پیشنهادهای علی باقری (٣٨,١٩٥)
به مغافصه ؛ به ناگهان. ناگهانی : هرثمه برفت و علی را به مغافصه به مرو فروگرفت و هرچه داشت بستد. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 421 ) . بوقا از گوشه ای بیرون ...
به مغافصت ؛ بناگهان. ناگهان. غفلةً : مرده مردم خوار به مغافصت و مناهزت ناگاه در آن ولایت تازند. ( مرزبان نامه ) .
مغاص اللؤلؤ ؛ آنجای از دریا که برای صید مروارید فروشوند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( از اقرب الموارد ) .
مغاث هندی ؛ کلز. ( تحفه حکیم مؤمن ) ( برهان ذیل کلز ) . و رجوع به کلز شود.
مغ اندیشیدن ؛ ژرف نگریستن و فکر کردن عمیق. ( مقدمه التفهیم ص قف ) : اول پیری و سعادت یافتن از کشت و درود و کارهای آب و بخشیدنش به آلات و مغ اندیشیدن ...
به مغ سخن رسیدن ؛ به عمق آن پی بردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : عملقة؛ به مغ سخن رسیدن. تقعیب ، به مغ سخن رسیدن. ( منتهی الارب ) .
مغ اندر آمدن به کاری ؛ ژرف نگریستن در کارها. ( مقدمه التفهیم ص قف ) .
شبیه معین ؛ سطح چهارضلعی که اضلاع و زوایای متقابل آن برابرو زوایای آن غیرقائمه باشند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) ( از محیط المحیط ) . متوازی الاضلاع ...
نعم المعیل ؛ بهترین عائله دار. بهترین عیالمند : همچنین ازپشه گیری تا به فیل شد عیال اﷲ و حق نعم المعیل. مولوی.
ابنة معیر ؛ بلا و سختی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . ج ، بنات معیر. ( ناظم الاطباء ) .
معیت زمانی ؛ عبارت از بودن دو شی است موجود در زمان بدون وجود علاقه علیت میان آن دو یا بطور مطلق ، یعنی وجود دو امر است در یک زمان بطور مطلق. ( فرهنگ ...
المبدی المعید ؛ از صفات خدای بزرگ است زیرا او خلق را می آفریندو زنده می کند و سپس آنان را می میراند و آنگاه به قیامت بازمی گرداند. ( از ذیل اقرب المو ...
معیت ذاتیه ؛ عبارت از دو امری است که هیچ یک علت مستقل برای دیگری نباشد اعم از آنکه میان آنها احتیاجی باشد یا نه. میرسید شریف گوید: معیت ذاتیه عبارت ا ...
معیت بالطبع ؛ معیت ذاتی را دو فرد است یکی معیت بالطبعو دیگری معیت بالعلیة. معیت بالطبع عبارت از دو امری است که میان آن دو نیاز و احتیاجی نباشد. ( فره ...
معیت بالعلیة ؛ عبارت است از دو علت مستقل برای معلول واحد بالنوع یا دو معلول برای علت واحد مستقل. ( فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ) . و رجوع به ترکیب ...
- به معیت ؛ به صحابت. به همراهی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
شی معهود ؛ چیز شناخته شده که مسبوق به شناسایی وی باشند. ( ناظم الاطباء ) .
مسکن معهود ؛ خانه معتاد و منزلی که به وی خو کرده باشند. ( ناظم الاطباء ) .
معونت کردن ؛ یاری کردن. کمک کردن : بنده خویش را معونت کن ای جهان را شده به عدل معین. مسعودسعد. و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجدمی رفتی و ضعفا را ...
معول علیه ؛تکیه شده بر او. آنکه بر او اتکال و اعتماد شده است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . || محل اعتماد. ( ناظم الاطباء ) . قابل اعتماد. ( یاددا ...
حقوق معوقه : حقوق عقب افتاده
معوق گذاشتن ؛ به تعویق انداختن. به عقب انداختن.
معوق ماندن ؛ به تعویق افتادن. به عقب افتادن.
معنی ً و لفظاً ؛ از حیث معنی و لفظ.
اسم معنی ؛ اسمی که مسمی را با حس درک نتوان کردن ، مرادف اسماء اعمال ، مقابل اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و ...
