پیشنهادهای محمدجعفرنقوی (٢١٧)
پُخی:pokhi . واژه ای ترکی به معنای مدفوع وگاه ونجاست است ظاهرا امروزه بار منفی ندارد. نمونه:�در آینده حتماًپخی خواهم شد. � ( آبنبات هل دار. ص ۳۸۷ )
چِلًِگی: chellegi. درگویش بجنوردی ها به معنای کوچک است. نمونه:�لباس درتنش چلگی به نظر می رسید. � ( آبنبات هل دار . ص ۳۷۰ )
آنزِراتو: anzeraatu. مقدار خیلی کم . چسومرغ. بسیار اندک.
چُسومُرغ:chosu morgh. درگویش گوغر مجازاً مقداربسیار اندک را گویند. انزراتو. مقدارخیلی خیلی کم
هٓفتوکی:. haftuki. درگویش گوغر دومعنی می دهد۱. نوزادی که هفت ماهه متولد می شود۲. مجازاً صفتی ست برای اشخاص دستپاچه وعجول وشتابناک.
هِشِکو:hesheku. درگویش گوغر شخص دستپاچه وهفتوکی وشتابزده را گویند.
گُدار:godaar. درگویش گوغر برای موارد زیر به کار می رود۱. نام یکی از آبادی های جنوب شرقی امیرآباد گوغر ۲. سرازیری
تِرِچون:terechon. نام یکی از آبادی های قسمت شمالی گوغر است نزدیک چهارطاق
در گویش گغر نیز شناسنامه را گویند
مٓفرِجو:mafreju. درگویش گوغر کیسه مانندی را گویند چهل تکه وزیبا برای نگهداری وسایل خیاطی یا داروهای سنتی و. . . کاربد داشته .
حٓسیلو:hasilu. درگویش گوغر مترادف به آرامی وآهسته است.
نُخودخوارو:nokhod khaaru. درگویش گوغر پرنده ای را گویند که کمی کوچک تر از چغوک است ومنقارش به سرخی می زند وغالب بدنش رنگ گنجشک وبعضی قسمت هایش زرد رن ...
کون دُوٓک :درگویش گوغر به معنای تقلّای بیهوده وتلاش بیمورد است
گاه قِلون:gaah ghelon. درگویش گوغر نوعی سوسک را گویند که از فضولات حیوانات تغذیه می کند ومعمولا مدفوع حیوان را به صورت توپ مانندی به اندازه گردو در م ...
کٓلاغ سٓبزو:kalaagh sabzu. درگویش گوغر پرنده ای را گویند که جثه ای کوچک تر از کلاغ دارد ورنگ غالب پرهایش آبی وسبز است . سبز قبا
سیخور:sikhor. درگویش گوغر نیز به معنای خارپشت وجوجه تیغی به کار می رود.
کُت پِلِه:kot pele. سوراخ راه آب در زیر دیوار را درگویش گوغر کت پله گویند.
چِکُت :chekot. درگویش گوغر خلاشه وشاخه های خشک وخیلی کوچک را گویند
لِسک:lesk . درگویش گوغر شخصی را گویند که چشمش دنبال خوراک و. . . . دیگران است وهرچه به او بدهی سیری ندارد
فیقو:fighu . درگویش گوغر چند معنی می دهد ۱. هرچیزی که بتوان صدای سوت مانندی از آن تولید کرد۲. گیاهی خودرو که ساقه آن چون لوله ای باریک وکرمی رنگ است ...
مورِشک:mowreshk. درگویش گوغر گیاهی خودرو را گویند که برگ های پهن وگل های مایل به آبی دارد وساقه های گیاه از پایین تا انتهای ساقه گلباران است.
مُرّ:درگویش گوغر گوسفند گوش بریده رامُریا مُرّو گویند.
سیالٓم: siaalam. درگویش گوغر گوسفندی را گویند که قسمتی از سرش مشکی باشد.
