پیشنهادهای صمد توحیدی(شهرام) (٢,١٩٤)
یک کار بکن تا که به ارزد به دو کار. با دانش و اندیشه و سنجش می دار. بنگر به کسی کاری کند در پهلو. کاری که فراتر است ویادش بسیار. شهرام.
آنانکه تنهایند وناتنهایند. یا هم به جدایش و همایشهایند. آنجا که روند جاودان را دارند. دانی به درستی همه را بنمایند. شهرام.
با نام و پناه و هم امید از یزدان. آغاز نما دانشوری را چون جان. در دانش و فرزانش و آیین وز راز. وین رشتهء بیشمار و هم بی پایان. شهرام. ص
این است روند زندگانی این است. آیین و روای جاودانی این است. باید به روند خویشتن بودن بود. هر چیز برای ایزدانی این است. شهرام. ص
ای یار بباید که شوی اندر کار. بسیار نمودی و نکردی بسیار. اینک به شتاب دیگری می بایست. بسیار و فرای آنچه باید بسیار. شهرام.
فناوریت ابزار کارت باشد. هر داشته ای تا استوارت باشد. بیهوده، نادر خور ، چرند، دورت باد. آیین خداگون سازگارت باشد. شهرام.
بنگر به بزرگان که تلاشی کردند. هر گز تو نگو تا یاد باشی کردند. هر کار بود هزار کارش باشد. چونان بنایی را که کاشی کردند. شهرام.
در دیده ودر دل به خودت مرزیدی. در علم ازل تا به ابد پیچیدی. باید به فرای این همه روی کنی. چون است به باز دارنده آویزیدی . شهرام. ص.
ای بخت بیا و تو مرا یاری کن. ای وقت بیا برای من کاری کن. وی سخت نگر مرا وآسان می گیر. ای رخت به بند وبست خود آری کن. شهرام. ص
یک پرسه بود مرا هنوز مرا نگشودست. تا بوده زن ومرد وهست و بودست. بگشوده ونگشوده بماند جاوید. یا آنکه گشوده گشت وپایان بودست. شهرام.
بنگر به فرآغاز چه دانش داری. هم نیز فراباد چو فرزان کاری. فرغاز چو فراباد بباید دانست. آن هم که به دانش بود هشیاری. شهرام. ص. فرغاز:فراآغاز. ف ...
هر دید فرای دید دیگر باشد. تا آنکه فرای عید دیگر باشد. پس دید فرا دید بباید آورد تاآنکه فرای چید دیگر باشد. شهرام. ص
گر می بخوری که کار پاکانت نیست. اندیشهء می زاین و یا آنت نیست. تا می بزنی کنار خوبانت هست. جز مست شدن در دل ودر جانت نیست. شهرام. ص
گفتا دو زبانه است چرا دیوانت. هر چند به یک قلم همه این و آنت. گوییم که یک رو بنگر چامهء من. سوگند تو را به دینت و ایمانت. شهرام. ص
برخی بنگر تو که به روز می باشند. برخی به فرا روز به روز می باشند. برخی که به ارزشند بی چون وچرا. پیروز از این شبانه روز می باشند. شهرام . ص
مردم بنگر فراشناخت می باشند . دانستهء خود به برد و باخت می باشند. این است شناسهء ز مردم اینک. آنک بنگر به تاز و و تاخت می باشند. شهرام. ص
تا خواستهءتو خواسته می باشد. ناخواسته ات نا خواسته می باشد. اینک به روند زندگی هست درست. بی خواسته هم بی خواسته می باشد. شهرام. ص.
دهرانی و عقلانی و وحیانی بین. خود را تو دراین روند زندانی بین. گر خانه و خانواده گردیم اینک. پایانه و آغازهء یزدانی بین. شهرام. ص.
امروز مرا دسترس دیروز است. واندیشهء اینسان جهان افروز است. اندیشهء دیروز و پریروز بوند. دانسته که مردمی چنین پیروزاست. شهرام. ص
ماییم و فرای پیشوایان هستیم. بنگر به فرا پیامبران دل بستیم. هر چیز بجای خود در ست می باشد. ماییم و فرای این وآن تا رستیم. شهرام. ص
باید که زهر چه شد پدافنده کنیم. نی آنکه ندانسته سر افکنده کنیم. گوییم که نیکان چنین می بودند. تا خویش بدین روندها زنده کنیم. شهرام. ص
نیکو بنگر پیکره است سایهء تو. بنگر تو نکو گوهره است مایهء تو. تا پیکره و گوهره ات می بایست. بنگر به کجا یست و کجا پایهء تو. شهرام. ص
باید که بپیمود روزکی جامی چند. هرگز نخوری غصهء از خامی چند. پیمود که راز جاودان می باشد. آن هم زبرای یک دل آرامی چند. شهرام. ص
خواهی تو اگر دارندهء کام شوی. باید که بکوشی و فرا نام شوی. آنجا که فر ازل فرا ابد می باشی. با خویش و خدا و خلق با وام شوی. شهرام. ص
در نزد خود و خلق و در نزد خدا . پاداش بود برای هر کار شما. گر بد بود آن پادش بد می باشد. ور نیک بود هند گرامی آنها. شهرام. ص.