به معنی ؛ در حقیقت. در باطن : همه آورده بود زیر نورد آن بصورت زن و به معنی مرد. نظامی. قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند هست به صورت بلند لیک به معن ...
درمعنی ؛ به حقیقت. درحقیقت : پس ز من زایید درمعنی پدر پس ز میوه زاد درمعنی شجر. مولوی.
عالم معنی ؛ عالم روحانی و غیبی. ( ناظم الاطباء ) . عالم باطن. عالم مجردات.
- آدم بی معنی ؛ ابله و احمق و نادان و هرزه گو. ( ناظم الاطباء ) . که از حقیقت و مردمی بدور باشد.
- معنی گرفتن ؛ اخذ معنی کردن. دارای معنی شدن : جود تو از جود معن معنی گرفته است. ( تاریخ بیهق ) .
معنی پیچیده ؛ مضمونی که بی تأمل و فکر نتوان یافت. ( آنندراج ) : به وصفش معنی پیچیده بستم طلسم بیرهش پیچیده بستم. ملامنیر ( از آنندراج ) . هر تهی ک ...
معنی دادن ؛ افاده معنی کردن. رساندن معنی.
پرمعنی ؛ دارای معنایی عمیق. سرشار از معنی.
علم معنی ؛ علم فصاحت و بلاغت. رجوع به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود.
معنی بیگانه
به تمام معنی ؛ کاملاً. بی کم و کاست. به مفهوم کامل کلمه : فلانی به تمام معنی انسان واقعی است.
- دوست معنوی ؛ دوست درونی. ( ناظم الاطباء ) . دوست منزه از شوائب مادی.
مرد معنوی ؛ آنکه در عالم معنی سیر کند. سالک راه حق : من که قاضی ام نه مرد معنوی زین مرقع شرم می دارم همی. عطار ( منطق الطیر چ مشکور ص 125 ) .
مقامات معنوی ؛ مراتب سیر باطنی. درجات سلوک به سوی حق. مقامات عرفانی : بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی می خواند دوش درس مقامات معنوی. حافظ.
این مال من این مال منبر این هم مال ننه قنبر؛ معلوم است که منبر هم متعلق به گوینده و ننه قنبر نیز زن او بوده است. مثل را در موقعی که قاسم ، تقسیمی را ...
منبر نه پایه ؛ کنایه از عرش است که فلک نهم باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . عرش و فلک نهم. ( ناظم الاطباء ) : کرسی شش گوشه به هم درشکن منبر نه پایه به ه ...
منبر آلودگان ؛ کنایه ازقالب و جسد فاسقان و نامقیدان باشد. ( آنندراج ) . قالب فاسقان و نامقیدان. ( ناظم الاطباء ) .
منبر رفتن ؛ در تداول پرگوئی کردن ، مخصوصاً در بدگوئی از کسی : برای من منبر رفته است. شنیده ام پشت سر من منبر رفته ای !
اهل منبر ؛ روضه خوان. خطیب. واعظ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- معنبرذوائب ؛ دارای زلفهای خوشبو. عنبرین موی. عنبرین زلف : معنبرذوائب معقدعقایص مسلسل غدایر سجنجل ترائب.
معنبر طناب ؛ طنابی به رنگ عنبر. استعاره از تاریکی و روشنی صبح : زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب خیمه روحانیان کرد معنبر طناب. خاقانی ( دیوان چ سجادی ...
کمند معنبر؛ کنایه از گیسوی عنبرین است. زلف معطر : ساقی آن عنبرین کمند امروز در گلوگاه ساغر افشانده ست ابرش آفتاب بسته اوست تا کمند معنبر افشانده ست. ...
رجل معن فی حاجته ؛ مرد سهل و آسان درحاجت. ( ناظم الاطباء ) .
معمولی سنوات ؛ مقرری و انعام که همه ساله داده می شود. ( ناظم الاطباء ) . - || هرچیز که همه ساله بجا آورده می شود. ( ناظم الاطباء ) .
حروف معمولی ؛ حروف مطبعه که ریز باشد در همان قالب ، مقابل حروف سیاه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .