پیشنهادهای علی باقری (٣٠,٣٠٢)
دبیر دوم ؛ نایب دوم سفارت
مرد دبیر ؛ مرد نویسنده : چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی.
مرد هندی دبیر ؛ نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی : بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی.
دبیر اول ؛ نایب اول سفارت.
دبیر نویسنده ؛ منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت : دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. ...
دبیر غلامان ؛ نویسنده خاص رسته غلامان : امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401 ) .
فرخ دبیر ؛ دبیر نیکوفال و نیک طالع.
دبیر حضرت ؛ منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد : خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی.
دبیر خاص ؛ منشی مخصوص : دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی
- دبیر بزرگ ؛ نویسنده استادو زبردست. - || رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک.
دبیر جهاندیده ؛ کاتب مجرّب. نویسنده سالخورده باتجربه و پخته : دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی.
دبیرخردمند ؛ نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل.
تیر دبیر ؛ عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم : ز گردون چو بر نامه من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو.
دبیران دبیر ؛ رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
دبیر انجم ؛ کنایه از کوکب عطاردست. تیر دبیر.
فاضل دبیر ؛ دبیر دانشمند : بنامم نخواندی کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر. ناصرخسرو.
داننده دبیر ؛ عالم. دانشمند : گناه آید ز کیهان دیده پیران خطا آید زداننده دبیران. فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ) .
�قٰالَ یٰا إِبْلِیسُ مٰا مَنَعَکَ أَنْ تَسْجُدَ لِمٰا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ أَسْتَکْبَرْتَ أَمْ کُنْتَ مِنَ الْعٰالِینَ اسرار آمیزترین کلمه در این آیه ...
وقت یاب ؛ آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. ( ناظم الاطباء ) .
وقت یاب ؛ آنکه فرصت می یابد و موقع به دست می آورد. ( ناظم الاطباء ) . - وقت یافتن ؛ فرصت یافتن. موقع به دست آوردن : بستم به عشق موی میانش کمر چو مو ...
وقتها ؛ خیلی وقت و خیلی مدت و زمان بسیار. ( ناظم الاطباء ) .
وقت نهادن ؛ تأجیل. توقیت. ( تاج المصادر ) ( دهار ) . وقت معلوم کردن. وقت معین کردن.
وقت و بی وقت ؛ گاه و بیگاه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
وقت موقوت ؛ هنگام معین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) .
وقت نازک ؛ فرصت بسیار کم. ( آنندراج ) .
یوم وقت معلوم ؛ روز رستاخیز. ( ناظم الاطباء ) . وقت معلوم ؛ هنگام معین. شیطان در قرآن از خداوند تار روز قیامت فرصت می خواهد ولی خداوند در جوابش می ...
وقت مرگ ؛ اجل. ( ترجمان القرآن ) .
وقت معلوم ؛ هنگام معین. ( ناظم الاطباء ) .
وقت گرگ ومیش ؛ کنایه از اول صبح که هنوز سیاهی در آسمان باشد. ( آنندراج ) : موی چون گردید گندم جو دگر هشیار شو وقت گرگ ومیش صبح مرگ شد بیدار شو. واعظ ...
وقت شناس ؛ شناسنده هنگام. موقع شناس.
وقت زور ؛ کنایه از وقت کارزار و هنگام جنگ و جدال. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) .
وقت خوش باد ؛ جمله ای است که در مقام دعا گفته میشودبه معنی اینکه امید است اوقات به خوبی و خوشی بگذرد : صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است وقت گل ...
وقت دادن ؛ تعیین کردن وقت برای کسی تا در آن هنگام مطالب خود را بگوید.
وقت به وقت ؛ گاه بگاه. ( ناظم الاطباء ) .
وقت تنگ ، وقت نازک ؛ فرصت بسیار کم. ( آنندراج ) : از اینکه بوسه به ما کم دهد نمی رنجم گناه او چه بود، وقت آن دهان تنگ است. رضی دانش ( از آنندراج ) .
وقت خواستن ؛ طلب کردن تعیین وقت را. فرصت ملاقات خواستن.
وقت به هم برزدن ؛ پریشان کردن. ( آنندراج ) : زلفین سیه خم به خم اندر زده ای باز وقت من ِ شوریده به هم برزده ای باز. سلمان ( از آنندراج ) .
وقت بینا ؛ نگران وقت و هنگام. منتظر. ( ناظم الاطباء ) .
- وقت بی وقت ؛ پیوسته و دائماً و همیشه. ( ناظم الاطباء ) . پیوسته و همیشه.
دروقت ؛ فوراً. فی الفور. ( ناظم الاطباء ) . درحال. فی الحال. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : گر آیی و این حال عاشق ببینی کنی رحم دروقت و زی وی گرایی. زینب ...
در وقت حاجت ؛ هنگام لزوم.
وقت برخاستن ؛ رسیدن وقت. ( آنندراج ) .
پاره ای وقتها ؛ بعض اوقات. گاهی : پاره ای وقتها که همه به خوبی و خوشی نشسته بودند و صحبت پیش می آمد سر به طرف آسمان بلند میکرد و از ته دل ندا میداد. ...
بدین وقت ؛ در این هنگام : تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار شعر نیکو شنو اکنون که فرازآمد گاه. سنایی.
بدان وقت ؛ در آن هنگام.
- این وقت ؛ این هنگام. این زمان : تا در این وقت که اشاره نافذ خداوند اعظم. . . نفاذ یافت. ( اوصاف الاشراف ص 2 ) .
آن یکی:[ گفتاری] دیگری، ( آن یکی مال من بود ) صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آن به آن: لحظه به لحظه. صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آمیزش جنسی: تماس جنسی میان دو موجود، دست کم به وسیله فعالیت اندام تناسلی یکی از آن دو، مقاربت، نزدیکی. صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی م ...
آموزشیار: اسم. ۱ - مدرس ( فرهنگستان برای برای مدرس، واژه آموزشیار را پیشنهاد کرده است ) ۲ - آموزگار نهضت سوادآموزی ( هزاران آموزش یار در نهضت سوادآمو ...