پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
anymore Could Arthur be any more annoying?
anymore Could Arthur be any more annoying?
بسیارمر ؛ کثیر. بسیارعدد. پرشمار : ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیارمر. فردوسی. بیامد چو شاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر. فردوس ...
بسیارمر ؛ کثیر. بسیارعدد. پرشمار : ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیارمر. فردوسی. بیامد چو شاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر. فردوس ...
بسیارمحاسن ؛ آنکه ریش انبوه دارد : و متوکل مردی بود اسمر و نیکوچشم ، نحیف تن ، بسیارمحاسن ، خفیف عارض. ( مجمل التواریخ والقصص ) . و رجوع به محاسن شود.
بسیارمحاسن ؛ آنکه ریش انبوه دارد : و متوکل مردی بود اسمر و نیکوچشم ، نحیف تن ، بسیارمحاسن ، خفیف عارض. ( مجمل التواریخ والقصص ) . و رجوع به محاسن شود.
https://abadis. ir/fatofa/بسیار/#:~:text=بسیارمر ؛ کثیر. بسیارعدد, به مر شود.
بسیارمر ؛ کثیر. بسیارعدد. پرشمار : ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر ز گستردنیهای بسیارمر. فردوسی. بیامد چو شاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر. فردوس ...
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
بسیارمال شدن ؛ دارای ثروت فراوان گشتن. ایراق. ( تاج المصادر بیهقی ) . استمالة. ( منتهی الارب ) . اکنار. ( منتهی الارب ) .
بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
بسیارگوشت ؛ فربه. فربی. چاق. سمین : شد بگرمابه درون استاد غوشت بود فربه و کلان بسیارگوشت. رودکی.
بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
بسیارگوشت ؛ فربه. فربی. چاق. سمین : شد بگرمابه درون استاد غوشت بود فربه و کلان بسیارگوشت. رودکی.
بسیارگوش ؛ کثیرالزوایا. ( یادداشت مؤلف ) .
بسیارگوش ؛ کثیرالزوایا. ( یادداشت مؤلف ) .
بسیارکن ؛ فعال. آنکه بسیار کار و کوشش کند : نه بسیارکن شو، نه بسیارخوار کز آن سستی آید. وزین ناگوار. نظامی.
man/woman of many parts
man/woman of many parts
بسیارفن ؛ ذوفنون. ( آنندراج ) . دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. ( ناظم الاطباء ) : زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک فن و او ...
بسیارفن ؛ ذوفنون. ( آنندراج ) . دانای به بسیار از شعب علوم. ذوفنون. ( ناظم الاطباء ) : زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک فن و او ...
بسیارزیست ؛ دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود. - بسیارسال ؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی : فرود آمد ...
بسیارزیست ؛ دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود. - بسیارسال ؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی : فرود آمد ...
بسیارزای ؛ ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
بسیارزای ؛ ولود. حیوان یا زنی که فرزند بسیار زاید.
بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
بسیاردان تر ؛ داناتر، عالم تر : هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بسیاردان تر ؛ داناتر، عالم تر : هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بسیاردان تر ؛ داناتر، عالم تر : هرچند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بسیارخسب ؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. ( آنندراج ) . خواب آلود. ( ناظم الاطباء ) : فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی ( صاحبیه ) ...
بسیارخسب ؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. ( آنندراج ) . خواب آلود. ( ناظم الاطباء ) : فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی ( صاحبیه ) ...
بسیارخسب ؛ بسیارخسپ. آنکه بسیار خسبد. ( آنندراج ) . خواب آلود. ( ناظم الاطباء ) : فرشته صفت مردم هوشیار نه بسیارخسب است و بسیارخوار. سعدی ( صاحبیه ) ...
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.
بسیارتوش ؛ پرزور. پرقوت. پرتوان : از آن نامداران بسیارتوش یکی بود بینادل و تیزهوش. فردوسی.