پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٤٠)
خلیغ عذار ؛ افسارگسسته. ( منتهی الارب ) .
خلیغ عذار ؛ افسارگسسته. ( منتهی الارب ) .
عالمی دل عالمی بسوزی چو عِذار برفُروزی تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا حافظ
عالمی دل عالمی بسوزی چو عِذار برفُروزی تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا حافظ
نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. ( فرهنگ فارسی معین ) : برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر. مولوی ( از ...
نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. ( فرهنگ فارسی معین ) : برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر. مولوی ( از ...
نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین. ( فرهنگ فارسی معین ) : برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر. مولوی ( از ...
به نگار ؛ منقش. مزوق. موشی. نگارین. ( یادداشت مؤلف ) . آراسته : ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار گهرنگار به دست گهرنثار توباد. سوزنی.
نگاران. [ ن ِ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگاشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
ای نگار من
نگاران. [ ن ِ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال نگاشتن. ( یادداشت مؤلف ) .
ز . . . . . . . بیندیش مژهٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا حافظ
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
ار = یا مخفف اگر بمعنی یا: اکنون که ترا تکلفی گویم پیداست بر آفرینم ار نفرین. دقیقی. اگر گنج پیش آید ار خاک خشک و گر آب دریا و گر زرّ و مشک. فردو ...
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
مدد دادن= کمک کردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
پناه بودن = پناه بردن ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را حافظ
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم راندن کنایه از تقدیر کردن : تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. ( تاریخ بیهقی ) . نرانده اند قلم بر مراد آد ...
قلم یا خامه راندن ؛ نوشتن. ( ناظم الاطباء ) : نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر. مسعودسعد. چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدو ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
تاریخ راندن ؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. ( تاریخ بیهقی ) . ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
سخن راندن از ( ز ) ؛ گفتگو کردن در باره موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سرای کهن ز بهرام شاپور رانم سخن. فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خوا ...
راندن نقل کردن. حکایت کردن. شرح دادن. بازگفتن. بازگو کردن. بیان کردن : سخن گفته شد گفتنی هم نماند من از گفته خواهم یکی با تو راند. فردوسی. همه پیش ...
نکته راندن ؛ نکته گفتن. بیان نکته کردن : پس آنگاه شاهش بر خویش خواند بگستاخیش نکته ای چند راند. نظامی
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
سحر حلال راندن ؛ کنایه از جادوگری در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن با کسی ؛ گفتگو کردن با کسی. گفتن با وی : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند. دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فر ...
راندن و شنیدن ؛ گفتن و شنیدن : بدو گفت زان سان که راند و شنید دل شاه گفتی ز تن بردمید. فردوسی.
راز راندن ؛ راز گفتن. بیان راز کردن : از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان براند. فردوسی. ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ...
دروغ راندن ؛ دروغ گفتن. دروغ بر زبان آوردن : دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
حرف راندن ؛ سخن گفتن. گفتن. حرف زدن. گفتگو کردن : امروز درین ورق که خواندی یک حرف خطا بسهو راندی. نظامی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند ا ...
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
ثنا راندن ؛ ستودن. ستایش کردن. ( ناظم الاطباء ) .
جواب راندن ؛ جواب دادن. پاسخ گفتن : هرچه یارب ندای حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست. خاقانی.
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...
پند راندن ؛ پند دادن. اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند. فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند بسی پند ...