پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
شدن شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده ...
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا حافظ
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا حافظ
جناب. [ ج َ ] ( ع اِ ) درگاه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . آستانه خانه. ( فرهنگ برهان ) . ج ، اَجْنِبه. || پالان. ( منتهی الارب ) . || کرانه. ( ...
جناب. [ ج َ ] ( ع اِ ) درگاه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . آستانه خانه. ( فرهنگ برهان ) . ج ، اَجْنِبه. || پالان. ( منتهی الارب ) . || کرانه. ( ...
جناب. [ ج َ ] ( ع اِ ) درگاه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . آستانه خانه. ( فرهنگ برهان ) . ج ، اَجْنِبه. || پالان. ( منتهی الارب ) . || کرانه. ( ...
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی : نوبت راحت و کرم بگذشت تا چرا ...
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی : نوبت راحت و کرم بگذشت تا چرا ...
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی : نوبت راحت و کرم بگذشت تا چرا ...
چراغ کسی فرومردن ، چراغ کسی مردن ؛ کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی : نوبت راحت و کرم بگذشت تا چرا ...
شمع آفتاب ؛ پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب : ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا. حافظ.
سماع چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا حافظ
سماع چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا حافظ
سماع چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا حافظ
چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا حافظ
صوامع
دل گرفتن دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا حافظ
دل گرفتن دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا حافظ
دل گرفتن دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا حافظ
دل گرفتن دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا حافظ
از نمد. . . کلاهی داشتن ؛ از آن سهمی و بهره ای داشتن. گویند: ما راهم از این نمد کلاهی است ؛ یعنی از این غنیمت سهمی داریم ، یا از این مقوله اطلاعی و ع ...
از چیزی گلی چیدن: [عامیانه، کنایه ] از چیزی بهره بردن .
از چیزی گلی چیدن: [عامیانه، کنایه ] از چیزی بهره بردن .
شب آدینه شب آدینه و من مست و خراب عاشقی در دل و در دست شراب پیش من شمع و من از عشق چو شمع رنج او ز آتش و رنج من از آب ادیب صابر
وضو ساختن ؛ وضو گرفتن : سازد وضو بمسجداقصی به آب چشم شکر وضو کند بدر مسجدالحرام. خاقانی.
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
گذار ساختن ؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا گذار. فردوسی.
عشق ساختن ، عشق ورزیدن : بگو با آنکه هستی عشق می باز چو یارت هست با او عشق می ساز. نظامی ( خسرو و شیرین ) .
عشق ساختن ، عشق ورزیدن : بگو با آنکه هستی عشق می باز چو یارت هست با او عشق می ساز. نظامی ( خسرو و شیرین ) .
روان ساختن ؛ جاری کردن : بدو گفت کای پیر برگشته بخت چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت که رزم مرا کرده ای آرزوی روان سازم از خونت ایدر بجوی. فردوسی.
روان ساختن ؛ جاری کردن : بدو گفت کای پیر برگشته بخت چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت که رزم مرا کرده ای آرزوی روان سازم از خونت ایدر بجوی. فردوسی.
درمان ساختن ؛ علاج کردن : نباشد پزشکش کسی جز که شاه که درمانش سازد بگنج و سپاه. اسدی ( گرشاسبنامه ) . گفت ازین نوع شکایت که تو داری سعدی درد عشق اس ...
پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن. جواب دادن : همه مهتران سر برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند. فردوسی.
پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن. جواب دادن : همه مهتران سر برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند. فردوسی.
پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن. جواب دادن : همه مهتران سر برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند. فردوسی.
پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن. جواب دادن : همه مهتران سر برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند. فردوسی.
آفرین ساختن ؛ آفرین گفتن. آفرین کردن : به پیش گو پیلتن تاختند ز شادی بر او آفرین ساختند. فردوسی.
بهانه ساختن ؛ بهانه جستن : بهانه همی ساخت بر هفتواد که دینار بستاند از بدنژاد. فردوسی.
بهانه ساختن ؛ بهانه جستن : بهانه همی ساخت بر هفتواد که دینار بستاند از بدنژاد. فردوسی.
گرفتن کردن : نوان پیش آتش نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت. فردوسی. ببوسید رستهم تخت ای شگفت جهان آفرین را ستایش گرفت. فردوسی. خوی گرفته لاله ...
آفرین ساختن ؛ آفرین گفتن. آفرین کردن : به پیش گو پیلتن تاختند ز شادی بر او آفرین ساختند. فردوسی.
ساختن جعل. ( از منتهی الارب ) . تزویر. ( از دهار ) . جعل کردن. از خود درآوردن. سخن بی اساس گفتن. ساختن حکایت یا دروغ یا قصه ای را : سلطان ابوالحسن ...
ساختن کردن : مر او را بگفت این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر. فردوسی. نسازم جز از خوبی و راستی نه اندیشم از کژّی و کاستی. فردوسی. دلاور ...
نامه ساختن نوشتن. تحریر : بر آشفت و فرمود تا بر حریر باثرط یکی نامه سازد دبیر. اسدی ( گرشاسبنامه ) . از آن شاد شد پهلوان چون شنود سوی طنجه شه نامه ...
نامه ساختن نوشتن. تحریر : بر آشفت و فرمود تا بر حریر باثرط یکی نامه سازد دبیر. اسدی ( گرشاسبنامه ) . از آن شاد شد پهلوان چون شنود سوی طنجه شه نام ...
کار ساختن بسیجیدن کار را. ( فرهنگ اسدی ) . رو براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را : بیک هفته سال ...
کار ساختن بسیجیدن کار را. ( فرهنگ اسدی ) . رو براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را : بیک هفته سال ...
کار ساختن بسیجیدن کار را. ( فرهنگ اسدی ) . رو براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را : بیک هفته سال ...