پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٧٤٧)
علم منطق ؛ دانش ترازو. علم میزان. ( ابن سینا از یادداشت مرحوم دهخدا ) : دبیری و شاعری از فروع علم منطق است. ( چهارمقاله چ معین ص 19 ) . اما علم منطق. ...
منطق البروج ؛ منطقةالبروج. ( از ناظم الاطباء ) . رجوع به منطقةالبروج شود.
منطق طیر ؛ منطق الطیر : لهجه راوی مرا منطق طیردر زبان بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه بین. خاقانی.
منطق مرغ ؛ زبان مرغ. منطق الطیر[ : سلیمان ] منطق مرغ و جانور بدانست. ( مجمل التواریخ و القصص ) . مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه ...
منطق الطیور ؛ منطق مرغان. زبان مرغان : بهوش چو باغ رضوان یا صفه سلیمان کز منطق الطیورش الحان تازه بینی. خاقانی. منطق الطیور طیور بهشت و بهشت جعفر ط ...
منطق الطیر ؛ زبان مرغان. سخن گفتن مرغان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . مأخوذ است از آیه شریفه ٔ: و ورث سلیمان داود و قال یاایهاالناس علمنا منطق الطیر. . ...
شیرین منطق ؛ شیرین سخن. خوش بیان : لب خندان شیرین منطقش را نشاید گفت جز ضحاک جادو. سعدی. || زبان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : هان �صبا� چند سرایی سخن ...
منطبق گشتن ؛ بر روی هم قرار گرفتن. انطباق یافتن : چون دایره تکوین به نقطه انتها رسید و برنقطه ابتدا منطبق گشت صورت روح در آیینه وجود آدم خاکی منعکس گ ...
منطبق شدن ؛ متفق شدن. توافق حاصل کردن. موافق شدن : وُلات بر ولای او متفق گشتند و بر ثنای او منطبق شدند. ( جهانگشای جوینی ) .
منطبق شدن ؛ متفق شدن. توافق حاصل کردن. موافق شدن : وُلات بر ولای او متفق گشتند و بر ثنای او منطبق شدند. ( جهانگشای جوینی ) . - || بر روی هم قرار گر ...
نفس منطبعه ؛ نفس فلکی است. حکما گویند برای افلاک دو محرک هست یک محرک قریب که عبارت از قوت مجرد از ماده باشد که نفس ناطقه و مدبره است و دیگر محرک بعید ...
منضم کردن ؛ ضمیمه کردن. به هم پیوستن. به هم پیوند دادن. فراهم آوردن : فلک قدرا تو می دانی نیم زآنها که در مدحت ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم. ...
منضم گردیدن ؛ منضم شدن : اگر باعث اول داعیه صدق و طلب مزید حال بود و بعد از آن شایبه نفسانی با آن منضم گردد، اعتبار باعث اول را بود. ( مصباح الهدایه ...
دُرّ منضد ؛ مروارید درچیده و به رشته کشیده. لؤلؤ منظوم : غلام آن لب لعلم که چون به خنده درآمد چو کلک صاحب اعظم نشاند دُرّ منضد. ابن یمین. جامی که ...
منضم شدن ؛ ضمیمه شدن. پیوستن. ملحق شدن. درآمیختن : در آن وقت که. . . قبایل مغول بدو منضم شد رسوم ذمیمه که معهود آن طوایف بودست. . . رفع کرد. ( جهانگش ...
به منصه ظهور رسانیدن ؛ آشکارا ساختن و به نظر همگان رسانیدن : عزم جزم کردم که. . . هر چهار عقد از عقود دوازده گانه را در درجی درج کرده به منصه ظهور رس ...
به منصه ظهور رسیدن ؛ آشکارا شدن و به نظر همگان رسیدن.
حکم منصوص العلة ؛ آنچه علت حکم در ضمن دلیل بیان شده باشد مثل اینکه : الخمر حرام لأنه مسکر. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) . || معین شده. ( ناظم الاطباء ...
المنصوص علیه ؛ معین. ( اقرب الموارد ) .
منصور کردن ؛ پیروز کردن : ای کریمی کآسمان بخت ترا منصورکرد بر مراد تو مدار خویش از آن مقصور کرد. عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 98 ) . وی ضیاء ...
- منصور گشتن رایت ؛ به پیروزی و ظفربرافراخته شدن آن : منت خدای را که علی رغم روزگار منصور گشت رایت صدر بزرگوار. کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بح ...
منصور داشتن ؛ پیروز گردانیدن. غالب ساختن : یارب به کرم او را منصور همی دار وز دولت او چشم بدان دور همی دار. جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگ ...
منصور شدن ؛ پیروز شدن. پیروزی یافتن. ظفر یافتن : عجب نباشد اگر بی سپه شود منصور که را خدای بود روز رزم ناصر و یار. امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 199 ) ...
منصوب کردن ؛ گماشتن. گماردن : هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 40 ) .
- منصوب شدن ؛ گمارده شدن. مأمور شدن. معین شدن.
منصف الزاویه ؛ ( اصطلاح هندسه ) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران �نیمساز� را به جای این کلمه پذ ...
نامنصف ؛ بی انصاف : شتر گفت ای نامنصف ناپاک. . . ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 244 ) .
منصف مزاج ؛ دادگر و عادل. منصف نهاد. ( ناظم الاطباء ) .
- امراءة ذات منصب ؛ یعنی زن صاحب حسب وجمال. ( ناظم الاطباء ) . زن صاحب حسب و جمال یا زن صاحب جمال زیرا جمال به تنهایی علو و رفعت است وی را. ( از اقرب ...
منصب نهادن بر خویشتن ؛ خود را صاحب منصب انگاشتن. خود را صاحب منصب و مقام معرفی کردن : تو ای بیخبر همچنان در دهی که بر خویشتن منصبی می نهی. سعدی ( بو ...
صاحب منصب ؛ دارای رتبه و عهده و منصب دار. ( ناظم الاطباء ) . آنکه دارای منصب ومقامی است : منظرانیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید. ( الم ...
منشی سپهر ؛ منشی فلک : فروشود به زمین منشی سپهر ز رشک چو بر سپهر فرازد لوای انشی را. ابن یمین.
منشی فلک ؛ کنایه از عطارد است و او را دبیر فلک نیز می گویند. ( برهان ) ( از آنندراج ) . کنایه از عطارد است. ( انجمن آرا ) . عطارد. ( ناظم الاطباء ) . ...
منشی گردون ؛ منشی فلک : منشی گردون قلم الا به مدح او نراند زهره زهرا به یاد بزم او مزمر گرفت. ابن یمین. تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن هر یکی ر ...
منشی حضرت ؛ کاتب و نویسنده حضور بزرگی : شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت سلطان به خراسان منشی حضرت بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 362 ) . رسالا ...
منشور ولاستون ؛ منشوری است که برای تولید نور �پولاریزه � صفحه �پولاریزاسیون � به کار می رود. این منشور معمولاً از دُر کوهی ساخته میشود و نظیر منشور ن ...
منشور گردیدن ؛ گشوده شدن. باز شدن. آشکار شدن. گسترده شدن : کنون کرد باید عمل را حساب نه وقتی که منشور گردد کتاب. سعدی ( بوستان ) .
منشور نیکل ؛ منشوری که برای تهیه نور پولاریزه مسطح و در مواردی از این قبیل به کار می رود. اگر این منشور از دُر کوهی ساخته شده باشد برای آزمایش تابشها ...
منشورنویسان باغ ؛ کنایه از پرندگان باغ است که بلبل و قمری و امثال آن باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) . مرغان خوش آواز باغ چون بلبلان و امثال آن. ( فرهنگ ...
منشق شدن ؛ شکافته شدن. پاره شدن. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) .
منشق کردن ؛ شکافتن. چاک دادن. پاره کردن. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- منشعب شدن ؛ جدا گردیدن. متفرع شدن : هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. ( چهارمقا ...
منشعب گشتن ؛ شاخ شاخ شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به ترکیب قبل شود
منشعب شدن ؛ شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن : و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید فتنه ها شدذوشجون و قصدها شد منشعب. انوری ...
منشرح شدن ؛ گشاده شدن : مرا سینه امل از شرح این سخن منشرح شد. ( مرزبان نامه چ 1317 تهران ص 6 ) . تا نخست دل مؤمن به نور یقین منشرح و منفسح نشود چشم ...
منشرح الصدر ؛ گشاده سینه. گشاده دل : بیستون بدان حالت قریرالعین و منشرح الصدر شد. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273 ) . رجوع به انشراح شود.
الجواری المنشآت ؛ کشتیهای بلندبادبان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) : و له الجوار المنشآت فی البحر کالاعلام. ( قرآن 24/55 ) . ...
منشت نشدن ؛مکروه و منفور داشتن چیزی را: منشتم نمی شود؛ یعنی چون دستهای آلوده بدان خورده یا مردمی پلشت کار و شوخگن آن را پخته و ساخته اند رغبت به خورد ...
- منش زدن ؛ قی کردن و دارای معده ٔمختل و معلول گشتن. ( ناظم الاطباء ) .
منش کردن ؛ منش زدن. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ترکیب منش زدن شود.