پیشنهاد‌های امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٥٥)

بازدید
٦,١٣٦
تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٤

قضای شهوت کردن ؛ به آرزوی نفس عمل کردن و مقاربت نمودن. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

تغییر کن تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

تغییر کن تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد

تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
١

تغییر کردن = تغییر دادن در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را حافظ

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

پیشنهاد
١

گذر ندادن گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ن ...

پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

گذر دادن. [ گ ُ ذَ دَ ] ( مص مرکب ) راه دادن و اجازه عبور دادن اجازه ورود دادن. رخصت درآمدن دادن : همان زادفرخ به درگاه بر همی بود کس را ندادی گذر. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

سگروی . [ س َ ] ( ص مرکب ) مردم آزار. غریب آزار. ( فرهنگ فارسی معین ) : تو سگدل و پاسبانت سگروی من خاک ره سگان آن کوی . نظامی .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

ابوصبح . [ اَ ص ُ ] ( ع ص مرکب ، اِ مرکب ) مردم مجهول النسب . کوی یافت ، که شب در کوی افکنند تا صباح اهل خیر از راه برگیرند.

پیشنهاد
٠

ابناءالدهالیز. [ اَ ئُدْ دَ ] ( ع اِ مرکب ) ابناءالسکک

پیشنهاد
٠

ابناءالدهالیز. [ اَ ئُدْ دَ ] ( ع اِ مرکب ) ابناءالسکک

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بچه ٔ کوی . [ ب َ چ َ / چ ِ /ب َچ ْ چ َ / چ ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بچه ٔ کو. کودکی که از رهگذر برداشته باشند. کوی یافت . لقیط.

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بچه ٔ کوی . [ ب َ چ َ / چ ِ /ب َچ ْ چ َ / چ ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بچه ٔ کو. کودکی که از رهگذر برداشته باشند. کوی یافت . لقیط.

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

foundling

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی افکند. [ اَ ک َ ] ( ن مف مرکب ) بچه ٔ سرراهی . ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

پیشنهاد
٠

کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
١

کوی جهودان . [ ی ِ ج ُ ] ( اِخ ) نام قدیم یهودیه ٔ اصفهان بوده است . ( تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 16، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

کوی هفتادراه ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ فارسی معین ) . عالم. ( ناظم الاطباء ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان. رجوع به مدارا کردن شود : چو من گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم. فردوسی. دل خویش را پرمدارا کنید مرا در جهان ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بی مدارا ؛ ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام : چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آش ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بامدارا ؛ باشکیب. باتحمل. بی قلق و اضطراب. باقرار. بردبار. آرام : دگر هر که از تخم دارا بدند به هر کشوری بامدارا بدند. فردوسی. - به مدارا ؛ به نرم ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بی مدارا ؛ ناشکیب. بی تحمل. با قلق و اضطراب. بی قرار. نابردبار. بی آرام : چو رازت به شهر آشکارا شود دل بخردت بی مدارا شود. فردوسی. چو زو این کژی آش ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

مروت کردن ؛ مردانگی کردن : ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم در حق ما دگر چه مروت کند کسی. میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .

پیشنهاد
٠

مروت کردن ؛ مردانگی کردن : ما خود کمر به دشمنی خویش بسته ایم در حق ما دگر چه مروت کند کسی. میرزا جلال اسیر ( از آنندراج ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

صاحب مروت ؛ جوانمرد : مرد دانا صاحب مروت را حقیر نشمرد. ( کلیله و دمنه ) .

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

بی مروت ؛ ناجوانمرد : ولی بی مروت چو بی بر درخت. ( گلستان سعدی ) . ملاح بی مروت وی را به خنده گفت. ( گلستان سعدی ) . مرد بی مروت زن است و عابد با طمع ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

اهل مروت ؛جوانمردان : در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

اهل مروت ؛جوانمردان : در همه معانی مقابله کفات نزدیک اهل مروت معتبراست. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را بر اطلاق به کرامات مخصوص نگرداند. ...

تاریخ
١ سال پیش
پیشنهاد
٠

اصحاب مروت ؛ جوانمردان : مراتب به میان اصحاب مروت. . . مشترک و متنازع است. ( کلیله و دمنه ) .