پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
از لا به لای چیزی
قناس
مضرس
shattered hopes
entrenched
غلط است آنچه درست است
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
( مخالقة ) مخالقة. [ م ُ ل َ ق َ ] ( ع مص ) با کسی خلق نیکو بورزیدن. ( تاج المصادر بیهقی ، ورق 199 ب ) . با کسی خلق نیکو برزیدن. ( زوزنی ) . معاشرت ک ...
حشر و نشر داشتن: [عامیانه، کنایه ] نشست و برخاست داشتن دوستی و رفت و آمد داشتن.
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن .
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
It is/was crystal clear that
رستم صولت ( صفت ) آنکه دارای صولت رستم است آنکه مانند رستم حمله کند . پهلوان صولت افندی پیزی آنکه ظاهرا پهلوان و شجاع نماید ولی باطنا ترسو باشد .
یالانچی پهلوان ؛ ( پهلوان دروغگو ) آنکه دعویهای بی معنی کند. آنکه مدعی امری است و از عهده برنمی آید. مدعی کاذب.
رستم صولت ( صفت ) آنکه دارای صولت رستم است آنکه مانند رستم حمله کند . پهلوان صولت افندی پیزی آنکه ظاهرا پهلوان و شجاع نماید ولی باطنا ترسو باشد .
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
سرسری
Aptchee
in a certain sense "Merciful heavens, your Excellency! What are you saying. . . ?" sniggered the thin man, wriggling more than ever. "Your Excellen ...
somehow "Merciful heavens, your Excellency! What are you saying. . . ?" sniggered the thin man, wriggling more than ever. "Your Excellency's graciou ...
شور ( نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . ورزش. ( برهان ) . در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورز ...
شور ( نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . ورزش. ( برهان ) . در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورز ...
شور افکندن شراب در مغز ؛ هیجان و نشاط آوردن. مستی پدید آوردن : چوبرداشت بهرام جام بلور به مغزش نبید اندرافکند شور. فردوسی.
شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن. شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. ( تاریخ ...
شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن. شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. ( تاریخ ...
صفدر
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
صفدر ؛ صف شکن. برهم زننده صف. رجوع به صفدر شود.
صفدر ؛ صف شکن. برهم زننده صف. رجوع به صفدر شود.
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...