پیشنهادهای علی باقری (٢٩,٨٨٣)
دل کسی آب شدن: [عامیانه، کنایه ] به اوج تمنا رسیدن، بسیار مشتاق شدن، بی تاب شدن .
دل قرصی: [عامیانه، اصطلاح] اطمینان.
دل قرصی دادن: [عامیانه، کنایه ] اطمینان خاطر دادن.
دل غشه گرفتن : [عامیانه، کنایه ] متاثر و ناراحت شدن، بی حال شدن، دچار ضعف شدن.
دل فرو ریختن: [عامیانه، کنایه ] سخت وحشت کردن، بسیار ترسیدن .
دل را آب کردن: [عامیانه، کنایه ] سخت آرزومند کردن، مشتاق کردن.
دل دل را خوردن: [عامیانه، کنایه ] عجله داشتن، بی تاب بودن.
دلخور کردن : [عامیانه، کنایه ] مایه ی گله مندی و نارضایتی کسی را فراهم کردن.
- دلخور کردن ؛ رنجانیدن. افسرده کردن. مایه دلخوری و گله مندی ونارضایی کسی را با رفتاری نامساعد فراهم آوردن. ( فرهنگ لغات عامیانه )
دلخور شدن: [عامیانه، کنایه ] گله مند شدن، ناراضی شدن.
دلخور شدن از کسی یا از چیزی ؛ دل تنگ شدن از آن. رنجیدن از آن. رنجیدن به دل از آن. ناراضی و گله مند شدن. ( فرهنگ لغات عامیانه ) .
دل خالی کردن : [عامیانه، کنایه ] کین خود را گرفتن، از رنج دشمن شاد شدن.
دلخور بودن : [عامیانه، کنایه ] گله مند بودن، ناراضی بودن.
دلچرکین شدن ؛ متنفر شدن از چیزی. بد آمدن شخص از چیزی. ( فرهنگ عوام ) . از او کراهتی در خود احساس کردن. آنرا بشگون خوب نگرفتن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) ...
دلچرکی: [عامیانه، اصطلاح] ناخوشایندی، اکراه.
از چیزی دلچرکین بودن ؛ آنرا قلباً نپسندیدن. آنرا بشگون بد دانستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
دلجور: [عامیانه، اصطلاح] همدل.
دلچرک: [عامیانه، اصطلاح] ناخوشایند، دارای اکراه.
دل تو ریختن: [عامیانه، کنایه ] مضطرب و وحشت زده شدن بر اثر شنیدن خبر ناگوار.
دل توی دل نبودن: [عامیانه، کنایه ] بی تاب و بی قرار بودن.
دل ترکیدن : [عامیانه، اصطلاح] ترکیدن شکم بر اثر پر خواری.
دل پُر داشتن: [عامیانه، کنایه ] کینه و دلخوری دیرینه داشتن.
دل پَر زدن: [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق بودن.
دل پایین ریختن: [عامیانه، کنایه ] ترسیدن، وحشت کردن.
دلپخت: [عامیانه، اصطلاح] پختن مغر چیزی.
دل به دل رفتن : [عامیانه، کنایه ] دوستی و دشمنی از دو سو بودن.
دل به دل راه داشتن: [عامیانه، کنایه ] احساس متقابل داشتن. احساس نزدیکی دو نفر به یکدیگر.
دل به دریا زدن : [عامیانه، کنایه ] بدون توجه به خطر به کاری اقدام کردن، هرچه بادا باد گفتن.
دل ای دل کردن: [عامیانه، کنایه ] آواز اندوهگین خواندن.
دل آمدن: [عامیانه، اصطلاح] به چیزی تن در دادن ( دلم نیامد ) ، راضی کردن وجدان ( چطور دلت می آید؟ ) .
دلال محبت: [عامیانه، اصطلاح] پا انداز، خانم بیار.
دل آشوبه گرفتن: [عامیانه، اصطلاح] دچار حالت تهوع شدن.
دلال بازی: [عامیانه، اصطلاح] به شیوه دلالان از راه مبالغه و دروغ کاری را بزرگ جلوه دادن، واسطه گری.
دل آب شدن برای چیزی : [عامیانه، کنایه ] بسیار مشتاق چیزی شدن .
دک و دنده : [عامیانه، اصطلاح] بالا تنه.
دک و دهن: [عامیانه، اصطلاح] نگا. دک و پوز.
دک و پوز : [عامیانه، اصطلاح] دهان و لب و دندان.
دکمه را انداختن: [عامیانه، اصطلاح] دکمه ی لباس را بستن.
دکان کسی را تخته کردن : [عامیانه، کنایه ] کسب کسی را از رونق انداختن، دست کسی را از چیزی کوتاه کردن. دکان کسی را تخته کردن ؛ وی را بی اعتبار کردن. ...
دکان و دستگاه به هم زدن: [عامیانه، کنایه ] سر و سامان یافتن، قدرت و ثروت پیدا کردن.
دق مرده : [عامیانه، اصطلاح] گرفتار شده به بیماری دق، غمگین.
دقیانوس : [عامیانه، اصطلاح] نام یکی از پادشاهان سامی که اصحاب کهف را تعقیب می کرد، گذشته ی بسیار دور.
دق کُش کردن : [عامیانه، کنایه ] سبب مردن کسی از غم و اندوه شدن
دق دل در آوردن ( خالی کردن ) : [عامیانه، کنایه ] انتقام گرفتن.
دعوت حق را لبیک گفتن : [عامیانه، کنایه ] مردن.
دعوا راه انداختن: [عامیانه، کنایه ] سبب جنگ و جدال شدن.
دعوا مرافعه : [عامیانه، اصطلاح] جنگ و جدال بر سر چیزی.
دشت کسی را کور کردن اولین فروش کاسب را نسیه خریدن.
دست یکی داشتن: [عامیانه، کنایه ] همدست شدن، متحد شدن.
دستی به سر و صورت کشیدن: [عامیانه، کنایه ] خود را مرتب کردن، آرایش کردن.