جٓمٓلو:jamalu. درگویش گوغر گوسفند یا بز دوقلوزا را گویند. دوقلو
جٓمٓل: jamal. درگویش دوقلو ودوتایی را گویند مثلا بز جمل زا
گِری: درگویش گوغر واحد شمارش گردو را گویند هر پانصد عدد گردو می شود یک گری
بُنکو:bonku:. درگویش گوغر ابزاری را گویند که از چوب برای کوبیدن پشت بام درزمستان هنگام چکه کردن سقف در گذشته استفاده می کردند . شکل ظاهری وسیله شبیه ...
عکس در خواستی سپوژمی از بوته کرکیچ
ماسُمِ خٓمیر:maasome khamir. درگویش گوغر دم غروب را گویند . ازین جهت که در گذشته دمدمای غروب زنان روستایی بساط خمیر کردن ونان پزیشان را می گستردند.
ماسُم maasom. درگویش گوغر مترادف هنگام به کار می رود . اصل واژه باید موسم باشد
, kun righak. درگویش گوغر مترادف اسهال وشکم روی به کار می رود.
سِنِّه: senneh. درگویش گوغر مدفوع انسان را گویند البته زمانی که بر روی زمین حالت مخروطی شکلی دارد.
چُس مال کردن در گویش گوغر نیز سرسری ونسنجیده وبا سهل انگاری کاری را انجام دادن است
در گویش گوغر نیز مترادف بول وادارار به کار می رفته .
چُریدن: choridan. درگویش گوغر این مصدر مترادف با ادرارکردن وجیش کردن است .
قاتِق بِنِه: یکی از غذاهای محلی گوغر که با بنه کوبیده شده وآب درست می شود به این ترتیب که نخست بنه کوبیده را کمی حرارت می دهند و آنهارا چنگ گرفته وحس ...
ماساوا: maasaavaa. درگویش گوغر نوعی غذای محلی را گویند که از کشک وعدس وروغن وسبزی وسیر تهیه می شود وبسیار خوشمزه است.
زِینِبٓک:zeynabak. درگویش گوغر حشره ای را گویند که در لغتنامه ها کفشدوزک خوانده می شود.
درگویش گوغر نیز کٓلپٓک به معنای مارمولک به کار می رود
زورکٓدِه: zurkade. درگویش گوغر در گذشته به مکانی که فضولات حیوانی را روی هم تلمبار می کرده اند زورکده می گفته اند.
هٓرٓسم: harasm درگویش گوغر به چوب هایی که از تنه درختانی مانند سپیداربریده شده وچون تیرآهن بردیوار خانه می اندازند تا سقف خانه مستحکم شود هرسم می گوی ...
گاز:gaaz. درگویش گوغر به تکه فلزی با ابعاد تقریبی پنج در ده سانت گفته می شود که هنگام شکستن هیزم این تکه فلز را در شکاف چوب کلفت قرار می دهند وبر روی ...
مِهرجانه:mehr jaane. درگویش گوغر نوعی گلابی را گویند که دیررس است ومعمولا درماه آبان می رسد ونسبت خمروت ریزتر وگردتر است
خُمّروت:khommorut. درگویش گوغر نوعی از گلابی را گویند که میوه اش درشت تر از گلابی های معمولی است
نِی لٓبٓک:neylabak. درگویش گوغر سازی دهنی را گویند که از خاک رُس به شکل دایره ای وتخم مرغ مانند درست می شود وبر فرق آن یک سوراخ برای دمیدن با دهان ود ...
کٓرکیچ: karkich. درگویش گوغر بوته ای خودرو وبیابانی را گویند که دراوایل بهار گل های زرد ش طبیعت را می آراید .
کُروشِه : korushe. درگویش گوغر ته مانده خرمن غلات ازجمله جو وگندمپس از الک کردن . که هنوز مقداری دانه در آن ها موجود است
تُربیت:torbit. درگویش گوغر درختچه ای خودرو ووحشی را گویند در کوه وبیابان می روید ودر برابر بی آبی وسرما بسیار مقاوم است ومیوه ای قرمز رنگ ونقلی دارد ...
کوسک :kusk. درگویش گوغر به گردویی اطلاق می شود که جدا کردن مغز از پوستبه راحتی ممکن نباشد . گردوی سوزنی
کِلو:kelu. در گویش گوغر خیک مانندیرا گویند که از پوست بی موی بز وگوسفند تهیه می شود وبرای نگهداری پنیر استفاده می شود .
کٓرکیت در گویش گوغر نیز به معنای شانه قایبافی گفته می شود که قسمت شانه فلزی ست ودسته آن چوبی ست
پِلاس :pelaas. درگویش گوغر همان خیمه مانندی را گویند که دیواره آن از چغ می باشد وسقف ووقسمت بالای چغ از لتف که از موی بز بافته شده پوشیده می شود
گُک:gok. درگویش گوغر به وزغ گک می گویند گک برخلاف قورباغه در خشکی می زید ورنگ پوستش تیره تر از قورباغه است وبرآمدگی هایی در پوستش دیده می شود
درگویش گوغر نام حشره ای است که در سال های خشک به صورت دسته جمعی به درختان حمله ور می شوند وبه دو رنگ مشکی وخرمایی دیده شده اند . جیرجیرک
هفت رنگ طلا:درگویش گوغر پرنده ای را گویند که از نظر جثه مانند کلاغ است اما رنگارنگ است ورنگهای غالبش سبز وآبی است
کٓراجیک:karaajik . درگویش گوغر پرنده ای راگویند که شبیه کلاغ است با جثه ای کوچکتر واندامی ظریف تر وتقریباً همرنگ کلاغ است با این تفاوت که سفیدی پرهای ...
دیلا:dilaa. درگویش گوغر گیاهی خودرو را گویند که شبیه گندم است با خوشه ای نحیف ترودانه هایی کم رنگ تر از گندم وگاه به سیاهی می زند ودرمزارع گندم گیاهی ...
بٓرّه چاق کُنو:barre chaagh konu. درگویش گوغر نوعی گیاه خودرو ست که برگ هاییشبیه گل لاله دارد وگلش مانند گل سنبل ولی کشیده تر وبزرگتر است
کیاغ:kiaagh . درگویش گوغر گیاهی خودرو را گویندکه ساقه وبرگ هایی شبیه خیزران نورسته است .
سوزناکو:suznaaku. درگویش گوغر گیاه گزنه را گویند
کُریکُلّا :korikollaa. درگویش گوغر پرنده ای خاکی رنگ را گویند که تاجی به سر دارد وبه اندازه بلدرچین است احتمالا همان هودی کلا
چوپان گولزِنو:chupaangulzenu. درگویش گوغر پرندهای خاکی رنگ به اندازه بلدرچین را گویند
خُفتوک:khoftuk. درگویش گوغر همانپرنده معروف ، بللدرچین را گویند
شیرشِکرو: shir shekeru . درگویش گوغر بوقناق کوهی وخودرو را گویند که بوته ای خاردار است وارتفاعش به بیش از یک متر هم می رسد . به دلیل این که محتوی درو ...
کٓهرِه پِزو:kahre pezu . درگویش گوغر به بوته ای سوزنی برگ گویند که خیلی آرام وبدون دود وشعلهْ بلند می سوزدنتیجتاً برای پخت غذا مناسب است و گوشت بزغال ...
پِخٓل موشو:pekhal mushu . درگویش گوغر به هم ریز وآشفته کردن کارها.
قِلِه: ghele . در گویش گوغر به گردوهای گویند که هر بازیکن در بازی گردو بای می نشاند
خٓزخٓزو: khazkhazuدرگویش گوغر متمولاً به سُرسُره طبیعی وشیب داری گویند که روی برف ایجاد می شود
ماهی سگی:درگویش گوغر به نوعی ماهی رودخانه ای گویند که پوستش خط خطی وجدول گونه است این نوع ماهی معمولا بیش از چهار پنج سانت قد نمی کشد ومناسب خوردن ان ...
