پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
براطلاق ؛ مطلقاً : زیرا که عقل براطلاق کلید خیرات و پای بند سعادت است. ( کلیله و دمنه ) . پادشاه اهل فضل و مروت را براطلاق بکرامات مخصوص نگرداند. ( ک ...
بر از چیزی ؛ بالاتر از آن. فوق آن : هرکه منظور تو شد همچو ستاره بشرف جایگاهش بر ازین طارم نه منظر شد. کمال اسماعیل ( آنندراج ) .
to the point where
to the point where
کجاستی ؟ جان پدر کجاستی ؟
کجاستی ؟ جان پدر کجاستی ؟
ایدر. [ دَ ] ( اِ، ق ) پهلوی �اتر� به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت �اترهی � . ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ) . اینجا. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ...
ایدر. [ دَ ] ( اِ، ق ) پهلوی �اتر� به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت �اترهی � . ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ) . اینجا. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ...
ایدر. [ دَ ] ( اِ، ق ) پهلوی �اتر� به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت �اترهی � . ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ) . اینجا. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ...
ایدر. [ دَ ] ( اِ، ق ) پهلوی �اتر� به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت �اترهی � . ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ) . اینجا. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ...
ایدر. [ دَ ] ( اِ، ق ) پهلوی �اتر� به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت �اترهی � . ( از حاشیه برهان قاطعچ معین ) . اینجا. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ...
دمار از جان ( نهاد، هستی ، دماغ ، مغز ) کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و ک ...
( غلامة ) غلامة. [ غ ُ م َ ] ( ع اِ ) مؤنث غلام. ( منتهی الارب ) . در اشعار عرب غلامة مؤنث غلام استعمال شده است. کنیز. اَمَة. ( اقرب الموارد ) . رج ...
به عاقبت وگر به خشم روی صدهزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
به عاقبت وگر به خشم روی صدهزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
به عاقبت وگر به خشم روی صدهزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
به عاقبت وگر به خشم روی صدهزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم
خستن. [ خ َ ت َ ] ( مص ) مجروح کردن . ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) ( انجمن آرای ناصری ) . مجروح ساختن. ریش کردن. زخم ...
خستن. [ خ َ ت َ ] ( مص ) مجروح کردن . ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ) ( انجمن آرای ناصری ) . مجروح ساختن. ریش کردن. زخم ...
( مهجة ) مهجة. [ م ُ ج َ ] ( ع اِ ) جان و روح. ( غیاث اللغات ) . روح. ( از اقرب الموارد ) . جان. ( السامی ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) . || خون یا ...
( مهجة ) مهجة. [ م ُ ج َ ] ( ع اِ ) جان و روح. ( غیاث اللغات ) . روح. ( از اقرب الموارد ) . جان. ( السامی ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) . || خون یا ...
( مهجة ) مهجة. [ م ُ ج َ ] ( ع اِ ) جان و روح. ( غیاث اللغات ) . روح. ( از اقرب الموارد ) . جان. ( السامی ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) . || خون یا ...
آواز حزین ؛ آوازی سوزناک : چه خوش باشد آواز نرم حزین به گوش حریفان مست صبوح. سعدی ( گلستان ) .
Candide
Candide
دخو. [ دَ خَو /خو ] ( اِ ) مخفف دهخدا. رجوع به دهخدا شود. || خطابی که برخی از مردم ساده دل قزوین را کنند.
دخو. [ دَ خَو /خو ] ( اِ ) مخفف دهخدا. رجوع به دهخدا شود. || خطابی که برخی از مردم ساده دل قزوین را کنند.
خانم آوردن: [عامیانه، کنایه ] پا اندازی کردن.
معنی اصطلاح - > پااندازی دلالی محبت؛ جاکشی مثال: اسمش را عوض کرده اند و یک کلاه شرعی هم سرش گذاشته اند، اما درواقع همان پااندازی است.
معنی اصطلاح - > پااندازی دلالی محبت؛ جاکشی مثال: اسمش را عوض کرده اند و یک کلاه شرعی هم سرش گذاشته اند، اما درواقع همان پااندازی است.
خاقان الخواقین
محلی از اعراب ندارد: به معنای این که اهمیت یا جایگاه قابل توجهی ندارد. إعراب ( به کسر همزه ی اول ) در لغت به معنای بیان نقش کلمه در جمله است.
محلی از اعراب ندارد: به معنای این که اهمیت یا جایگاه قابل توجهی ندارد. إعراب ( به کسر همزه ی اول ) در لغت به معنای بیان نقش کلمه در جمله است.
محلی از اعراب ندارد: به معنای این که اهمیت یا جایگاه قابل توجهی ندارد. إعراب ( به کسر همزه ی اول ) در لغت به معنای بیان نقش کلمه در جمله است.
می باقی بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَلّا را
می باقی بده ساقی مِیِ باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رُکن آباد و گُلگَشت مُصَلّا را
باقی ماندهٔ می
خال هندو اگر آن تُرک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هِندویَش بخشم سمرقند و بخارا را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را چیزی را به چیزی بخشیدن
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طَ ] ( ع اِ ) محل اقامت : شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290 ) .
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] ( ع ص ) جای گزیده. ( آنندراج ) . جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. ( ناظم ال ...
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طَ ] ( ع اِ ) محل اقامت : شهری که مسکن و متوطن ایشان بود در حصار گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 290 ) .
متوطن شدن ( مصدر ) وطن گزیدن مقام کردن در جایی : تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال درین طرف مقیم و متوطن شدند .
چه نسبت است به رندی صَلاح و تقوا را سماعِ وعظ کجا نغمهٔ رباب کجا حافظ
طمع داشتن قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا حافظ
( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توانم گفت ...
خود ( حرف ربط ) ولیکن. اما. ( ناظم الاطباء ) : بشد که یاد خوشش باد روزگارِ وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عِتاب کجا حافظ خود غم دندان به که توا ...
شدن شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده ...
شدن شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده ...
شدن شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص ) گذشتن. مضی. سپری شدن. مصدر دیگرغیرمستعمل آن شوش. ( از یادداشت مؤلف ) : شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده ...