پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
وابسته. [ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مربوط. متعلق. موقوف. منحصر. منسوب و ملازم. ( آنندراج ) . ج، وابستگان. || در سفارتخانه ها به درجه ای از مأمور ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا ...
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
روح پروردن. [ پ َرْ وَ دَ ] ( مص مرکب ) پروردن روح. زنده گردانیدن. حیات بخشیدن : فراق روی تو آن روز نفس کشتن بود نظر بروی تو امروز روح پروردن. سعدی.
تمام ناشدنی
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
کفن پاره کردن ؛دریدن کفن. ( فرهنگ فارسی معین ) . شفا یافتن از بیماری و ضعف و نجات یافتن از آفت و مهلکه. ( غیاث ) . از بلای عظیمی بدر جستن یا از بیما ...
مظلمه
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن برتن تنیدن ؛ کنایه از مقدمات مرگ خود را فراهم ساختن : هلاک نفس خوی زشت نفس است نکو زد این مثل را هوشیاری کفن برتن تند هر کرم پیله برآرد آتش ازخ ...
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن بر چوب کردن ؛ کنایه از دادخواستن. ( آنندراج ) : کاری مکن که روز جزا لاله گون کفن بر چوب از جفای تو بیدادگر کنم. والهی قمی ( از آنندراج ) .
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
- کفن از قیر پوشیدن ؛ کنایه از سیاه و تیره گشتن : جیش چرخ از نور پوشیده سلاح فوج خاک از قیر پوشیده کفن. ناصرخسرو.
مدتِ . . . . . . . . . . . . . . . مدتِ چندین هفته ، . . . . . . . . . . . . = به مدت چندین هفته ، . . . . . . . . . . . .
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواندن. [ پ َ خوا / خا دَ ] ( مص مرکب ) خواندن کسی را که بازگردد. مراجعت خواستن از کسی. دعوت به بازگشت کردن.
پس خواستن. [ پ َ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) باز خواستن. خواستن چیزی را داده. طلبیدن فرستاده ای را.
پس خواستن. [ پ َ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) باز خواستن. خواستن چیزی را داده. طلبیدن فرستاده ای را.
به دیدن کسی آمدن
به دیدن کسی آمدن
باز جای فرستادن: عودت دادن. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص۲۱۵ ) . ( برگرفته از یادداشت جناب علی باقری )
پس فرستادن
واخواستن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
پس گرفتن. [ پ َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) گرفتن چیزی بعد از آنکه داده باشند. بازستدن چیزی که داده باشند. فرازگرفتن. بازگرفتن. واستدن. استرداد ( ابداً ...
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن
قدم باز پس گرفتن عقب نشینی کردن عقب رفتن