پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
سنگ در کفش داشتن: کنایه از در تنگنا قرار گرفتن و مضطرب و مشوّش بودن. ( ( کله آنگه نهی که در فتدت سنگ در کفش و کیک در شلوار ) ) ( تازیانه های سلوک ...
منسوب گردیدن ( گشتن ) ؛ منسوب شدن : اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد وثقت افزاید. . . البته به عیبی منسوب نگردد. ( کلیله ودمنه ) . شیر در ایثار او اف ...
منسوب کردن ؛ منسوب داشتن : چه مقدار آفتاب و آسمان را بدو منسوب نتوان کرد آن را. ناصرخسرو. خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. ( مرزبان نامه چ قزو ...
- منسوب گردانیدن ؛ منسوب داشتن. منسوب کردن : هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 40 ) . و ایشان را به کفر و ...
منسوب داشتن ؛ نسبت دادن. بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن : به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 85 ) . رأی آن کس را که با ...
منسوب شدن ؛ نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن : منزلتی نو نمی جویم. . . که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. ( کلیله و دمنه ) . وقتی که تو زین اسب ...
منسرح صغیر ؛ شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض. . . چون از بحور دایره مشتبهة در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو ...
منزه داشتن ؛ پاک نگه داشتن. دور نگه داشتن : تا چنانکه در شرط است منزه داری این اندامها را از فجور و ناشایست و نابایست. ( قابوس نامه چ نفیسی ص 11 ) . ...
منزه آمدن ؛پاک بودن. مبرا بودن : ز نور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر منزه آید از وصمت محاق و زوال. عبید زاکانی.
منزه البال ؛ منزه بال : آفریدگار تعالی از هجوم مکروهات و زوال عاهات مرفه الحال و منزه البال داراد. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 61 ) . رجوع به ترکیب ...
منزه بال ؛ آسوده خیال. آسوده خاطر : تا ذات شریف را از هجوم حوادث و لزوم کوارث منزه بال یافتی. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 100 ) . رجوع به ترکیب قبل ...
منزوی ماندن ؛ گوشه گرفتن. عزلت گزیدن : ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن. سنائی ( دیوان چ مصفا ص 267 ) ...
منزوی گشتن ؛ منزوی شدن : پدر منزوی گشت و ملک بدوباز گذاشت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337 ) . تو چنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان کآفتاب فلکت س ...
منزوی شدن ؛ انزوا جستن. عزلت گزیدن. گوشه نشینی اختیار کردن. گوشه گیری کردن : در بیت الاحزان مسکن منزوی شد و همه عمر خایف و خافی در سوراخ خزید. ( مرزب ...
به منزله فلان ؛ به جای فلان. ( ناظم الاطباء ) . همچو فلان. به مثابه فلان. در حکم فلان : رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را به منزله پدر است و عم تبا ...
منزله حمل و میزان ؛ عبارت است از دایره معدل النهار. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) .
منزلگاه کردن ؛ منزلگاه ساختن : هرکجا دیدی آبخورد و گیاه کردی آنجا دو هفته منزلگاه. نظامی. رجوع به ترکیب �منزلگاه ساختن � و �منزل کردن � ذیل منزل شو ...
منزلگاه ساختن ؛ منزل کردن. بار و بنه را افکندن اقامت را : هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه هر کجا خواهد سازد گذرو منزلگاه. فرخی. دارالقرار ب ...
منزلگاه ستارگان ؛ برج. ( ترجمان القرآن ) .
منزلت یافتن ؛ دست یافتن به مقام. ارج و اعتبار یافتن : در دین منزلتی شریف یافت. ( کلیله و دمنه ) . تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند. . . نباشد. . . این ...
نازل منزلت ؛ دون مرتبه. دون پایه. آنکه در رتبتی پست قرار دارد : مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد اگرچه خامل ذکر و نازل منزلت باشد. ( کلیله و دمنه ) .
به منزلت ؛ بمثابه ٔ. در حکم ِ. بجای ِ : اسلام را به منزلت حیدر است شمشیر او به منزلت ذوالفقار. فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 98 ) .
منزلت دادن ؛ قدر بخشیدن. شأن و اعتبار دادن : سخا را منزلت دادی سخن را قیمت افزودی خداوند سخاورزی هنرمند سخن دانی. امیر معزی ( از آنندراج ) .
منزلت داشتن ؛ قدر و مقام داشتن. ارج داشتن. لیاقت داشتن : گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر این خاکت. سعدی.
