پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٤٠)
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن
مرامات ( مُ ) [ ع . مراماة ] ( مص - م . ) همدیگر را تیر انداختن .
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
مرامگان مرام گان
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
بر وفق مرام ؛ چنانکه مطلوب است. به دلخواه. موافق آرزو. به کام دل : مهام آنجا را بر وفق مرام انجام دهد. ( مجمل التواریخ گلستانه ، از فرهنگ فارسی معین ...
It is/was crystal clear that
رستم صولت ( صفت ) آنکه دارای صولت رستم است آنکه مانند رستم حمله کند . پهلوان صولت افندی پیزی آنکه ظاهرا پهلوان و شجاع نماید ولی باطنا ترسو باشد .
یالانچی پهلوان ؛ ( پهلوان دروغگو ) آنکه دعویهای بی معنی کند. آنکه مدعی امری است و از عهده برنمی آید. مدعی کاذب.
رستم صولت ( صفت ) آنکه دارای صولت رستم است آنکه مانند رستم حمله کند . پهلوان صولت افندی پیزی آنکه ظاهرا پهلوان و شجاع نماید ولی باطنا ترسو باشد .
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
حضرت اجل ؛ لقب مخصوص وزیران بوده است ، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
سرسری
Aptchee
in a certain sense "Merciful heavens, your Excellency! What are you saying. . . ?" sniggered the thin man, wriggling more than ever. "Your Excellen ...
somehow "Merciful heavens, your Excellency! What are you saying. . . ?" sniggered the thin man, wriggling more than ever. "Your Excellency's graciou ...
شور ( نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . ورزش. ( برهان ) . در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورز ...
شور ( نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . ورزش. ( برهان ) . در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورز ...
شور افکندن شراب در مغز ؛ هیجان و نشاط آوردن. مستی پدید آوردن : چوبرداشت بهرام جام بلور به مغزش نبید اندرافکند شور. فردوسی.
شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن. شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. ( تاریخ ...
شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن. شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. ( تاریخ ...
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
صفدر
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا : سواری که نامش کلاهور بود که مازندران زو پر از شور بود. فردوسی.
صفدر ؛ صف شکن. برهم زننده صف. رجوع به صفدر شود.
صفدر ؛ صف شکن. برهم زننده صف. رجوع به صفدر شود.
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...
از این در ؛ از این جهت : از این روی بدخواه یوسف بدند وزاین در همه دشمن وی شدند. شمسی ( یوسف و زلیخا ) . جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکرست تو با نه ...
بر در ؛ در خدمت : فرخی بنده تو بر در تو از نشاط تو برکشیده دهاز. فرخی. گر بر در این میر تو ببینی مردی که بود خوار و سرفکنده بشناس که مردیست او بدان ...
در سخن اندرگشادن ؛ مکالمه آغاز کردن. لب به سخن گشودن : دلارام مزدک سوی کیقباد بیامد سخن را در اندرگشاد. فردوسی.
در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از : برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید.
در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از : برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید.
در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از : برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید.
در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از : برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید.
در بستن از ؛ دوری جستن از. گوشه گرفتن از : برگزیدم به خانه تنهایی وز همه کس درم ببستم چست. شهید.
بر در ماندن ؛ بار نیافتن. اجازه ورود نیافتن : احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و ا ...
بر در ماندن ؛ بار نیافتن. اجازه ورود نیافتن : احمد گفت هر چه ما یاد داریم معانی آن می داند که گر او بما نیفتادی ما بر در خواستیم ماند که از حقایق و ا ...
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته : اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیفست و درد دل ...
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته : اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیفست و درد دل ...
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته : اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا مرا نشاط ضعیفست و درد دل ...