پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
به موجب / بموجب . . . . . . . . . . . .
در اثر . . . . . .
مقر داشتن ؛ جای داشتن. قرارگاه داشتن : خنک روز محشر تن دادگر که در سایه عرش دارد مقر. سعدی ( بوستان ) .
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
این اواخر
این اواخر
این اواخر
این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو. پاپتی
پاپتی
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
حسن سلوک ؛ خوش رفتاری.
سوء سلوک ؛ بدرفتاری.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
ضمائم
گردنه بند. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ ب َ ] ( نف مرکب ) دزد که راه گردنه ها را بندد و عابران را لخت کند.
گردنه زن. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ زَ ] ( نف مرکب ) دزد. راه بر. گردنه بر. گردنه بند.
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
به عجله ، بعجله
لازم دیدن
لازم دیدن
دوزخ دم: آن که نفسش دوزخ است. ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۳۶۳ ) .
دوزخبان
دوزخ گلو. [ زَ گ َ ] ( ص مرکب ) شکم خواره. شکم باره. شکم پرست. پرخوار. پرخواره : در زمان پیش آمد آن دوزخ گلو حجتش آنکه خدا گفته کلوا. مولوی. رجوع ب ...
دوزخ گلو. [ زَ گ َ ] ( ص مرکب ) شکم خواره. شکم باره. شکم پرست. پرخوار. پرخواره : در زمان پیش آمد آن دوزخ گلو حجتش آنکه خدا گفته کلوا. مولوی. رجوع ب ...
دوزخ پیش کسی آوردن ؛ مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن : چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی.
در اثر . . . . . . . . . . .