پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
نام بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیان کردن نام کسی. ( ناظم الاطباء ) . یاد کردن. ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. ف ...
نام بردن. [ ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بیان کردن نام کسی. ( ناظم الاطباء ) . یاد کردن. ذکر کردن اسم : بیاورد برزین می سرخ فام نخستین ز شاه جهان برد نام. ف ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
به راستای کسی ؛ در حق او. درباره ٔ او. درباب او. بجای او. در عوض او : طاهر گفت نیکو گوید اما اگر این همی برای آن کند که من براستای حرم و اسباب وی کرد ...
در این راستا
در این راستا
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
راستا راست . ( ق مرکب ) برابر. مساوی . سواء. سوی : زیدبن علی بر یکجای درنگ نکردی از بیم آنکه یوسف بن عمرو بداند و یکچند پیش از دیان بود و شاعیان همی ...
بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست : بگفتش به گردان بادستبرد کنون دست باید به شمشیر برد. فردوسی. همه دشت خرگاه وی را سپرد که او بود سالار بادس ...
بادستبرد ؛ جنگاور. دلیر. باهنر. چابکدست : بگفتش به گردان بادستبرد کنون دست باید به شمشیر برد. فردوسی. همه دشت خرگاه وی را سپرد که او بود سالار بادس ...
دست در کیسه زدن ؛ کنایه از جوانمردی کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن. ( برهان ) . کنایه از سخاوت و جوانمردی کردن. ( آنندراج ) .
دست در کاری زدن ؛ کنایه از شروع کردن. ( آنندراج ) . رجوع به ترکیب دست به کاری زدن شود.
دست در خون زدن ؛ کنایه از جنگ کردن. ( آنندراج ) : روم خیمه بر طرف جیحون زنم ابا دشمنان دست در خون زنم. فردوسی.
به آمد ≠ بدآمد ه آمد. [ ب ِه ْ م َ ] ( مص مرکب مرخم ) خوبی و خوشی پیش آمدن . مقابل بدآمد. ( فرهنگ فارسی معین ) : چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت هم ...
دست به کاری زدن ؛ به کاری قیام کردن. مشغول آن شدن. اقدام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست در کاری زدن : عطارد دلالت دارد بر. . . به طاعت دست زدن ب ...
دست به کاری زدن ؛ به کاری قیام کردن. مشغول آن شدن. اقدام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست در کاری زدن : عطارد دلالت دارد بر. . . به طاعت دست زدن ب ...
دست به کاری زدن ؛ به کاری قیام کردن. مشغول آن شدن. اقدام کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . دست در کاری زدن : عطارد دلالت دارد بر. . . به طاعت دست زدن ب ...
بکار بستن
بکار بستن
بکار بستن
در فاصلهٔ . . . . . . . . . . . .
کشور وارد جنگ داخلی شد
( بر روی کار آمدن••• ) بر روی کار آمدن. [ ب َ ی ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. ( آنندراج ) . درخشیدن. مصدر کا ...
( بر روی کار آمدن••• ) بر روی کار آمدن. [ ب َ ی ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. ( آنندراج ) . درخشیدن. مصدر کا ...
( بر روی کار آمدن••• ) بر روی کار آمدن. [ ب َ ی ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. ( آنندراج ) . درخشیدن. مصدر کا ...
( بر روی کار آمدن••• ) بر روی کار آمدن. [ ب َ ی ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. ( آنندراج ) . درخشیدن. مصدر کا ...
بطپانچه روی خود را سرخ داشتن . [ ب ِ طَ چ َ / چ ِ ی ِ خوَدْ / خُدْ س ُت َ ] ( مص مرکب ) یعنی در عین حزن و اندوه مسرور و شادمان بودن تا موجب شماتت اعد ...
بر روی کسی جام کشیدن . [ ب َ ی ِ ک َ ک َ / ک ِ ] ( مص مرکب ) بر روی کسی شراب خوردن . بیاد کسی شراب خوردن . ( آنندراج ) ( مجموعه ٔ مترادفات ) . نوشیدن ...
بر روی کسی جام کشیدن . [ ب َ ی ِ ک َ ک َ / ک ِ ] ( مص مرکب ) بر روی کسی شراب خوردن . بیاد کسی شراب خوردن . ( آنندراج ) ( مجموعه ٔ مترادفات ) . نوشیدن ...
عکس روی سماور لهجه و گویش تهرانی آدم بد قیافه
بر روی کسی جام کشیدن . [ ب َ ی ِ ک َ ک َ / ک ِ ] ( مص مرکب ) بر روی کسی شراب خوردن . بیاد کسی شراب خوردن . ( آنندراج ) ( مجموعه ٔ مترادفات ) . نوشیدن ...
نان آتش روی . [ ن ِ ت َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرا ) .
روی و وارو. [ ی ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) زیر و رو. رو و وارو: دنیا هزار روی و وارو دارد. ( یاداشت مؤلف ) .
تنک روی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. ( انجمن آرا ) . کنایه از ...
تنک روی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. ( انجمن آرا ) . کنایه از ...
تنک روی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) کنایه از کسی است که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند و آن را کم روی نیز خوانند. ( انجمن آرا ) . کنایه از ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
شوم روی . ( ص مرکب ) نامبارک روی . منحوس رخ . مقابل فرخ لقا : به گفتار گرسیوز شوم روی گران کرد بیهوده دل را بدوی . فردوسی .
شوم روی . ( ص مرکب ) نامبارک روی . منحوس رخ . مقابل فرخ لقا : به گفتار گرسیوز شوم روی گران کرد بیهوده دل را بدوی . فردوسی .
روی برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) روی برگردانیدن. اعراض کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : بیچاره پدر چو زو خبر یافت روی از پدر و قبیله برتافت. نظامی. ...
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
کشیده روی . [ ک َ / ک ِدَ / دِ ] ( ص مرکب ) آنکه صورت وی دراز باشد. ( از ناظم الاطباء ) . اَسیل . مخروط الوجه . ( یادداشت مؤلف ) .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .
گربه روی . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] ( ص مرکب ) ناسپاس : جز بمادندر نماند این جهان گربه روی با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا. رودکی .