خامل منزلت ؛ دون پایه. وضیع. آنکه در گمنامی بسر برد : مرد هنرمند و با مروت اگرچه خامل منزلت. . . باشد به عقل و مروت خویش پیدا آید. ( کلیله و دمنه ) .
عالی منزلت ؛ بلندمقام. عالی مقام. بلندپایه. عالی قدر : حضرت عالی منزلت ، ممالک مدار. ( حبیب السیر چ قدیم تهران ج 3 ص 1 ) .
وحی منزل ؛ وحی فرستاده از جانب خدای تعالی : ای سروری که قول تو چون وحی منزل است کارت چو معجزات رسولان مرسل است. امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 102 ) . ...
منزل شدن ؛ نازل شدن. فروفرستاده شدن : کلام الهی جمله بواسطه جبرئیل بر دل رسول ( ص ) منزل شده است. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 77 ) . نزاع پدید آمد و در ...
منزجر شدن ؛ بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن : و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند. . . ( جهانگشای جوینی ) . دیده خ ...
مثل وحی منزل شمردن ؛ اطاعت آن را واجب دانستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
منزجر شدن ؛ بیزار شدن. متنفر شدن.
- منزجر گشتن ( گردیدن ) ؛ منزجرشدن : سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار. جمال الدین عبدالرزاق. تامگر به رفق و ...
ابوالمنذر ؛ خروس. ( ناظم الاطباء ) . کنیه خروس زیرا او خفته را بیدار و آگاه کند. ( از اقرب الموارد ) .
مندفع گردیدن ( گشتن ) ؛ مندفع شدن : تا بود که این داهیه عظیم و این واقعه جسیم مندفع گردد. ( سندبادنامه ص 84 ) . بر سریر مملکت استقرار یافت و رایت دول ...
مندرس گردیدن ( گشتن ) ؛ محو شدن. از میان رفتن. ناپدید شدن : بهاری بس بدیع است این گرش با ما بقا بودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها. منوچهری. آ ...
مندفع شدن ؛ دفع شدن. دور شدن. رد شدن. زایل شدن : هجو او راست گویم و نشود سخن راست مندفع به جواب. سوزنی. حکمت در وجود نفس غضبی کسر و قهر نفس بهیمی ا ...
مندرس شدن ؛ از میان رفتن. محو شدن : ز انعام تو منبسط شد زمین در ایام تو مندرس شد فنا. امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 32 ) . بیشتر از رسوم پادشاهی به ر ...
مندرج گردیدن ؛ درج شدن. جای گرفتن. گنجیدن. داخل شدن : نور علم توحید در نور حال او مستتر و مندرج گردد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 21 ) .
ایام منحوسة ؛ قدما بعضی از روزهای ماه قمری رانحس می شمردند و ابونصر فراهی آنها را در قطعه زیر جمع کرده است : هفت روزی نحس باشد در مهی زآن حذر کن تا ن ...
منحوس شدن ؛ نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن : مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد. انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ...
منحوس طالع ؛ نگون بخت. بدطالع : منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم بر عالم سبکسر از آن من گران بوم. خاقانی.
نحر منحور ؛ سینه شکافته. گلوی بریده : و النحرالمنحور. . . ، قسم به گلوی بریده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
فعل منحوت ( در اصطلاح این کتاب ) ؛ چون �فهمیدن � از �فهم � و �غارتیدن � از �غارت � و �طلبیدن � از �طلب � و �رقصیدن � از �رقص �. ( یادداشت مرحوم دهخدا ...
خط منحنی ؛ ( اصطلاح هندسه ) خطی است که نه مستقیم باشد و نه منکسر و نه شامل قطعات مستقیم. و ممکن است باز باشد چون قوسی از دایره و بیضی و جزآنها و یا ب ...
منحصر شدن ؛ مقصور شدن. مختص شدن. اختصاص داشتن : منحصر شد رهبری بر ذات او هست منشور جهان آیات او. اسیری لاهیجی ( از آنندراج ) .
منحرف گردیدن ( گشتن ) ؛ منحرف شدن : به اندک زیادتی که به کار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 110 ) . پس بر او واجب بود که ...
منحرف شدن ؛ از طریق عفت و تقوی یک سو شدن.
منحرف افتادن ؛ منحرف شدن : بدین سبب صداقت ایشان تام نبود و از عدالت منحرف افتد. ( اخلاق ناصری ) .
منحرف شدن ؛ برگشتن و خمیده شدن. ( ناظم الاطباء ) . پیچیدن. کج شدن. میل کردن از. بیرون شدن از استقامت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بینا و نابینا که از ج ...
منحرف کردن ؛کج کردن. کیبیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .