پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
اندام شکنج ؛ تشنج. ( یادداشت مؤلف ) : و ( فوتنج ) آن اندام شکنج را که با. . . بود سود دارد. ( الابنیة عن حقایق الادویة ) .
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنن ...
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
زر سارا ؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خودرا نکردی زر سارا. جامی ( از شعوری ) .
شهیار ، شه یار
شهریاری
شهریاری شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
شهریاری
شهریاری
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند بدشت سواران سواری کنند. فردوسی.
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
زاغ سر. [ س َ ] ( ص مرکب ) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی . کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شدبه ما بر چنین روز برگشته شد. فردوسی .
سر و وضع
سر و وضع
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...
روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن. سخت روئی کردن. پرچین کردن روی. ( ناظم الاطباء ) . با چهره غضب یا نفرت نمودن. آثار خشم یا اندوه در روی پدید آوردن. ( یا ...
نوار. [ ن َوْ وا ] ( ع ص ) پرنور. نورانی : وآن کز او روشنی پدید آید روشن و گردگرد و نوار است. ناصرخسرو.
نوار. [ ن َوْ وا ] ( ع ص ) پرنور. نورانی : وآن کز او روشنی پدید آید روشن و گردگرد و نوار است. ناصرخسرو.
نوار. [ ن َوْ وا ] ( ع ص ) پرنور. نورانی : وآن کز او روشنی پدید آید روشن و گردگرد و نوار است. ناصرخسرو.
( غم آور ) غم آور. [ غ َ وَ ] ( نف مرکب ) غم انگیز. آنچه غم آورد. مُحزِن.
( غم آور ) غم آور. [ غ َ وَ ] ( نف مرکب ) غم انگیز. آنچه غم آورد. مُحزِن.
( غم آور ) غم آور. [ غ َ وَ ] ( نف مرکب ) غم انگیز. آنچه غم آورد. مُحزِن.
یادگار شدن ؛ به مجاز مخلد و مذکور شدن وبر سر زبانها ماندن : بیابد ز من خلعت شهریار شود در جهان نام او یادگار. فردوسی.
چیزی را به ملکیت درآوردن
چیزی را به ملکیت درآوردن
چیزی را به ملکیت درآوردن
چیزی را به ملکیت درآوردن
چیزی را به ملکیت درآوردن
ملکیت. [ م ِ کی ی َ ] ( ع مص جعلی ، اِمص ) مأخوذ از تازی ، مالکیت. تصرف و تملک. ( از ناظم الاطباء ) : از ملک بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه ...
محقرة. [ م َ ق َ رَ ] ( ع مص ) خرد بودن. حقیر بودن. خرد و خوار بودن. ( آنندراج ) . حقارت. و حقارت شود. || ( اِمص ) خردی. حقیری. خواری. ( آنندراج ) . ...
محقرة. [ م َ ق َ رَ ] ( ع مص ) خرد بودن. حقیر بودن. خرد و خوار بودن. ( آنندراج ) . حقارت. و حقارت شود. || ( اِمص ) خردی. حقیری. خواری. ( آنندراج ) . ...
محقرة. [ م َ ق َ رَ ] ( ع مص ) خرد بودن. حقیر بودن. خرد و خوار بودن. ( آنندراج ) . حقارت. و حقارت شود. || ( اِمص ) خردی. حقیری. خواری. ( آنندراج ) . ...
عطشانی. [ ع َ ] ( حامص ) تشنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
منطفی کردن ؛ بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
منطفی کردن ؛ بکشتن. خاموش کردن. فرونشاندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ) . مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در ...
منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ) . مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در ...
منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ) . مصباح باصره شود از نفح منطفی چون آیدم بخار دخانی در ...