پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٠٠٠)
آش عزا: آشی که در مراسم عزاداری می پزند. آش تعزیه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش ساده: آشی که در آن گوشت ادویه و چاشنی نمی ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش دهن سوز:[ کنایی] چیز با ارزش ( آن شغل آش دهن سوزی نیست. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش دندانی:[ فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه درآمدن نخستین دندان نوزاد می پزند. آش دندان. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پیش پا:[فرهنگ مردم] آشی که به شکرانه بازگشت مسافر می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پشت پا:[فرهنگ مردم] آشی که به نیت خوشی و سلامت مسافر، پس از رفتن او می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش پرهیز: آش ساده که برای بیماران می پزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آش اُماج: آشی که در آن به جای رشته گلوله های کوچک خمیر نان می ریزند. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالت ریزی: اسم. عمل آماده سازی سطح و ریختن آسفالت بر آن. آسفالت کاری. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آستین سرخود: ۱ - صفت ۰دارای آستین بدون حلقه آستین که همراه با تنه و به صورت یکپارچه بریده و دوخته شده است. آستین بدون حلقه آستین ( پیراهن آستین سرخود ...
آسفالت داغ: آسفالتی که در دمای ۱۶۰ تهیه می شود. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالت کردن: پوشاندن سطحی به وسیله آسفالت ( هفته پیش شهردار ی کوچه را آسفالت کرد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسفالته: صفت. آسفالت شده. ( جاده تا ده کیلو متر آسفالته بود ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسم قلبی: تنگی نفس گه گیر در بیماران مبتلا به نارسایی بطن چپ قلب. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسمان را به زمین دوختن یا آوردن:[ مجازی] تلاش و کوشش بسیار کردن ( برای رسیدن به نامزدش آسمان را به زمین دوخت ) . ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، ...
از آسمان ریختن یا باریدن:[ مجازی] فراوان و بی ارزش بودن. [ مگر پول از آسمان ریخته که اینطور خرجش می کنید] ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ ف ...
به آسمان رسیدن: بسیار بلند شدن. ( فریادم به آسمان رسید. قدش به آسمان رسیده ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آسیا به نوبت:[ کنایی] لزوم رعایت کردن نوبت ( پسر جان آسیا به نوبت اول باید این آقا را راه بیندازم ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی م ...
به آسمان رفتن و به زمین آمدن:[ مجازی] پیگیری و پافشاری زیاد کردن ( اگر به آسمان بروی و به زمین بیایی اجازه نمی دهم موتور سوار شوی ) ( صدری افشار، غ ...
آزمون گرایی: اسم مکتب فلسفی معتقد به تجربه حسی به عنوان تنها سرچشمه آگاهی و شناخت، اصالت تجربه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر ...
آزمون ورودی : آزمونی برای گزینش داوطلبان کار یا تحصیل. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
ازرده بودن: آزرده بودن رنجیده یا غمگین بودن، به همین قیاس آزرده شدن، آزرده کردن
م است غربیلش کن ؛ به مزاح در جواب کسی که گوید کم است گفته می شود، قائل از کم معنی اندک و قلیل اراده کرده و مجیب چنان می نماید که از کم مفهوم مرادف چن ...
کم یار ؛ آنکه کمک و مددکار و دوست اندک داشته باشد. زَرِم ؛ مرد کم یار کم گروه. ( منتهی الارب ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- کمیابی ؛ ندرت. ( ناظم الاطباء ) . کمیاب بودن. ندرت. ( فرهنگ فارسی معین ) . شذوذ. ندرت. دیریابی. دشواریابی. عزت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و ر ...
کمیاب شدن ؛ عزت. عزازت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . نادرگشتن. کم یافته شدن. کم بدست آمدن.
کم هوش ؛ کسی که هوش و فراست وی اندک باشد. کسی که سخت و دیر ادراک تواند کرد.
کمیاب ؛ نادرالوجود. ( آنندراج ) . نادر و عزیز و هر چه به اشکال بدست آید. ( ناظم الاطباء ) . آنچه کم یافته شود. نادر. ( فرهنگ فارسی معین ) . دیریاب. د ...
- کم همتی ؛ فرومایگی و دنائت. ( ناظم الاطباء ) . حالت و کیفیت کم همت. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب بعدشود. کم همت ؛ پست همت و دون حوصله. ( ...
کم همت ؛ پست همت و دون حوصله. ( آنندراج ) . بی هوس و بی همت و بدون مردانگی و پست طبع. ( ناظم الاطباء ) . دون همت. پست همت. ( فرهنگ فارسی معین ) . مقا ...
کم و کسر داشتن یا نداشتن ؛ نقصان و کمی داشتن یا نداشتن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم هش ؛ کم هوش : شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بی رای کم هش گمراه. فرخی. و رجوع به ترکیب کم هوش شود.
کم و کاست کردن ؛ اندک کردن. ناقص کردن. محو کردن. از بین بردن : کردی ز جهان نظام عثمان کم و کاست تا خود بنشینی اندرین ملکت راست. ( المضاف الی بدایع ...
کم و کاست گردیدن ؛ کم شدن. نقصان یافتن. از شدت چیزی کاستن : دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست.
کم و کسر ؛ نقص. نقصان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم و زیاد ؛ اندک و بسیار. کم و بیش
کم و زیاد کردن ؛ اندک و بسیار کردن. کاستن و افزودن.
کم و کاست ؛ کمی. نقصان. ( فرهنگ فارسی معین ) . نقصان. ( ناظم الاطباء ) . - || زیان. ( ناظم الاطباء ذیل کم ) . - || عیب. ( ناظم الاطباء ذیل کم ) . ...
کم وَز ؛ نسیمی که به آهستگی بوزد. ( ناظم الاطباء ) .
کم وَزن ؛ که وزن آن اندک است. سبک وزن : دستگاه تخش کنی ، که به میزان نظر، عباسی کم وزن را جدا نموده مجدداً می گذرانند. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 22 ...
کم وزنی ؛ حالت و چگونگی کم وزن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم نمودن ؛کم کردن ؛ مکس ؛ کم نمودن ثمن. ( منتهی الارب ) .
کم وَر ؛ که عریض نیست. که عرض آن کم است. کم پهنا. کم عرض. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم نور ؛ کم سو ( چراغ و جز آن ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . بی روشنی. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب کم سو شود. - || تیره چشم و نزدیک به کو ...
- کم نگاهی ؛ غفلت و بی خبری وبی التفاتی و تغافل. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
کم نم ؛ مقابل پرنم. تنباکوی قلیان که کمتر نم داشته باشد: پرنم می کشید یا کم نم ؟ ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
- کم نمک ؛ غذا یا پنیر و مانند آن که نمکش اندک باشد - || کسی که ملاحت او اندک باشد.
کم نظیری ؛ کم مانندی. کم مثلی. ( فرهنگ فارسی معین ) . - || بی مانندی. بی مثلی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم نعمت ؛ کم محصول. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : جرمنکان. . . جایی است کم نعمت و اندک خواسته. ( حدود العالم ) . کسان ، شهری است از راه دور، جایی ک ...
کم نگاه ؛ تیره چشم و غافل و بی خبر. ( ناظم الاطباء ) .