سایه بار . سایه مند. سایه دار. سایه ای:ذوظل
بنگر به کسی که از حق او زنده بود. هم خلق خدا ازوست پاینده بود. این کس بنگر بندهء یزدان باشد. می دان که خدا را این چنین بنده بود. شهرام.
بگذشت زمانی که چنان بود وچنین. بنگر به زمانی که نه آن است و نه این. اینک به فرا زمانه باید نگریست. این است ترانه ای فرا سوی زمین. شهرام.
تاریخ کند افشا همه از دم ودیر. خورشید نماید همه را از بم وزیر. بنگر به روند هستی نمایان گردد. وین باخت ندارد به کسی از خط وشیر. شهرام.
از بس به تباهی زده اند پسخ شدند. وز نسخهء مردمی خود نسخ شدند. از خلق و خود و خدا بریدند همین. وز پست وپلشت نگر چنین رسخ شدند. شهرام. صمد
من چار وهزار ترانه ای ساخته ام. وین هم به روند آزمون آخته ام. بنگر که به آزمون من چون هستند. هر یک بروند خویش پرداخته ام. شهرام.
با سرعت برق و باد زمان می گذرد. بنگر که چسان است و چسان می گذرد. بنشسته و در خواب و یا اندر کار. آهسته و پیوسته روان می گذرد. صمد. شهرام.
هر روز بنگر که هیچ تکراری نیست. هر روز به روز دیگری آری نیست. بنگر به روند جاودان می باشیم. هوشیار که باشد و که هوشیاری نیست. ص. شهرام.
ای عقل چرا به ریش من می خندی. وی ریش اگر من نبوم تا چندی. وی من اگر تو نبوی من نبوم. گهگاه چو آینه چه خوش، لبخندی. شهرام. ص.
سافو ، سابو، ساف آب ، سافاساف آب، صاف هم بکار می رود. مانند؛ابریق:آب ریخت، آنچه آب در آن می ریزند.
بنشینم و یک چای دگر نوش کنم. بگذشته و آینده فراموش کنم. باید که به آیین خرد ره پیمود. آیین فرا خرد بخود هوش کنم. شهرام. ص
شاعر به تکاپو وتلاش می باشد. در بیم وامید و به بلاش می باشد. دیوانش که رنگ و بوی زیگار شماست. دانسته چه باش و چه نباش می باشد. شهرام. ص
پاداش بشر گاه ز وجدان دارد. یا آنکه ز قانون آنچه هست آن دارد. آغاز و به انجام بشر دیری وزود. دانسته که هم پاداش یزدان دارد. شهرام. ص.
گویند که ایستار شما چیست بگوی. یا اینکه به ایستار شما کیست بگوی. اینک که به ایستاهای دیگر هستیم. دیگر که به ایستار شما نیست بگوی. شهرام. ص.
گیرم که فلک بر سرت آسایه فکند. هم نیز بشر در برت آرایه فکند. هم نیز خدا در نگرت پا یه فکند. خود را بنگر ز چیست آلایه فکند. شهرام . ص
تا گوهرهء نمود هستی جان است. تا جان در این گوهره ها پنهان است. آن کیست که از خود کند این گوهره را آنند که دل ربودن از اینان است. شهرام.
ای وقت بیا و خویش را میگستر. وی بخت بیا وزندگی گیر از سر. تاریخ بیا و داستانی می گوی. وی گستره ها خویش نمایید دیگر. شهرام.
آنانکه به آیین خدا می باشند. از آنچه مگر خدا جدا می باشند . بسته نبوند و هم رها می باشند. دل سوز به بنده و شما می باشند. شهرام.
آنانکه به آیین هنر می نگرند. تا شهر وند ایرانشهر هست روند. . پیرامن زندگی روندی دارند. هر فصل به آیین دگر می گروند. شهرام.
آیین جوانمردی روند است بدان. آیین جوانمردی پسند است بخوان. اینک که فراجوانمردی در کار است. آیین چنین را نه گزند است ستان. شهرام.
دیدیم کسی که شادکاری می کرد. یا آن دگری گیاه خواری می کرد. آنی که به امثال و حکم می پرداخت. دیگر که به فرزانش نگاری می کرد. شهرام. ص.
بنگر که چسان به کار خود می باشم. اینگونه به کار وبار خود می باشم. سیگار به دستم و قلم در انگشت. زین روی چه یادگار خود می باشم. شهرام. ص.
بنگر به نوشته ای که در دست شماست. باشد به فرای آنچه در رست شماست. آرایش نیکویی و هم خست شماست. هم نیست نماید و هرآن هست شماست. شهرام. ص.
تا آبی چرخ دود سیگار من است. خورشید جرقه ای از این کار من است. از هسته واز فلک که اندر کارند. در آینه ای بوند که انگار من است. شهرام. ص.
بنگر که چگونه ما عدم پبماییم. راهی که رونده از میانش ماییم. باید به فرا کالبدش راه بریم. در کالبد عدم بسی بنماییم. شهرام. ص