پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
درم خسروانی ؛ نوعی از زر رایج بوده است. ( از برهان ) : همیشه تا چو درمهای خسروانی گرد ستاره تابد هرشب به گنبد دوار. فرخی. رجوع به خسروانی شود.
درم دیرمدار ؛ درمی که دیر زمانی در جریان باشد و دست به دست بگردد چنانکه یمکن آنکه چنین درمی را خرج کند بار دیگر به دست خود او افتد. درمی که دیر زمانی ...
درم روئین ؛درم که از روی ساخته باشند : گر نیست مست مغزت بشناسی زرّ مجرد از درم روئین. ناصرخسرو.
- بدره درم ؛ بدره پول. کیسه پول : ز دینار و از بدره های درم ز دیبا و از گوهران بیش و کم. فردوسی. دگر هفته مر بزم را ساز کرد سر بدره های درم باز کرد ...
درم بدره ؛ بدره ٔدرم. انبان و کیسه پول : بیاورد گنجور خورشیدچهر درم بدره ها پیش بوزرجمهر. فردوسی.
درم بر هم نهادن ؛ انباشتن درم بر روی هم و خرج نکردن آن : گشاده ستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل دهن بر هم نهاده ستی مگر بنْهی درم بر هم. ناصرخسرو.
درمان روانی ؛ درمان روحی. رجوع به درمان روحی در همین ترکیبات شود.
درمان روحی ( روانی ) ؛ ( اصطلاح روان پزشکی ) معالجه اختلالات ذهنی با روش های روانشناسی. پسیکانالیز فرویدی اولین نمونه اینگونه معالجات است. هرگاه استف ...
درمان کسی ( چیزی ) شدن ؛ سبب معالجه او گشتن. موجب مداوای او شدن : که آهسته دل کی پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود. فردوسی.
درمان برقی ؛ ( اصطلاح پزشکی ) استعمال برق است برای تشخیص و مخصوصاً معالجه بیماریها. جریان مستقیم برق برای سوزاندن آماسهای پوستی و لکه ها. تقویت جریان ...
درمان حرفه ای ؛ درمان اشتغالی. رجوع به درمان اشتغالی در همین ترکیبات شود.
درمان ( بر ) دردهای کسی شدن ؛ به مداوای آنها پرداختن. دردهای او را درمان کردن : دگر آنکه زی او به مهمان شویم بر آن دردها پاک درمان شویم. فردوسی
درمان اشتغالی ( حرفه ای ) ؛ ( اصطلاح روانپزشکی ) مشغول داشتن شخص به فعالیت های دِماغی یا بدنی است برای درمان یا بهبود حال وی پس از بیماری یا آسیب یا ...
درمان با تب ؛ ( اصطلاح پزشکی ) معالجه بیماری است با تولید تب مصنوعی زیرا حرارت زیاد ممکن است بعضی عناصر بیماری زا را تلف کند بدون آنکه به خود بیمار ص ...
درمان با شوک ؛ ( اصطلاح پزشکی ) در درمان بیماریهای روانی بکار بردن مواد شیمیائی یا برق برای معالجه یا برای آماده کردن بیمار جهت درمان روحی ، اگرچه ار ...
دارو و درمان ؛ مداوا و معالجه و وسیله علاج : به دارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کس را نکاست. فردوسی. به دارو و درمان و کار پزشک بدان تا ...
بی درمان ؛ بدون درمان. بی علاج و بی دوا. بی چاره. علاج ناشدنی : علم درّیست نیک با قیمت جهل دردیست سخت بی درمان. ؟ ( از تاج المآثر ) . رجوع به بیدرم ...
درگیر شدن دعا ( نفرین ) ؛ مستجاب شدن آن. برآورده شدن دعایا نفرین. مستجاب گشتن. روا شدن دعا یا نفرین. برآمدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
سلسله درگه ؛ کنایه از زنجیر عدل نوشروان : پندار همان عهد است از دیده فکرت بین در سلسله درگه ، در کوکبه میدان. خاقانی.
درگه والا ؛ آستان بلند. آستان باعظمت : بنده خاقانی و درگاه رسول اللَّه از آنک بندگان حرمت از این درگه والا بینند. خاقانی.
کمین درگشادن ؛ از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن : مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244 ) . || در گشادن ( از: در، باب گ ...
آتش درگرفتن ؛ آتش افتادن. شعله ور شدن. مشتعل شدن. ( ناظم الاطباء ) . || روشن شدن آتش و چراغ. ( غیاث ) . || روشن کردن. مشتعل ساختن : چون چراغی که هزا ...
پی درگرفتن ؛ دنبال کردن. تعقیب کردن. ایز برداشتن : نقیبان راه جوئی برگرفتند پی فرهاد را پی درگرفتند. نظامی.
بانگ درگرفتن ؛ آغاز کردن فریاد. فریاد برآوردن. آواز در دادن : روز آدینه بود کودکان بازی می کردند چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که حبیب رباخوار آمد ...
درگرفتن صحبت ؛ موافق و سازگار آمدن سخن دو تن : شیشه با سنگ و قدح با محتسب یک رنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد درگرفت. صائب ( از آنندراج ) . - || ...
- درگرفتن کار ؛ رونق و جلوه پیدا کردن : ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت. حافظ.
به عفو از خطای کسی درگذشتن ؛ بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی : ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. ( گلستان سعدی ) .
درگذشتن کار ؛ فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. ( از منتهی الارب ) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدار ...
درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر ؛ سوراخ کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
از سر چیزی درگذشتن ؛ از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن : هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن د ...
درگذشتن از اندازه ؛ بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. ( منتهی الارب ) . غلو. ( دهار ) : چو کین برادرْت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگ ...
درگذشتن از چیزی ؛ مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فرد ...
درگذشتن از حد ؛ بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. ( ناظم الاطباء ) . تجاوز از حد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . از اندازه بیرون شدن. اش ...
یوم الدرک ؛ جنگی است میان اوس و خزرج. ( از مجمع الامثال میدانی ) .
به درک واصل شدن ؛ تعبیری ازمردن کسی که به فساد و تباهی و بدعقیدتی مشهور باشد.
درک اسفل السافلین ؛ به تغیر و خشم و قهر در مورد رفتن کسی گویند. ( فرهنگ عوام ) . || پایه گاه فروسوی. ( دهار ) . پایگاه فروسو. ( ترجمان القرآن جرجانی ...
ضامن درک ؛ ضامن هر اتفاقی از عوارض خواه نیک باشد و یا بد. ( ناظم الاطباء ) . و نیز رجوع به ضمان درک ذیل ضمان شود.
به درک رفتن ؛ به جهنم رفتن. ( ناظم الاطباء ) . - || تعبیری از مردن فردی منفور. مردن کسی که از او تنفر داشته باشند. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
به درک فرستادن ؛ کشتن مفسد و فاسد عقیده ای را.
نگون شدن درفش ؛ سرنگون شدن بیرق : همه میمنه شد چو دریای خون درفش سواران ایران نگون. فردوسی.
مشت با درفش زدن . مشت و درفش ، دو ضد، دو فراهم نشدنی ، دو گرد نیامدنی. ( امثال و حکم ) .
کشنده درفش ؛ حامل علم. علمدار : کشنده درفش فریدون بجنگ کُشنده سرافراز جنگی پلنگ. فردوسی.
گرگ پیکر درفش ؛ علم که دارای نقش گرگ باشد : یکی گرگ پیکر درفش از برش به ابر اندر آورده زرین سرش. فردوسی.
مارپیکر درفش : علم دارای نقش مار : نگهبان این مار پیکر درفش زر اندود بر پرنیان بنفش. نظامی.
زرین درفش ؛علم زرین. رایت آراسته به زر : ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش. نظامی.
شیرپیکر درفش ؛ علم دارای نقش شیر : نشان سپهدار ایران بنفش بر آن باره زد شیر پیکر درفش. فردوسی.
کاویانی درفش ؛ درفش کاویان : که او بود با کوس و زرینه کفش هم او را بدی کاویانی درفش. فردوسی. همان برکشم کاویانی درفش کنم لعل رخسار دشمن بنفش. فردو ...
درفش نبرد ؛ رایت جنگ : سوی جنگ گستهم نوذر چو گرد بیامد دمان با درفش نبرد. فردوسی.
درفش همایون ؛ درفش خجسته و مبارک : سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون به هامون برید. فردوسی.
رنگین درفش ؛ علم با رنگهای گوناگون : همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش. فردوسی.