پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٩٩٤)
کباب خشک ؛ کبابی که چربی آن سوخته شده است.
هوای خشک ؛ هوایی که مدتی بدون باران مانده است. - || هوای گرم. گرمی زیاد هوا : من خود اندر مزاج سودائی وین هوا خشک و راه تنهائی. نظامی.
قاضی خشک ؛ قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
پلوی خشک ؛ پلویی که روغن آن کم باشد.
چلوی خشک ؛ چلویی که روغن آن کم است.
زاهد خشک ؛ ظاهری. متقشف.
لاس خشک ؛ عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی. || سخت پای بند ظاهر. متقشف. ( یادداشت بخط مؤلف ) . بدون انعطاف.
تقدس خشک ؛ تقدسی که پای بند ظاهر دین است. تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
سلام خشک ؛ سلام بدون ابراز محبت : نیفتاد آن رفیق بی وفا را که بفرستد سلامی خشک ما را. نظامی.
کاغذ خشک ؛ کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
تعارف خشک ؛ تعارف بدون محبت. تعارف صرف بدون علاقه.
جواب خشک ؛ جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
سخن خشک ؛ سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت.
خشکش زدن ؛ سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای : فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد. || ور چروکیده شده ، چروک خورده ؛ از ط ...
معده خشک ؛ معده ای که یُبس شده است. معتقل.
می خشک ؛ می بدون نقل و مزه ، بی آواز و ساز. ( یادداشت بخط مؤلف ) : سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است وین نیز عجب تر ...
سرفه خشک ؛ سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. ( یادداشت بخط مؤلف ) : آن را که ارنب بحری داده باشند. . . سرفه خشک آید. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
لب خشک ؛ لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد : چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست ابر شط و دجله بر آن بدنشان را. ناصرخسرو. لب خشک مظلوم گو خوش ب ...
بخشک زدن ؛ بخشک برزدن ، خشکه گرفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم بدانکه از تر و از خشک ...
خشک استخوان ؛ استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت : نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا که خوشنود گردم بخشک استخوانی. فرخی.
آهن خشک ؛ فولاد. ذکر. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
چوب خشک ؛ چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد : که یزدان چرا خواند آن کشته را هم این چوب خشک تبه گشته را. فردوسی.
خشک به خشک نمی چسبد ، نظیر؛ چاقو دسته خود را نمی برد.
روده بزرگه روده کوچکه راخوردن ؛ سخت گرسنه بودن.
- روده بر شدن ازخنده ؛ سخت و بسیار طویل خندیدن.
به شمشیر دست بردن ؛ شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله : کنون کردنی کرد جادوپرست مرا برد باید به شمشیر دست. فردوسی.
علف خرس نیست ، نظیر: پول علف خرس نیست. ( امثال و حکم دهخدا ) .
علف به دهان بزی شیرین می آید ، نظیر: آب دهن هر کس به دهن خودش مزه میدهد. ( امثال و حکم دهخدا ) .
بام ببام رفتن ؛ یا بام ببام گریختن مرغ ، گریختن وی بیدرنگ و بیم زده.
بام بام رفتن و بام ببام رفتن ؛ کنایه از پیوستگی شهرها و خانه ها بهم در نتیجه آبادی و عدالت : آباد گشت گیتی از خلق او چنان کز شرق تا به غرب توان رفت ب ...
در موج ضلالت افکندن ؛ گمراه ساختن. سخت گمراه نمودن : در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گردد و به یک پس پای در موج ضلالت افکند. ( ...
موج سوهان ؛ ناهمواریهای روی سوهان. آژ سوهان : سیاهان دکن چون موج سوهان فتاده درگذرها خشک و عریان. کلیم ( از آنندراج )
موج حصیر ؛ موج بوریا. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. ( آنندراج ) : بر تخت خسروی ننهد پا غرور فقر آب گهر تراست ز موج حصیر ما. میرزا معز فطر ...
موج خارا ( یا موج حله خارا ) ؛ کنایه از خطوط و نقوشی که در خارا ( نوعی پارچه ) باشد. ( از آنندراج ) : دامن تر کرده طوفانی که در معنی یکی است موجه دری ...
موج بوریا ؛ موج حصیر. کنایه از خطوط و نقوشی که در بوریا بافند. ( آنندراج ) . و رجوع به ترکیب موج حصیر شود.
موج : ( اصطلاح نقاشی ) ناهمواریها و برجستگیها و فرورفتگیهای ملایم بر در و پیکر ماشین یا در و دیوار منزل پس از اندوده شدن به رنگ. ( از یادداشت مؤلف ) ...
موج گهرفروش ؛ مراد از سخن دانایان. ( آنندراج ) .
موج ریگ ؛ توده عظیمی از ریگ که با وزش باد حرکت کند و یا روی هم انباشته شود : گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند که موج ریگ زنجیر است بر دیوانه صحرا. صائ ...
موج کشتی شکاف ؛ موج تند که کشتی را خرد کند : موج کشتی شکاف بیند مرد تکیه بر بادبان دهد ندهد. خاقانی.
موج سراب ؛ موجی دروغین که از دور در بیابان گرم چون موج آب به چشم آید : صائب از فرد روان باش که چون موج سراب رو به دریای عدم می برد این قالبها. صائب ...
موج شرر ؛ آه سوزان و آه آتشین : ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان تنگنای نفس از موج شرر بربندیم. خاقانی.
موج طوفان ؛ موجی که بر اثر طوفان پدید آید. خیزابی که از طوفان برخیزد : قمع آن را که کند کوه پناه موج طوفان کنم ان شأاﷲ. خاقانی. خواجه گر نوح راست ...
موج خون ؛ خیزابی که از جریان خون پدید آید. کنایه است از خون بسیار : دلا رازت برون نتوان نهادن قدم در موج خون نتوان نهادن. خاقانی. - || کنایه است ا ...
موج خون از چشم کسی انگیختن ؛ جاری کردن اشک خونین از دیده آن کس. روان ساختن اشک غم از دیده کسی : موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان موج خون از چشم ...
موج ساغر ؛ حرکت شراب در جام و توسعاً خود شراب هنگام نوشیده شدن ازساغر : اثیر است و اخضر به بزم تو امشب یکی تف منقل دگر موج ساغر. خاقانی.
موج برانگیختن باد از دریا ؛ پدید آمدن خیزاب و برآمدگی در سطح دریابر اثر وزش باد : حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج از او تند باد. فردوسی.
موج خاستن ؛ موج برخاستن. بلند شدن موج. پیدا شدن خیزاب. پدید آمدن کوهه آب دریا. تموج. ( از یادداشت مؤلف ) : ز خون بر در دژ همی موج خاست که دانست دست ...
دریای با موج ؛ دریای مواج. دریای متلاطم. دریای پر از امواج : دگر گفت کان سرکشیده دو سرو ز دریای با موج بر سان غرو.
موج آوردن ؛ تموج. موج زدن. متموج شدن. پدید آوردن خیزابه : چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد.
موج از آب ( یا ازدریا ) برخاستن ؛ متموج شدن آب. تموج. هیجان. پدید آمدن خیزابه ها در آب یا در دریا. ظاهر شدن خیزابه ها در دریا و رودخانه و جز آن : سپا ...