پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
تنک روی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. ( انجمن آرا ) . کنایه از ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
شوم روی . ( ص مرکب ) نامبارک روی . منحوس رخ . مقابل فرخ لقا : به گفتار گرسیوز شوم روی گران کرد بیهوده دل را بدوی . فردوسی .
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
شوم روی . ( ص مرکب ) نامبارک روی . منحوس رخ . مقابل فرخ لقا : به گفتار گرسیوز شوم روی گران کرد بیهوده دل را بدوی . فردوسی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
کشیده روی . [ ک َ / ک ِدَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه صورت وی دراز باشد. ( از ناظم الاطباء ) . اَسیل . مخروط الوجه . ( یادداشت مؤلف ) .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گستاخ روی . [ گ ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از بی شرم و بی حیا. ( آنندراج ) . رجوع به گستاخ رو و گستاخ رویی شود.
گشاده روی . [ گ ُ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه حجاب ندارد. آنکه رو نبندد.
وابستگان
گستاخ روی . [ گ ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از بی شرم و بی حیا. ( آنندراج ) . رجوع به گستاخ رو و گستاخ رویی شود.
وابستگان
وابستگان
وابستگان
وابستگان
وابستگان
به تصرف خود درآوردن
به تصرف خود درآوردن
به تصرف خود درآوردن
به تصرف خود درآوردن
روندگان آسمانی ؛ سیارگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
روندگان آسمانی ؛ سیارگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
روندگان آسمانی ؛ سیارگان. ( فرهنگ فارسی معین ) .
طوطی مسلک لهجه و گویش تهرانی مقلد حرف دیگران
طوطی مسلک لهجه و گویش تهرانی مقلد حرف دیگران
مسالک فرهنگ فارسی معین ( مَ لِ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ مسلک .
هم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] ( ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
بی مسلک . [ م َ ل َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی مسلک ) بی مرام . بی راه . رجوع به مسلک شود.
طوطی مسلک لهجه و گویش تهرانی مقلد حرف دیگران
هم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] ( ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
هم مسلک . [ هََ م َ ل َ ] ( ص مرکب ) هم روش . هم مذهب . در اصطلاح ، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.
خوشاب سی ؛ سی خوشاب. کنایه از سی دندان. ( یادداشت مؤلف ) : دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی همان تیغ برّنده پارسی. فردوسی.
طولانی مدت
the long run
طولانی مدت
امرا. [ اَ م َ ] ( اِ ) بلغت زند و پازند شراب انگوری. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ) . شراب انگوری. ( ناظم الاطباء ) .
امرا. [ اَ م َ ] ( اِ ) بلغت زند و پازند شراب انگوری. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( هفت قلزم ) . شراب انگوری. ( ناظم الاطباء ) .
مقر ساختن ؛ مسکن کردن. منزل ساختن. قرار و آرام یافتن : دیده دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر. سنائی ( دیوان چ مصفا ...
مقر ساختن ؛ مسکن کردن. منزل ساختن. قرار و آرام یافتن : دیده دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند گرچه در ظلمت عدو چون دیده ها سازد مقر. سنائی ( دیوان چ مصفا ...
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر.
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر.
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر.
مقر آمدن ؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن : مقر آمد جوانمردی که بی او نشد کس را جوانمردی مقرر.
روان گفتار. [ رَ گ ُ ] ( ص مرکب ) آنکه سخنش فصیح و سلس باشد. آنکه سخنان منسجم و شیوا تواند گفت ، و در بیت ذیل بمعنی سخن گوینده و ناطق است : بگویی حال ...