پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٤٦٦)
دلچرک: [عامیانه، اصطلاح] ناخوشایند، دارای اکراه.
دل تو ریختن: [عامیانه، کنایه ] مضطرب و وحشت زده شدن بر اثر شنیدن خبر ناگوار.
دل توی دل نبودن: [عامیانه، کنایه ] بی تاب و بی قرار بودن.
دل ترکیدن : [عامیانه، اصطلاح] ترکیدن شکم بر اثر پر خواری.
دل پُر داشتن: [عامیانه، کنایه ] کینه و دلخوری دیرینه داشتن.
دل پَر زدن: [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق بودن.
دل پایین ریختن: [عامیانه، کنایه ] ترسیدن، وحشت کردن.
دلپخت: [عامیانه، اصطلاح] پختن مغر چیزی.
دل به دریا زدن : [عامیانه، کنایه ] بدون توجه به خطر به کاری اقدام کردن، هرچه بادا باد گفتن.
دل به دل رفتن : [عامیانه، کنایه ] دوستی و دشمنی از دو سو بودن.
دل به دل راه داشتن: [عامیانه، کنایه ] احساس متقابل داشتن. احساس نزدیکی دو نفر به یکدیگر.
دل ای دل کردن: [عامیانه، کنایه ] آواز اندوهگین خواندن.
دلال محبت: [عامیانه، اصطلاح] پا انداز، خانم بیار.
دل آمدن: [عامیانه، اصطلاح] به چیزی تن در دادن ( دلم نیامد ) ، راضی کردن وجدان ( چطور دلت می آید؟ ) .
دل آشوبه گرفتن: [عامیانه، اصطلاح] دچار حالت تهوع شدن.
دلال بازی: [عامیانه، اصطلاح] به شیوه دلالان از راه مبالغه و دروغ کاری را بزرگ جلوه دادن، واسطه گری.
دل آب شدن برای چیزی : [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق چیزی شدن .
دک و پوز : [عامیانه، اصطلاح] دهان و لب و دندان.
دک و دنده : [عامیانه، اصطلاح] بالا تنه.
دک و دهن: [عامیانه، اصطلاح] نگا. دک و پوز.
دکمه را انداختن: [عامیانه، اصطلاح] دکمه ی لباس را بستن.
دکان کسی را تخته کردن : [عامیانه، کنایه ] کسب کسی را از رونق انداختن، دست کسی را از چیزی کوتاه کردن. دکان کسی را تخته کردن ؛ وی را بی اعتبار کردن. ...
دکان و دستگاه به هم زدن: [عامیانه، کنایه ] سر و سامان یافتن، قدرت و ثروت پیدا کردن.
دق مرده : [عامیانه، اصطلاح] گرفتار شده به بیماری دق، غمگین.
دقیانوس : [عامیانه، اصطلاح] نام یکی از پادشاهان سامی که اصحاب کهف را تعقیب می کرد، گذشته ی بسیار دور.
دق کُش کردن : [عامیانه، کنایه ] سبب مردن کسی از غم و اندوه شدن
دق دل در آوردن ( خالی کردن ) : [عامیانه، کنایه ] انتقام گرفتن.
دعوت حق را لبیک گفتن : [عامیانه، کنایه ] مردن.
دعوا راه انداختن: [عامیانه، کنایه ] سبب جنگ و جدال شدن.
دعوا مرافعه : [عامیانه، اصطلاح] جنگ و جدال بر سر چیزی.
دشت کسی را کور کردن اولین فروش کاسب را نسیه خریدن.
دست یکی داشتن: [عامیانه، کنایه ] همدست شدن، متحد شدن.
دستی به سر و صورت کشیدن: [عامیانه، کنایه ] خود را مرتب کردن، آرایش کردن.
دستی پس، دستی پیش: [عامیانه، ضرب المثل ] سخت تهی دست، بی چیز .
دستی از دور بر آتش داشتن : [عامیانه، کنایه ] از حقیقت امری بی خبر بودن، قضاوتی سطحی از چیزی داشتن.
دسته دیزی: [عامیانه، اصطلاح] قوم و خویش دور.
دسته راه انداختن : [عامیانه، کنایه ] دسته و جمعیت ترتیب دادن.
دسته چاقو نشستن : [عامیانه، کنایه ] نشستن روی دو پا و بغل کردن دو رانو، چمباتمه نشستن.
دسته اش را در کردن : [عامیانه، کنایه ] تصفیه حساب کردن، جبران کردن کاری.
در زبان یونانی به میوه Karpos گفته می شود .
دست و رو نشسته: [عامیانه، اصطلاح] ناکس، ناچیز.
دسته : [عامیانه، اصطلاح] جمعیت سینه زن.
در زبان ترکی به بی آبرو گفته می شود" اؤزو سوسوز "
دست و رو شسته: [عامیانه، اصطلاح] بی شرم، وقیح.
دست و دل کسی به کار نرفتن: [عامیانه، کنایه ] میل به کار نداشتن.
دست و پای خود را جمع کردن: [عامیانه، کنایه ] ترسیدن و مواظب گفتار و کردار خود شدن.
دست و پای خود را گم کردن: [عامیانه، کنایه ] دست پاچه شدن.
دست و پنجه نرم کردن : [عامیانه، کنایه ] گلاویز شدن، جنگیدن. کنایه از زور آزمایی کردن است.
دست و پا نمدی: [عامیانه، اصطلاح] نگا. دست و پا پنبه ای.
دست و پا گیر : [عامیانه، اصطلاح] مزاحم، مانع از کاری.