پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٧)
یقین شدن امری ؛ حتمی شدن آن. مسلم و قطعی گشتن آن. ثابت شدن آن : فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش فرخ پییش خلق جهان را شده یقین. فرخی. چون شد تو را ی ...
یقین دانستن ؛ به یقین دانستن. به طور حتم دانستن. علم به طور قطع و یقین. حتمی دانستن. ( از یادداشت مؤلف ) : دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او او ...
یقین دانستن ؛ به یقین دانستن. به طور حتم دانستن. علم به طور قطع و یقین. حتمی دانستن. ( از یادداشت مؤلف ) : دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او او ...
علی الیقین ؛ به طور یقین. یقیناً و حتماً : یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه قبول دولت عالی علی الیقین دارد. امیرمعزی.
علی الیقین ؛ به طور یقین. یقیناً و حتماً : یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه قبول دولت عالی علی الیقین دارد. امیرمعزی.
علی الیقین ؛ به طور یقین. یقیناً و حتماً : یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه قبول دولت عالی علی الیقین دارد. امیرمعزی.
علی الیقین ؛ به طور یقین. یقیناً و حتماً : یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه قبول دولت عالی علی الیقین دارد. امیرمعزی.
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. به یقین ؛ ب ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین بودن ؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باورکردن. اعتقاد مسلم داشتن. ( از یادداشت مؤلف ) : چو تیره گمانی تو و من یقینم تو خود زین که من گفتمت بر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
بر یقین ؛به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین : نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین. امیرمعزی. و رجوع به تر ...
مشک را کافور کردن ؛ موی سیاه را سفید کردن. ( غیاث ) ( از آنندراج ) ( فرهنگ رشیدی ) .
مشک به ختن بردن ؛ کار نابجا کردن.
مشک به ختن بردن ؛ کار نابجا کردن.
گشاده میان. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه در کاری تعلل ورزد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - گشاده میان بودن از خدمت ؛ در خدمت تعلل کردن. کوتاهی کردن در ...
گشاده میانی گشاده میان. [ گ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه در کاری تعلل ورزد. ( فرهنگ فارسی معین ) . - گشاده میان بودن از خدمت ؛ در خدمت تعلل کردن. ک ...
نیم شمع. [ ش َ ] ( اِ مرکب ) کنایه از شرم مرد. ( یادداشت مؤلف ) .
چشم سوزن. [ چ َ / چ ِ م ِ زَ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از سوراخ سوزن است. ( بهار عجم ) . سوراخ سوزن. چشمه سوزن. بعربی ، سم الخیاط. کون سوزن ( ...
کاف ران. [ ف ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکافی که قریب بن ران است و این کنایه از فرج است. ( غیاث ) ( مجموعه مترادفات ص 52 ) : تا تو دربند زری چون ک ...
کاف ران. [ ف ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکافی که قریب بن ران است و این کنایه از فرج است. ( غیاث ) ( مجموعه مترادفات ص 52 ) : تا تو دربند زری چون ک ...
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بی اندامی ؛ عدم تناسب. زشتی : از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو.
بی اندامی ؛ عدم تناسب. زشتی : از خوک بباغ در چه افزاید جز زشتی و خامی و بی اندامی. ناصرخسرو.
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل. ( ناظم الاطباء ) . بی تناسب و ناهموار : هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه ...
بااندام ؛ کار بانظام. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
بااندام ؛ کار بانظام. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .
بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
اندام پس ؛ سرین. دبر. ( یادداشت مؤلف ) .
بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. ( التفهیم ص 319 ) . و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
اندام پس ؛ سرین. دبر. ( یادداشت مؤلف ) .