پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی. - || خارج کردن. بیرون ساختن : چو جغد ار بر ...
برون راندن ؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوی پارس لشکر برون راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو. فردوسی.
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
چهار نعله راندن ؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
از وطن رانده کردن/ ساختن
از وطن راندگان
از وطن رانده
از وطن رانده کردن / ساختن
از وطن راندگان
از وطن راندگان
رانده کردن ؛ مطرود کردن. مطرود ساختن. دور گردانیدن. طرد کردن : واین محمد است. . . که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. ( تاریخ سیستان ) . رجوع به را ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
رانده فرمودن ؛ رانده کردن. طرد کردن. - || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با. . . . عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سی ...
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
رانده آمده رانده آمدن ؛ رانده شدن.
بر زبان رانده شدن سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان. ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده شد. اسدی.
ناتوان بین. [ ت َ ] ( نف مرکب ) حاسد زیرا که کسی را توانا دیدن نمیتواند. ( غیاث ) . رشکین. حسود. بدخواه. ( ناظم الاطباء ) : چشم او دید دست من بوسید آ ...
رانده آمدن ؛ رانده شدن.
ناتوان بین. [ ت َ ] ( نف مرکب ) حاسد زیرا که کسی را توانا دیدن نمیتواند. ( غیاث ) . رشکین. حسود. بدخواه. ( ناظم الاطباء ) : چشم او دید دست من بوسید آ ...
توان یا مجال مگس راندن نداشتن ؛ کنایه است از ضعف و ناتوانی : نه در مهد نیرو و حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود. سعدی.
بازراندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. ( ناظم الاطباء ) . راندن : چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبداﷲبن عزی ...
از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن. فریب دادن : بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند. نظامی.
از راه یا از ره راندن ؛ منحرف کردن. فریب دادن : بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند. نظامی.
از نظر راندن ؛ از نظر انداختن : بملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ.
از نظر راندن ؛ از نظر انداختن : بملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ.
بر خویشتن پادشاهی داشتن ؛ تملک. تمالک. تمالک نفس.
بشکر . . . . . . به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟ که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را حافظ
بشکر . . . . . . به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟ که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را حافظ
بشکر . . . . . . به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟ که به شُکرِ پادشاهی ز نظر مران گدا را حافظ
بشکر ؛ شاکر. سپاسگزار : دل از کرشمه ساقی بشکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود. حافظ.
بشکر ؛ شاکر. سپاسگزار : دل از کرشمه ساقی بشکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود. حافظ.
بشکر بودن بشکر ؛ شاکر. سپاسگزار : دل از کرشمه ساقی بشکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود. حافظ.
دشمن شکر . دشمن شکرنده، کسی که دشمن خود را درهم شکند و خرد کند.
جان شکر ؛ شکارکننده جان. جانستان. رجوع به ماده جان شکر شود. جان ستان. [ س ِ ] ( نف مرکب ) جان ستاننده. روح ستاننده. کشنده. آنکه یا آنچه جان ستاند. ...
جان شکر ؛ شکارکننده جان. جانستان. رجوع به ماده جان شکر شود.
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...
شکر. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) شرم زن یا گوشت آن. ج ، شِکار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . شرم زن. ( یادداشت مؤلف ) ( مهذب الاسماء ...