پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
راندن گرفتن ؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن : امیر علی قریب. . . در پیش کار ایستاده ، کارهای دولتی را راندن گرفت. ( تاریخ بیهقی ) .
دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. ( تاریخ سیستان ) .
دیوان راندن ؛ اجرای عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. ( تاریخ سیستان ) .
حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن : رانده ست منجم قدر حکم کافاق شه کیان گشاید. خاقانی. چو حکمی راند خواهی ...
حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون. . . خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندان ...
حشمت راندن ؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون. . . خواستی [ پادشاه ] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندان ...
تنعم راندن ؛ در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن : سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جای نوشتن نماند. سعدی.
پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 54 ) . و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیرب ...
بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...
بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...
بر ضد راندن ؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ...
احکام راندن ؛ جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام. ناصرخسرو. و احکام مسلمانی ب ...
احتساب راندن ؛ کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را : ذره خاک درش کار دوصد دره کرد راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب. خاقانی. و عمرخطاب با دره احتساب ...
آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.
آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.
آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.
آرزو راندن ؛ جامه عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب ، بسه چار اهل ، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل ، نه ده آرزو راندیم. خاقانی.
روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .
روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .
روز راندن ؛ گذرانیدن روز. ( ناظم الاطباء ) .
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
بر دل راندن ؛ بیاد آوردن. ( ناظم الاطباء ) . بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل براند. فردوسی. هر آن ...
جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون. جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه ...
جوی خون راندن ؛ جاری ساختن جوی خون. جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روی همی راند از خون بدخواه ...
آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
آب راندن دهان از خوردن ترشی ؛ آب افتادن آن. ( یادداشت مؤلف ) .
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
آب از دیده راندن ؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : کید این میگفت و از دیده آب میراند. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . وزآن خط که چون قطره آب خواند بسا ...
شکم راندن ؛ اسهال. اطلاق شکم. اسهال آوردن. ( یادداشت مؤلف ) : شکم من براند نان تهیش راست چون قفل ملح و کانیرو. ؟ ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ) . و اگر ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
شب و روز راندن ؛ توقف نکردن. ( یادداشت مؤلف ) . بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت بودن : شب و روز راندند با کام و ن ...
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
بر سر کسی راندن ؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. ( گلستان ) .
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
تیز راندن ؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده ای آب دهن خور که نمک دیده ای. نظامی.
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...
مرکب راندن ؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران . مولوی. پسر دانست ...
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...