پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
خواب درهم ؛ خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال رزی خریدی با جایباش ده مرده. سوزنی.
مسیح پرست ؛ مسیحی. پیرو حضرت عیسی ( ع ) . که دین عیسوی دارد. رجوع به مسیحی شود : آمد آن رگزن مسیح پرست نیش الماسگون گرفته به دست. عسجدی. بود دستورش ...
مسیح پرست ؛ مسیحی. پیرو حضرت عیسی ( ع ) . که دین عیسوی دارد. رجوع به مسیحی شود : آمد آن رگزن مسیح پرست نیش الماسگون گرفته به دست. عسجدی. بود دستورش ...
بدرود زندگی گفتن
بدرود زندگی گفتن
بدرود زندگی گفتن
بدرود زندگی گفتن
ابوالمنذر ؛ خروس. ( ناظم الاطباء ) . کنیه خروس زیرا او خفته را بیدار و آگاه کند. ( از اقرب الموارد ) .
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
خورشیدجاه . [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) بلندرتبه . آنکه جاه و مقام خورشید دارد : گردون غلامست از خطر خورشیدجاهست از گهرکیوان حسام است از ظفر بهرام پی ...
به موجب / بموجب . . . . . . . . . . . .
در اثر . . . . . .
مقر داشتن ؛ جای داشتن. قرارگاه داشتن : خنک روز محشر تن دادگر که در سایه عرش دارد مقر. سعدی ( بوستان ) .
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر. عنصری ( دیوان چ یحیی قریب ص 76 ) . دبی ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
مقر. [ م ُ ق ِرر ] ( ع ص ) اقرارکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . اعتراف کننده و اذعان کننده و کسی که اقرار می کند و اعتراف می نماید و راست می گوید و اعت ...
این اواخر
این اواخر
این اواخر
در این اواخر
این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
در این اواخر
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو. پاپتی
پاپتی
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
بی موزه ؛ بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا : چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی به گلزار. ناصرخسرو.
حسن سلوک ؛ خوش رفتاری.
سوء سلوک ؛ بدرفتاری.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
قصور ( اِ ) ج ِ قصر. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) : چند رفتند از این قصور بلند در هنر برتر از تو سوی قبور. ناصرخسرو.
ضمائم
گردنه بند. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ ب َ ] ( نف مرکب ) دزد که راه گردنه ها را بندد و عابران را لخت کند.
گردنه زن. [ گ َ دَ ن َ / ن ِ زَ ] ( نف مرکب ) دزد. راه بر. گردنه بر. گردنه بند.
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...
خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرش ...