پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
شستن خون بخون ؛ خون بخون شستن. کنایه از قصاص کردن : همی خواندم فسونی بر فسونی همی شستم ز دل خونی بخونی. ( ویس و رامین ) . دل را بسرشک دم بدم می شو ...
ریختن خون ؛ کشتن. کشتار کردن. قتل نفس کردن : چنین گفت موبد ببهرام نیز که خون سر بیگناهان مریز. فردوسی. چون خواستی که حشمت براند که اندر آن ریختن خو ...
دست به خون یازیدن ؛ موجب قتل کسی شدن : چو همسایه آمد بخیمه درون بدانست کو دست یازد بخون. فردوسی.
دیدن خون بر آستانه در ؛ مرده دیدن.
در گردن کسی خون کسی گشتن ؛ قتل کسی بگردن کسی افتادن. موجب قتل کسی شدن : عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون او گشته در گردنت. سعدی ( بوستان ) .
دست به خون شستن ؛ خونریزی کردن. کشتار کردن : دلیران توران شدند انجمن که بودند دانا و شمشیرزن بسی رای زد رزم را هر کسی از ایران سخن گفت هر کس بسی وزان ...
دست به خون آلودن ؛ موجب قتل شدن : بخون ای برادر میالای دست که بالای دست تو هم دست هست. اوحدی.
در خاک و خون غلطیدن ؛ کشته شدن.
در خون کسی شدن ؛ در صدد کشتن او برآمدن. سبب قتل کسی شدن : و سوری در خون او شد. ( تاریخ بیهقی ) . و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن و در خون ...
در خون کشیدن ؛ کشتار کردن. قتل کردن. موجب قتل شدن.
خون کسی در گردن کسی بودن ؛ در ذمه قتل کسی بودن. مسؤول قتل کسی بودن : ای که درین کشتی غم جای تست خون تو در گردن کالای تست. نظامی. خون دل عاشقان مشت ...
دامن در خون کشیدن ؛ قصد خون و قتل کسی نمودن : خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از خشم در خون کشید. فردوسی.
در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار هولناک کردن.
خوردن خون کسی ؛ کشتن کسی : بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی.
خون کردن ؛ کشتن : خون نکردم که بخون جگرش داشته ام پس چرا بی سببی خونم از او در جگر است. مجیربیلقانی.
تن و جان کسی را پر خون کردن ؛ کشتن او : سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان پرسنده پرخون کنم. فردوسی.
چنگ بخون شستن ؛ کنایه از خون ریختن. دست بخون شستن : پس آنگه بگرسیوز آواز کرد که با من چنین بخت بدساز کرد اگر جنگ سازید من جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ ...
بر خون کشیدن ؛ موجب قتل شدن.
بگردن خون کس کردن ؛موجب قتل کسی شدن : گر نپسندی همی که خونت بریزند خون دگر کس چرا کنی تو بگردن. ناصرخسرو.
بگردن خون کس گرفتن ؛ موجب قتل کسی شدن. - || پذیرفتن اتهام قتل کسی.
بخون کسی دربودن ؛ بکشتن کسی مصمم بودن : ای سنائی تو کجائی که بخون تو دریم. سوزنی.
- || متهم بقتل کسی بودن.
بخون کسی در شدن ؛ موجب قتل کسی شدن.
بخون کسی کسی را گرفتن ؛ مجازات برای قتل کردن.
بخون غرق شدن ؛ غرقه در خون شدن. کشته شدن. - || کنایه از قتل بسیار کردن.
بخون شستن ؛ با قتل ننگ و عاری را خاتمه دادن.
بخون کسی تشنه بودن ؛ قصد قتل کسی را بجد داشتن. مباح دانستن خون کسی. کنایه از سخت بد بودن با کسی : مهتر لشکر. . . و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تش ...
بخون اندر شدن ؛ قاتل شدن. موجب خون و قتل شدن : گرایدونکه گفتار من بشنوی بخون فراوان کس اندر شوی. فردوسی.
- بخون درسپردن ؛ رضایت بکشتن کسی دادن : پدر و مادربعلت حطام دنیا مرا بخون درسپردند. ( گلستان ) .
بخون درنشاندن ؛ کنایه از کشتن.
خون سگ شوم است ؛ کشتن سگ شگون ندارد و پای گیر میشود.
بخاک ریختن خون کسی ؛ خون کسی بخاک ریختن. کنایه از کشتن او : به بیداد خون سیاوش بخاک همی ریخت تا جان ما کرد چاک. فردوسی.
جهود خون دیده ؛ چون آزار مختصری بر کسی آید و آن کس بی تابی فراوان و بیجا در مقابل آن کند به تمسخر گویند �جهود خون دیده � چه اعتقاد عامه است که جهودان ...
خون زن شوم است ؛ کشتن زن خوب نیست.
قطره آخر خون ؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت : تا قطره آخر خون خود می جنگم.
گریستن خون ؛ خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن : چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه ...
مردن خون ؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. ( یادداشت بخط مؤلف ) . بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و بر ...
رخ پر خون گشتن ؛ کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناک شدن : نگه کرد رستم سراپای او نشست و سخن گفتن و رای او رخش گشت پرخون و دل پر ز درد ز کار سیاوش ب ...
رنگین تر نبودن خون کسی از کسی ؛ مساوی بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن.
ریختن خون جگر ؛ خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن : تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم. ( بدای ...
دویدن خون ؛ جاری شدن خون. خون دویدن : تا نبری خون ندود. ( از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر ) .
راه انداختن خون ؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن. ( یادداشت مؤلف ) .
دل پر خون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل مخفی داشتن. - || کینه داشتن بکسی ؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم.
دل کسی خون شدن ؛ خون شدن دل کسی. کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان.
دل کسی خون کردن ؛ خون کردن دل کسی. کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن.
در خون انداختن ؛ خون انداختن. کنایه از رنج و الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن : دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی خاکی دلم ...
در دل افتادن خون ؛ خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن : یکی را خری در گل افتاده بود ز سوداش خون در دل افتاده بود. سعدی.
خون دل دادن ؛ رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن : سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد. ؟
خون خوردن ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن : خون خور خاقانیا مخور غم روزی روز بشب کن که روزگار توکم شد. خاقانی.
خون خون را خوردن ؛ سخت در غضب بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است. - || حسد بردن سخت ؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خو ...