پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٩٩٧)
خار از پا برآوردن ؛ رفع ایذاء و ناراحتی کردن : غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد سوزنی باید کز پای بر آرد خاری. سعدی.
خار از پای کسی برکندن ؛ ناراحتی را برطرف کردن : دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش یتیم خسته که از پای برکند خارش. سعدی.
- خار از پای گذشتن ؛ آب از سرگذشتن : گفتمش چاره کن از بهر خدای کآبم از سرگذشت وخار از پای. نظامی.
خار از پا بدر آمدن ؛ رفع مزاحمت کردن. اندوه پایان یافتن :
پاسبان. ( اِخ ) شهرکی است [ از خوزستان ] آبادان و خرم و توانگر و بانعمت بسیار و بر لب رود نهاده. ( حدود العالم ) .
پاسبان طارم نهم ؛ زحل. ( برهان ) .
پاسبان طارم هفتم ؛ کیوان. زحل. ( رشیدی ) .
پاسبان فلک. ( رشیدی ) ؛ هندوی هفتم چرخ. کیوان. زحل.
پاسبان شب ؛ عاس . ( ج ، عسس ) .
چیز از جایی خاستن ؛ جنس و یا کالائی از جائی خاستن. حاصل آمدن جنسی از جائی. کالا و متاع که از جائی به دست آید : ز چیزی که خیزد ز هر کشوری که بپسندد ان ...
ناچیز کردن ؛ معدوم کردن. نیست و نابودکردن. از بن برداشتن. از بین بردن : فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید. ( تاریخ بیه ...
ناچیز بودن ؛ پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن. بی ارزش بودن. بی ارج بودن : هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازه کهتری برگذشت. فردوسی. بگفتا من گلی ...
کسی را به چیزی نداشتن ؛ قابل اعتنا نشمردن. مهم ندانستن. بحساب نیاوردن. ارجی ننهادن : ستاینده کو بی سپاسست نیز سزد گر ندارد کس او را به چیز. فردوسی. ...
چیز گشتن ؛ مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن : هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت وز اندازه کهتری برگذشت. فردوسی.
به چیز برنداشتن ؛ ارزی ننهادن. ارجی قائل نشدن : پس آزادگان این سخن را بنیز نبرداشتند ایچ گونه بچیز. فردوسی.
به چیزی نگرفتن ؛ قابل توجه ندانستن. بحساب نیاوردن. بچیزی نشمردن. مهم ندانستن : بیچارگیم بچیز نگرفتی درماندگیم بهیچ نشمردی. سعدی ( طیبات ) .
به چیز داشتن ؛ به چیزی داشتن. توجه کردن. مورد مهر و محبت قرار دادن : پیر باچیز نیست خواجه عزیز پیر بی چیز را که داشت به چیز. سنائی.
دست از چیز کسان کوته کردن ؛ به مال کسان دست درازی نکردن. طمع نکردن به مال کسی : ز چیز کسان دست کوته کنیم خرد را سوی روشنی ره کنیم. فردوسی.
به چیز برداشتن ؛به چیزی برداشتن. بحساب آوردن. ارزی نهادن.
چیز دیدن ؛ مشاهده کردن چیز. شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئله موافق طبع داشته باشد : جوان ...
چیزمیز ؛ اندک و قلیل. ( آنندراج ) . چیز اندک. بضاعت مزجات.
چیزی در وقت پیدا کرده ؛ وظیفه. ( لغت ابوالفضل بیهقی ) .
چیز به کسی بخشیدن ؛ انفاق کردن. عطا دادن : به درویش بخشیم بسیار چیز نثار و خورشهای بسیار نیز. فردوسی. فراوانش بستود و بخشید چیز بسی بر منش آفرین کر ...
چیز به کسی دادن ؛ مال بخشیدن به کسی. عطا دادن : گهر دادش و چیز چندان زگنج که ماند از شمارش مهندس به رنج. اسدی.
چیزدار ؛ متمول. ثروتمند. دارا. مالدار. مَلی.
چیز بر مردم قسمت کردن ؛ توزیع. ( لغت ابوالفضل بیهقی ) . سرشکن کردن.
با چیز ؛ چیزدار. مالدار. متمول. مَلی. ثروتمند. مقابل بی چیز و نادار.
بهره از چیز داشتن ؛ توانگر بودن. از ثروت و مال بی نیاز بودن : ولیکن ندارند بهره ز چیز ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز. فردوسی.
چیزی را بچیزی نفروختن ؛ شیئی را با شیی دیگر عوض نکردن : نخواهم من از رومیان باژ نیز بنفروشم این رنجها را بچیز. فردوسی.
از چیز کسان بی نیاز بودن ؛ چشم به مال غیر نداشتن. از مال غیر بی نیاز بودن : ز چیز کسان بی نیازیم نیز که دشمن شود دوست از بهر چیز. فردوسی.
حواس نداشتن ؛ در تداول ، قوه حافظه نداشتن. قوه حفظ و ترتیب امور نداشتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . رجوع به حَواس شود.
آگهی دادن: دادن آگهی به یک موسسه پخش آگهی یا یک رسانه برای انتشار آن. ( برای فروش خانه به روزنامه آگهی دادم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فره ...
آگهی مطبوعاتی: آگهی درباره انتشار کتاب مجله یا روزنامه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آگهی دیواری: آگهی به صورت نوشته ای بر دیوار یا در جعبه اعلانات. آگهی الصاقی. آگهی به صورت نوشته؛ تصویر نقش شده بر دیوار. ( صدری افشار، غلامحسین و ه ...
آگهی حصر وراثت: آگهی رسمی از سوی دادگستری یا ثبت اسناد برای معلوم کردن وارث یا وارثان شخص مرده. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر ...
آگهی دولتی: آگهی که به وسیله یک سازمان دولتی منتشر می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آگهی بازرگانی/ تجارتی: آگهی برای معرفی یا فروش کالا یا خدمات. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آگهی اصلاحی: آگهی برای تصحیح مطالب آگهی پیشین. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
منزل فانی ؛ کنایه از دنیا : منزل فانی است قرارش مبین باد خزانی است بهارش مبین. نظامی.
یک منزلی ؛ مسافت یک منزل. ( آنندراج ) : از ما به اسیران چمن باد بشارت کز بیضه به یک منزلی دام رسیدیم. سالک یزدی ( از آنندراج ) .
منزل آرایی ؛ مجلس آرایی. ( آنندراج ) . آراستن منزل. تزئین خانه و سرای : فکنده است ترا دور منزل آرایی و گرنه گنج به ملک خراب نزدیک است. صائب ( از آنن ...
منزل ساختن ؛ خانه ساختن : ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته وی خیالت چون سواد از دیده منزل ساخته. جمال الدین اصفهانی ( دیوان چ وحید دستگردی ص 321 ) ...
منزل گذاشتن ؛ منزل بریدن. طی طریق کردن : رو روبتا با قافله بردار زاد و راحله منزل گذار و مرحله و انزل علی صدرالوری. امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 53 ) ...
منزل بریدن ؛ طی کردن منزل. قطع کردن منزل. پیمودن منزل : گفت بشکستی دلم تا عزم را کردی درست با جفا پیوستن و منزل بریدن چون قمر. امیر معزی ( از آنندرا ...
چند منزل را یکی کردن ؛ مسافت بین چند استراحتگاه را در یک روز طی کردن. کنایه از بسیار سریع رفتن. به شتاب رفتن : دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی جست بر ...
منزل هفتم کتاب ؛ ختم قرآن شریف چه در قرآن هفت روز مقرر کرده اند. ( آنندراج ) . - هفت منزل گردون ؛هفت طبقه آسمان. هفت سپهر : ز هفت منزل گردون قدم فر ...
به یک منزل دو منزل کردن ؛ شتاب کردن در حرکت و سفر چنانکه راه دو روز را یک روزه طی کنند : همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچ ...
منزل نه ماهی ؛ کنایه از رحم مادر. زهدان مادر که جنین نه ماه در آن به سر برد : امید است که عن قریب به قبه سمع من بنده شمع ثاقب شود به ورود بشارت از رس ...
منزل هفتم کتاب ؛ ختم قرآن شریف چه در قرآن هفت روز مقرر کرده اند. ( آنندراج ) .
منزل نبهره فریب ؛ کنایه از دنیا و روزگار است. ( برهان ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) : کنون مگر که از این منزل نبهره فریب به رسم طالع خود واپس است ...