پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
vulgar slang An act in which two people exchange looks indicating intense mutual sexual desires or attraction جماع بصری
تسلی بخش
شراب صبح ؛ عبارت از شراب که بدان صبوح می کنند. ( آنندراج ) : روان شو چون شراب صبح از رگهای مخموران گره تا چند در یک جای چون آب گهر باشی. صائب. باد ...
بادهٔ سحور ساقی خوش است در رمضان باده ٔ سحور می در پیاله ریز و مکش انتظار صبح باقر کاشی از آنندراج
بادهٔ سحور ساقی خوش است در رمضان باده ٔ سحور می در پیاله ریز و مکش انتظار صبح باقر کاشی از آنندراج
بادهٔ سحور ساقی خوش است در رمضان باده ٔ سحور می در پیاله ریز و مکش انتظار صبح باقر کاشی از آنندراج
ساقی خوش است در رمضان باده ٔ سحور می در پیاله ریز و مکش انتظار صبح باقر کاشی از آنندراج
سحور. [ س َ ] ( ع اِ ) آنچه در رمضان به آخر شب خورند. ( غیاث ) ( آنندراج ) . آنچه سحرگاه خورند. ( مهذب الاسماء ) . آنچه روزه گیران بسحر خورند. آنچه س ...
سحور. [ س َ ] ( ع اِ ) آنچه در رمضان به آخر شب خورند. ( غیاث ) ( آنندراج ) . آنچه سحرگاه خورند. ( مهذب الاسماء ) . آنچه روزه گیران بسحر خورند. آنچه س ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
( چشم آغیل ) چشم آغیل. [چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) به خشم نگریستن بود. ( فرهنگ اسدی ) . بقهر و غضب بگوشه چشم نگاه کردن باشد. ( برهان ) . بگوشه چشم نگریس ...
فرا سر. [ ف َ س َ ] ( حرف اضافه اسم ) بر سر. ( آنندراج ) . گرد سر. گرداگرد سر : بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم. ا ...
فرا سر. [ ف َ س َ ] ( حرف اضافه اسم ) بر سر. ( آنندراج ) . گرد سر. گرداگرد سر : بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم. ا ...
با تپانچه روی خود را سرخ کردن ؛ کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
با تپانچه روی خود را سرخ کردن ؛ کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
با تپانچه روی خود را سرخ کردن ؛ کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
با تپانچه روی خود را سرخ کردن ؛ کنایه از حفظ کردن آبرو و پنهان ساختن سختی ها است.
تپانچه خوردن. [ ت َ چ َ / چ ِ خوَرْ / خُر دَ ] ( مص مرکب ) سیلی خوردن. لطمه خوردن. رجوع به طپانچه خوردن شود. طپانچه خوردن. [ طَ چ َ / چ ِ خوَرْ / خ ...
تپانچه خوردن. [ ت َ چ َ / چ ِ خوَرْ / خُر دَ ] ( مص مرکب ) سیلی خوردن. لطمه خوردن. رجوع به طپانچه خوردن شود. طپانچه خوردن. [ طَ چ َ / چ ِ خوَرْ / خ ...
تپانچه زدن. [ ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن : وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمانگون شد و اشکم شده چون ...
تپانچه زدن. [ ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن : وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمانگون شد و اشکم شده چون ...
تپانچه زدن. [ ت َ چ َ / چ ِ زَ دَ ] ( مص مرکب ) سیلی زدن. چک زدن. کشیده زدن. طپانچه زدن : وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم آسمانگون شد و اشکم شده چون ...
مشروب / باده مردانداز مردانداز. [ م َ اَ ] ( نف مرکب ) مردافکن. قوی. پرزور : باده ای بود سخت مردانداز شد حسابی ضرورت از آغاز. اوحدی ( جام جم ص 37 ) ...
مشروب / باده مردانداز مردانداز. [ م َ اَ ] ( نف مرکب ) مردافکن. قوی. پرزور : باده ای بود سخت مردانداز شد حسابی ضرورت از آغاز. اوحدی ( جام جم ص 37 ) ...
مردانداز مردانداز. [ م َ اَ ] ( نف مرکب ) مردافکن. قوی. پرزور : باده ای بود سخت مردانداز شد حسابی ضرورت از آغاز. اوحدی ( جام جم ص 37 ) .
شراب مردانداز مردانداز. [ م َ اَ ] ( نف مرکب ) مردافکن. قوی. پرزور : باده ای بود سخت مردانداز شد حسابی ضرورت از آغاز. اوحدی ( جام جم ص 37 ) .
شراب مردانداز مردانداز. [ م َ اَ ] ( نف مرکب ) مردافکن. قوی. پرزور : باده ای بود سخت مردانداز شد حسابی ضرورت از آغاز. اوحدی ( جام جم ص 37 ) .
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
گنده پیر. [ گ َ دَ / دِ ] ( اِ مرکب ) زن پیر سالخورده را گویند. ( برهان ) . پیرزنی که به غایت سالخورده باشد و بدبوی گردد، چه گویند که چون زنان بسیار ...
شیرین مشرب اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی مولانا
شیرین مشرب اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی مولانا
شیرین مشرب اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی مولانا
وانگهی. [ گ َ ] ( ق مرکب ) سپس. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پس. پس از آن. بعد : بدو گفت شیرین که دادم نخست بده وانگهی جان من پیش تست. فردوسی. چرخش ز ...