه. سهل انگاری کردن. استیسار. ترخص. ( دهار ) . بچیزی نداشتن. خوار شمردن. خرد پنداش ...
آسان داشتن ؛ استسهال. تهوین.
آسان شدن ؛ تیسر. ( دهار ) . هون. ( ادیب نطنزی ) ( زوزنی ) . یُسر. تسهل. تساهل. استیسار.
نرم خندیدن ؛ ابتسام. اهناف. کتکتة و هو دون القهقهة. ( از منتهی الارب ) : از ترازو گِل او همی دزدید مرد بقال نرم می خندید. سنائی.
- شراب نرم ؛ شراب کم نشأه : و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و اگر درد عظیم باشد با شرابهای ن ...
نرم خواندن ؛ مخافتة. ( ترجمان القرآن ) . یواش گفتن : چون وی [ ابوبکر ] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. ( هجویری ) . ...
باران نرم ؛ باران ملایم. بارانی با دانه های ریز : نرم باران به زراعت دهد آب چو رسد سیل شود کشت خراب. جامی.
تب نرم ؛ تب ملایم : تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددا ...
خون مژگان ؛ اشک چشم : ز دیده برخ خون مژگان برفت برآشفت و این داستان بازگفت. فردوسی. کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت. فردوسی. | ...
همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان. هم تبار. || مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید : زهر سو زبانه همی برکشید کسی خود ...
خون درگردن خویش بودن ؛ فدیه نداشتن : گفتم از جورت بریزم خون خویش گفت خون خویش هم در گردنت. سعدی.
- کشیدن خون به خون ؛ قصاص یافتن : که خون عاقبت جانب خون کشد. امیرخسرو دهلوی. - || به اصل و تبار کشیده شدن.
بازخواستن خون ؛ انتقام قتل. طلبیدن ثار. خونخواهی : سوگند خوردند که همپشت باشند تا خونها باز خواهند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) .
بحل کردن خون ؛ از قصاص درگذشتن : شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش. سعدی.
بخون گرفتن ؛ قصاص کردن : بگیرد بخون منت روزگار. فردوسی.
دستی را که حاکم ببرد خون ندارد ؛ یعنی قصاص و دیه برای عمل حاکم نیست.
از سر خون بگذشتن ؛ کنایه از بحل کردن و درگذشتن از قصاص : ای خلق تو بر خلق عیان از ره عین موقوف شفاعت تو جرم کونین آنجا که شفاعت تو باشد ترسم از خلق ح ...
خون دیدن زن ؛ حیض دیدن. عادت دیدن.
بخون خود دست شستن ؛از سر زندگی درگذشتن.
خواستن بخون کسی را از کسی ؛ امان خواستن کسی را از کسی. حیات کسی را از کسی خواستن : تو خواهشگری کن مرا زو بخون سزد گر به نیکی شوی رهنمون. فردوسی. بز ...
نخسبیدن خون ؛ بمجازات رسیدن قاتل. پنهان نماندن قتل : خون نخسبد بعد مرگت در قصاص تو مگو که میرم و یابم خلاص. مولوی. آنکه کشتستم پی مادون من می نداند ...
خون ناحق بخوابد فلان کس نمی خوابد ؛ کنایه از بد خوابی است.
خون ناحق نخسبد ؛ قاتلی که بناحق خون ریخته مجازات میشود.
لمالم شدن از خون ؛ بسیار شدن کشتار. فزونی یافتن کشتار : نه از لشکر ما کسی کم شده ست نه این کشوراز خون لمالم شده ست. فردوسی.
مباح شدن خون ؛ واجب القتل شدن : پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل. سعدی.
سیل خون ؛ کشتار بسیار.