پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
تا بغایتی که ؛ تا حدی که : تا آنجا که رفیعقدر و عالی مرتبه شد تا بغایتی که خواست او را بخلیفه نام نهند. ( تاریخ قم ) . و در میانه ما در ایام پیشین قح ...
تا بغایتی که ؛ تا حدی که : تا آنجا که رفیعقدر و عالی مرتبه شد تا بغایتی که خواست او را بخلیفه نام نهند. ( تاریخ قم ) . و در میانه ما در ایام پیشین قح ...
تا بغایتی که ؛ تا حدی که : تا آنجا که رفیعقدر و عالی مرتبه شد تا بغایتی که خواست او را بخلیفه نام نهند. ( تاریخ قم ) . و در میانه ما در ایام پیشین قح ...
تا بغایتی که ؛ تا حدی که : تا آنجا که رفیعقدر و عالی مرتبه شد تا بغایتی که خواست او را بخلیفه نام نهند. ( تاریخ قم ) . و در میانه ما در ایام پیشین قح ...
تا این غایت ؛ تاکنون. الی الحال : تو که بونصری باید که اندیشه کار من بداری همچنانکه تا این غایت داشتی. ( تاریخ بیهقی ) . آنچه تا این غایت براندم و آن ...
تا این غایت ؛ تاکنون. الی الحال : تو که بونصری باید که اندیشه کار من بداری همچنانکه تا این غایت داشتی. ( تاریخ بیهقی ) . آنچه تا این غایت براندم و آن ...
تا این غایت ؛ تاکنون. الی الحال : تو که بونصری باید که اندیشه کار من بداری همچنانکه تا این غایت داشتی. ( تاریخ بیهقی ) . آنچه تا این غایت براندم و آن ...
تا این غایت ؛ تاکنون. الی الحال : تو که بونصری باید که اندیشه کار من بداری همچنانکه تا این غایت داشتی. ( تاریخ بیهقی ) . آنچه تا این غایت براندم و آن ...
از غایت ؛ از کثرت : از غایت جود و کرم و برّ و مروت ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز. سوزنی. از غایت بی ننگی و از حرص گدایی استادتر از وی همه این یا ...
این غایت ؛ این زمان. اکنون.
این غایت ؛ این زمان. اکنون.
از غایت ؛ از کثرت : از غایت جود و کرم و برّ و مروت ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز. سوزنی. از غایت بی ننگی و از حرص گدایی استادتر از وی همه این یا ...
آفتاب به کوه رفتن ؛ مردن. ( ناظم الاطباء ) .
آفتاب به کوه رفتن ؛ مردن. ( ناظم الاطباء ) .
جغاله. [ ج َ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) گروهی از مرغان. ( صحاح الفرس ) . جوقی بود از مرغان. ( اسدی ) . فوجی از مرغان. ( برهان ) . خیل مرغان. ( آنندراج ) ( ان ...
جغاله. [ ج َ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) گروهی از مرغان. ( صحاح الفرس ) . جوقی بود از مرغان. ( اسدی ) . فوجی از مرغان. ( برهان ) . خیل مرغان. ( آنندراج ) ( ان ...
سنان گزار. [ س ِ گ ُ ] ( نف مرکب ) نیزه عبوردهنده. سنان زننده آنچنان که کاری باشد : شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد سنان گزار و کمندافکن و خدنگ انداز. ...
ییلاقات
پهنه کارزار ؛ میدان جنگ.
پهنه کارزار ؛ میدان جنگ.
حاکم شدن
صراحت لهجه
( صریح اللهجة ) صریح اللهجة. [ ص َ حُل ْ ل َ ج َ ] ( ع ص مرکب ) رک گوی. آنکه سخن بکنایت نگوید بلکه آنچه در دل دارد آشکارا بیان کند. || بی باک در گفتا ...
( صریح اللهجة ) صریح اللهجة. [ ص َ حُل ْ ل َ ج َ ] ( ع ص مرکب ) رک گوی. آنکه سخن بکنایت نگوید بلکه آنچه در دل دارد آشکارا بیان کند. || بی باک در گفتا ...
مقربان حضرت ؛ خویشان پادشاه و نزدیکان او. ( ناظم الاطباء ) .
گردون اقتدار لغت نامه دهخدا گردون اقتدار. [ گ َ اِ ت ِ ] ( ص مرکب ) فلک منزلت و صاحب قدرت . ( آنندراج ) . کسی که قدرت وی مانند آسمان است . ( ناظم الا ...
خسرو پاشا آتش منازعات عثمانی با ایران را برافروخت.
رو به وخامت گذاشتن
رو به وخامت گذاشتن
رو به وخامت گذاشتن
امارت داشتن. [ اِ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) فرمانروا بودن. امیر بودن. فرماندهی و سرداری.
امارت داشتن. [ اِ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) فرمانروا بودن. امیر بودن. فرماندهی و سرداری.
عرصات ( عَ رَ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ عرصه . کنایه از: رستاخیز و صحرای محشر.
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه ٔ محشر ؛ صحرای قیامت . ( ناظم الاطباء ) . آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند.
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه ٔ محشر ؛ صحرای قیامت . ( ناظم الاطباء ) . آنجا که حساب اعمال مردمان را رسند. آنجا که مردمان حشر کنند.
عرصه را بر کسی تنگ گرفتن ؛ او را در تنگنا و در مضیقه قرار دادن . بر کسی سخت گرفتن . ( از فرهنگ عوام ) . او را زبون و مستأصل کردن .
عرصه ٔ پیکار ؛ میدان جنگ . رزمگاه . - عرصه ٔ جنگ ؛ رزمگاه . میدان جنگ . - عرصه ٔ رزم ؛ میدان پیکار. رزمگاه . - عرصه ٔ زمین ؛ سطح زمین . ( ناظم ...
عرصه ٔ پیکار ؛ میدان جنگ . رزمگاه . - عرصه ٔ جنگ ؛ رزمگاه . میدان جنگ . - عرصه ٔ رزم ؛ میدان پیکار. رزمگاه . - عرصه ٔ زمین ؛ سطح زمین . ( ناظم ...
پا به عرصه ٔ ظهور نهادن ؛ متولد شدن . پدید آمدن . ( فرهنگ فارسی معین ) .
به عرصه ٔ ظهور رسیدن ؛ متولد شدن . پدید آمدن . ( فرهنگ فارسی معین ) .
به عرصه ٔ ظهور رسیدن ؛ متولد شدن . پدید آمدن . ( فرهنگ فارسی معین ) .
به عرصه ٔ ظهور رسیدن ؛ متولد شدن . پدید آمدن . ( فرهنگ فارسی معین ) .
به عرصه ٔ ظهور رسیدن ؛ متولد شدن . پدید آمدن . ( فرهنگ فارسی معین ) .
لشکرکشی گسترده