پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
زبان در دهان یکدیگر داشتن ؛ متحد و هم فکر و هم عقیده بودن : این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود و همگان زبان در دهان ...
زبان در دهان یکدیگر کردن ؛ هم فکر و هم عقیده بودن.
زبان در کام دزدیدن ؛ کنایه از ساکت شدن و خاموش ماندن. ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ج 2 ص 5 ) : زبان تا بود گویا تیغ می بارید بر فرقم جهان دارالامان شد ت ...
زبان در دهان کردن ؛ زبان در دهان دواندن است : بررخت از رنگ سیاه آورند سربسرافسونگر و افسوس بر روز و شب از بهر فسون و فسوس کرده زبان در دهن یکدگر. می ...
زبان در دهان نشستن ؛ کنایه از گرانی کردن بوقت سخن و ناتوانی از بیان : در شرح حلم تو ز گرانباری سخن صدره زبان بوقت بیان در دهان نشست. حسین ثنائی ( از ...
زبان در دهان نهادن ؛ بمعنی زبان در دهان دواندن است. ( ارمغان آصفی ج 2 ص 8 ) : به بزمی که خوان بیان می نهم سخن را زبان در دهان می نهم. نظامی.
زبان در دهان دواندن ؛ کنایه از کمال بی تکلفی و بیحجابی بود و این در حالت کمال ملاعبت و اتحاد زن و مرد میباشد لهذا در محاورت شایع است که زبان فلانی در ...
زبان در ته دندان گرفتن ؛ ساکت شدن. ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ج 2 ص 7 ) : بر زبان قانع اگر حرف لب نان گیرد زود از شرم زبان در ته دندان گیرد. ملاطاهر ...
زبان در ته زبان داشتن ؛ هر دم چیزی گفتن و برگفته خود ثابت نبودن. ( آنندراج ) ( ارمغان آصفی ج 2 ص 7 ) : چه اعتماد کند کس بوعده ات ای گل که همچو غنچه ز ...
زبان بیرون افکندن ؛ زبان را از تشنگی بیرون آوردن. ( آنندراج ) : لهث ؛ زبان از دهان بیرون افکندن سگ از تشنگی. ( منتهی الارب ) : بیرون فکند سوسن از تشن ...
زبان جنبیدن باکسی ؛ دشنام گفتن او را: ز نظاره هر کس که دشنام داد زبانش بجنبید با نوشزاد مباش اندرین بزم همداستان که بدخواه خود زد چنین داستان. فردوس ...
زبان به دهان نگرفتن کودک ؛ پیوسته گریستن او.
زبان به زبان گفته شدن ؛معروف شدن. همه جا گفته شدن. دهان بدهان گفته شدن.
زبان بیرون افتادن ؛ آن است که حیوان از شدت تشنگی زبان خود را از دهان برآرد : زبان سوسن از تشنگی فتاده برون چو نوک خنجر فرزانه عدیم همال. طالب آملی ( ...
زبان بر زبان داشتن ؛ مرادف زبان در ته زبان داشتن. هر دم چیزی گفتن و بر گفته ای ثابت نبودن. ( آنندراج ) . رجوع به زبان در ته زبان داشتن شود.
زبان از کام کشیدن ؛ زبان ازقفا کشیدن. ( آنندراج ) : زبان طعنه سوسن ز کام چون نکشید اگر نه روی چمن دید در میان نرگس. عرفی.
زبان بر خاک مالیدن ؛ حسرت و آرزو کردن. ( آنندراج ) : تیغ میمالد زبان بر خاک پیش جرأتم پیچ و تاب از قبضه ٔجوهر برون آورده ام. صائب ( از آنندراج ) . ...
زبان از قفا بیرون کردن ؛ نوعی تعذیب و شکنجه است. ( آنندراج ) : بفرمود دل تنگ روی از جفا که بیرون کنندش زبان از قفا. سعدی
زبان از قفا کشیدن ، نوعی تعذیب و شکنجه است . ( آنندراج ) : زبان گل ز قفا می کشند اگر بکند حقوق تربیت نوبهار را انکار. ابوطالب کلیم ( از آنندراج ) .
زبان از کام برکشیدن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است. زبان از قفا کشیدن. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب بالا و ترکیب ذیل شود.
زبان از قفا بدر کردن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است. ( آنندراج ) : گرچمن گوید مرا همرنگ رویش لاله است از قفا باید بدر کردن زبان سوسنش. سعدی.
- زبان از قفا بدر گرفتن ؛ نوعی از تعذیب و شکنجه است. ( آنندراج ) : اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را بنفشه وار زبان از قفا بدرگیرد. خواجه جمال الدین ...
به زبان راندن ؛ بر زبان آوردن. بر زبان راندن. متذکر شدن : سوگندنامه باشد. . . که وزیر آن را بزبان راند و با خط خویش زیر آن نویسد. ( تاریخ بیهقی ) . آ ...
زبان آلودن بچیزی ؛ از آن چیز سخن گفتن. نام آنرا بر زبان آوردن. زبان تر کردن : طالب بحرف باده میالا زبان که ما قفل خمار بر دهن خام بسته ایم. طالب آمل ...
بر نوک زبان بودن سخنی ؛ بر نوک زبان داشتن آن. رجوع به ترکیب بعد شود. - بر نوک زبان داشتن ؛ سخنی را بر سر زبان داشتن ، آماده گفتن سخنی بودن.
بر نوک زبان داشتن ؛ سخنی را بر سر زبان داشتن ، آماده گفتن سخنی بودن.
بر زبان بودن �کسی � ؛ مورد محبت زبانی بودن. مقابل در دل جای داشتن : نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی. سعدی.
بر زبان نیاوردن ؛ از گفتن چیزی خودداری کردن. از سخنی لب فروبستن.
بصد زبان گفتن ، بصد هزار زبان گفتن ، به هزار زبان گفتن ؛ در نهایت وضوح بزبان حال بر چیزی گواهی دادن : ز فتح غور و ز حال محمد علاش چه شرح دانم دادن بص ...
بر زبان افتادن ؛ مشهور شدن. بر ملا شدن. بر سر زبانها افتادن.
بر زبان برآمدن ؛ بر زبان رفتن : گر برآید بزبان نام منت باکی نیست پادشاهان بغلط یاد گدانیز کنند. سعدی. سخن عشق تو بی آنکه برآید بزبانم رنگ رخسار خبر ...
بر زبان آوردن ؛ گفتن. ذکر کردن. بر زبان راندن : پسران خواجه حسن را سخنی چند سخت گفت و اندران پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. ( تاریخ بیهقی ...
از زبان گذشتن ؛ بر زبان رفتن. بزبان برآمدن. از زبان در رفتن. از زبان جستن.
بر زبان آمدن سخن ؛ گفته شدن سخن. صادر شدن کلام از زبان : نام تو چون بر زبان می آمدم آب حیوان در دهان می آمدم. خاقانی. بیک سالم آمد ز دل بر زبان بیک ...
از زبان در رفتن ؛ از زبان جستن. از زبان درآمدن. بر زبان رفتن.
از زبان رفتن ؛ سخنی گفتن که دل را از آن خبر نیست : هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست. کمال اسماعیل.
از زبان جستن ؛کنایه از خطا و سهو کردن در گفتگو باشد. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ) ( مؤید الفضلاء ) . خطا نمودن و سهو کردن در تکلم و گفتگو. ( ناظم الاط ...
از زبان درآمدن ؛ سهو نمودن و خطا کردن در تکلم. ( ناظم الاطباء ) . کنایه از خطا و سهو کردن درگفتگو باشد. ( آنندراج ) .
- از زبان پریدن. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
از زبان تپق زدن ؛ از زبان پریدن است. رجوع به از زبان جستن و از زبان در رفتن شود.
مثال نهادن ؛مثال زدن : هوا محیط است بر چیزها. حس محیط و محاط را بهم یابد بی زمان. . . و مثالی نهاد این را و گفت. . . ( مصنفات باباافضل ج 2 ص 428 ) . ...
مثال زدن ؛ مثال ذکر کردن. مثال آوردن. برای اثبات قاعده ای یا توضیح مطلبی چیزی را به عنوان نمونه و شاهد ذکر کردن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
به مثال ؛ عدیم المثال. بی مانند. بی نظیر. ( ناظم الاطباء ) : خدای است آنکه ذات بیمثالش نگردد هرگز از حالی به حالی. سعدی.
خود را مثال کسی نهادن ؛ مانند او فرض کردن. مثال او پنداشتن : خود را مثال او نهم از دانش اینْت جهل قطران تیره قطره باران شناسمش. خاقانی ( دیوان چ سجا ...
مثال آوردن ؛ مثال زدن. مثال ذکر کردن. رجوع به ترکیب بعد شود.
بر مثال ِ ؛ مانندِ. همانندِ. بگونه ٔ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون بر مثال نهنگا . رودکی ( یادداشت ایضاً ) ...
بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ) . گردون بمثال بار ...
مثال نوشتن ؛ فرمان نوشتن : وگر زآنکه دارد زبان بستگی نویسد مثالی به آهستگی. نظامی.
مثال یافتن ؛ دستور گرفتن. حکم دریافت کردن : و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. ( کلیله و دمنه ) .
بدان مثال ؛ بدان گونه. بدانسان. بدان وجه : شهان به خدمت او از عوار پاک شوند بدان مثال که سیم نبهره اندرگاه. فرخی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .