پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٠٠٠)
کم رنگ ؛ هر چیزی که دارای رنگ خفیف و کمی باشد و رنگ آن آشکار و هویدا نباشد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه که دارای رنگی ضعیف و پریده باشد. مقابل پررنگ. ( ف ...
کم رنگی ؛ حالت و کیفیت کم رنگ. مقابل پررنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم رختی ؛ بی ساز و برگی. تنگی معیشت. قلت اسباب و سامان زندگی. تهیدستی. کم غذایی : رخش سیمای کم رختی گرفته مزاج نازکش سختی گرفته. نظامی.
کم رسی ؛ کوتاهی و کمی است در اندازه ای که باید از چیزی. ( آنندراج ) .
کم رنج ؛ کسی که اندک رنج بیند. آنکه کمتر آسیب و گزند بیند : ابله از چشم زخم کم رنج است اکمه از درد چشم کم ضرر است. خاقانی.
کم راهی ؛ حالت و چگونگی کم راه. کم راه بودن.
کم رحمت ؛ اندک رحم. سنگدل : و این [ خرخیزیان ] مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. ( حدود العا ...
کم راه ؛ اسب آهسته رو و کاهل در حرکت. ( ناظم الاطباء ) . اسب و استر و جز آن که زود واماند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم ذهنی ؛ بی ادراکی و فراموشی. ( ناظم الاطباء ) . حالت و چگونگی کم ذهن.
کم ذوق ؛ کسی که دارای ذوق اندک باشد. بی سلیقه. ( فرهنگ فارسی معین ) .
کم ذوقی ؛ ذوق اندک داشتن. بی سلیقگی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم ذوق.
کم ذهن ؛ فراموشکار و بی ادراک. ( ناظم الاطباء ) .
کم ذات ؛ پست نهاد از مردم و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) .
کم دید شدن چشم ؛ ضعف بصر پیدا کردن. ضعف باصره پیدا کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم ذات ؛ پست نهاد از مردم و فرومایه. ( ناظم الاطباء ) .
کم دهی ؛ حالت و چگونگی کم ده. کم پیمایی : با تو نمایند نهانیت را کم دهی و بیش ستانیت را. نظامی.
کم دید ؛ کم قوت در دیدن ؛ چشم من کم دید است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم سو. کم نور؛ چشمم کم دید شده است. ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ) .
کم دوست ؛ کسی که دوستان وی اندک باشند. ( فرهنگ فارسی معین ) : خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار. ( قابوسنامه ، از فرهنگ فارسی معین ) .
کم دوستی ؛ دوستان اندک داشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم دوست.
کم ده ؛ کم دهنده. آنکه کم دهد. آنکه پیمانه یا ترازو را کم پیماید. کم پیمای. مطفف : دره محتسب که داغ نه است از پی دوغ کم دهان ده است. نظامی. هیچ بسی ...
کم دوامی ؛ حالت و چگونگی کم دوام. کم دوام بودن
کم دوام ؛ در تداول عامه ، که زود از میان بشود. که زود پاره یا مندرس گردد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم دل ؛ بی جرأت و جبان و ترسو. ( ناظم الاطباء ) . کم جرأت. ( فرهنگ فارسی معین ) . جبان. کم زهره. کم جرأت. مقابل پردل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ...
کم درم ؛ کسی که درم وی اندک است. کم پول. کم ثروت : اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است. ناصرخسرو.
کم دلی ؛جبن و ترس. ( ناظم الاطباء ) . کم جرأتی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم دل.
کم دخل ؛ کم درآمد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
کم درخت ؛ جایی که درخت اندک باشد : [ و سیرگان ] جایی کم درخت است. ( حدود العالم ) .
کم درآمد ؛ کسی که مداخل وی اندک است. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم دخل.
کم دانش ؛ کم علم. آنکه دانش وی اندک باشد. کم دان : منش پست و کم دانش آن کس که گفت منم کم ز دانش کسی نیست جفت. فردوسی.
کم دانشی ؛ کم علمی. کم داشتن دانش. حالت و چگونگی کم دانش. کم دانش بودن : ز بهر کسان رنج بر تن نهی ز کم دانشی باشد و ابلهی. فردوسی.
کم دان ؛ کم داننده. آنکه اندک داند. کم دانش. کم علم : و بسیاردان و کم گوی باش نه کم دان بسیارگوی. ( قابوسنامه ) .
کم خیری ؛ حالت و چگونگی کم خیر. کم خیر بودن : جَحَد؛ کم خیری. ( منتهی الارب ) .
کم دادن ؛ تطفیف. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم پیمودن. و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
کم داشت ؛ نقص. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
کم خویی ؛ کم حوصلگی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قَزَم ؛ کم خویی و بدخلقی مردم. ( منتهی الارب ، یادداشت ایضاً ) .
کم خیر ؛ آنکه احسان و نیکویی وی اندک و یا هیچ باشد. ( ناظم الاطباء ) : عسوس ؛ مرد کم خیر. ( منتهی الارب ) .
کم خونی ؛ کمی خون در بدن. قلت دم. در اصطلاح پزشکی ، حالت مرضی مشخص به واسطه قلت گلبولهای قرمز یانارسایی و عدم تکافوی مقدار هموگلوبین موجود در گلبولها ...
کم خوری ؛ کم خواری. ( فرهنگ فارسی معین ) . اندک خوری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم خورشی. کم خوراکی : کم خوری ، ذهن و فطنت و تمییز پرخوری ، تخم ...
کم خون ؛ آنکه دارای خون اندک باشد. ( فرهنگ فارسی معین ) . اظمی [ اَ ما ]. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به ...
کم خورد ؛ کم خوار. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به ترکیب کم خوار شود. - || ممسک. ( فرهنگ فارسی معین ) :. . . و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را ...
کم خورشی ؛ کم خواری. کم خوراکی. کم غذایی : نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و ...
کم خوردن ؛ اندک خوردن. کم خوراک بودن. کم خوار بودن : جهان زهر است و خوی تلخناکش به کم خوردن توان رست از هلاکش. نظامی. مشو پرخواره چون کرمان در این ...
کم خوراک ؛ اندک خورنده. ( ناظم الاطباء ) . کم خوار. ( فرهنگ فارسی معین ) . مقابل پرخوراک. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . کم خور.
کم خوراکی ؛ اندک خوراکی. ( ناظم الاطباء ) . کم خواری. ( فرهنگ فارسی معین ) . کم خوراک بودن.
کم خواسته ؛ فقیر. بی چیز : ایلاق ناحیتی است بزرگ. . . و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته. ( حدود العالم ) . مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته ...
کم خور ؛ آنکه اندک خورد. ( ناظم الاطباء ) . کم خوار. ( فرهنگ فارسی معین ) . اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ...
کم خوارگی ؛ قوت اندک خوردن. ( ناظم الاطباء ) . کم خواری. اندک خوردن : ز کم خوارگی کم شود رنج مرد نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد. نظامی. خومبر از خور ...
کم خواری ؛ کم خوردن ، کم خوراکی. ( فرهنگ فارسی معین ) . حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی.
کم خوار ؛ آنکه اندک خورد. ( ناظم الاطباء ) . آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک. ( فرهنگ فارسی معین ) . مقابل پرخوار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : جما ...
کم خوابی ؛ بی خوابی و سهر. ( ناظم الاطباء ) . قلت نوم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . حالت و چگونگی کم خواب. و رجوع به ترکیب قبل شود.