لیش :lish. درگویش گوغر به جلبک مانندی گویند که در ون رودخانه ها وجوی های آب می روید ودرآغاز رویش سبز رنگ وکم کم به زردی می گراید
تُرُشٓک: toroshak. درگویش گوغر گیاهی خودرو را گویندکه برگ هایی شبیه بارهنگ دارد ومعمولاً لب جو یا جاهای مرطوب می روید. ارتفاع گیاه تا یک متر یا بیشتر ...
مُکّو :mokku. درگویش گوغر گیاهی خودرو را گویند که در زمین های زراعتی می روید وبرگ های پهن وگل سفیدی دارد ازین گیاه زمانی که تازه روئیده است مکو تخم م ...
لٓنتِرو : lanteru. درگویش گوغر گیاهی خودرو وسخت جان را گویند که معمولا در میان مزارع سیب زمینی وپیاز و. . . بسیار می روید وتوسط کشاورزان ریشه کن می ش ...
بٓر :bar. درگویش گوغر به قسمتی از زمین زراعتی غلات وعلوفه جات گویند که دروگر آن قسمت را تا آخر زمین درو کند ممکن است عرض این قسمت یک متر یابا توجه به ...
پٓهتار: pah tar. درگویش گوغر دومعنا دارد :۱. شاخ وبرگ اضافه درخت را بریدن یا هرس کردن/۲. گیاهان خودرو و زائد میان محصولات کشاورزی را از ریشه کندن
پِخٓل:pekhal. درگویش گوغر زمین زراعتی غلات را پس از درو کردن گویند البته پٓر وپخل به معنای خار وخاشاک وساقه کوبیده نشده غلات نیز به کار می رود .
جوبِرارِرو: jowberareru. درگوغر به گیاهی کوتاه اندام وخودرو گفته می شود که تقریبا شبیه یک بوته کوچک جو است ومورد استفاده ای نداردجز برای دام ها
مٓقسٓم :maghsam. درگویش گوغر به محل تقسیم آب برای چند نفر یا چند آبادی گفته می شود از مقسم های معروف درگوغر می توان به مقسم آب بُندر گوغر اشاره کرد ک ...
هورمِه:horme. به زمین های که در اثر آب زیادبرخلاف لایه چمنی رویین آن حالت گلی دارند و شخص با با پا گذاشتن به روی لایه چمنی در گل فرو می رود
خُمکُت:khomkot. درگوغر به گیاهی برگهای سوزنی نی مانند وسبزرنگ گفته می شود که لب رودخانه ها وجویبارها وزمین های چمنیِ هورمه به صورت خودرو می روید ودر ...
گوغِر:gugher. درباره وجه تسمیه گوغر مطالب متعددی نقل شده که تقریبا خلاصه همه آن ها را در کتاب های �گوغرولاله های خونین�و�فرهنگ گویش گوغر �می توان مطا ...
قال:ghal. درگویش گوغر لانه پرندگان را گویند .
مِرِنگ:mereng. درگویش گوغر به میوه ای گویند که طراوت وشادابیش را از دست داده وچروکیده شده .
چِلافِزون:chelafezun. یکی از زیارتگاه های گوغر واقع در قسمت شرقی چشمه سبز . بنا به گفته گذشتگان محل استراحت چهل حافظ که زمان امام رضا از این منطقه می ...
تِرتِن:terten. درگویش گوغر پرنده ای ریزاندام ونحیف وخاکی رنگ راگویند شبیه فنج
لِلِ تِرتِن :lele terten. درگویش گوغر کنایه از شخص بسیار ریزاندام وکوچک
قُتُرمِه:ghotorme. درگویش گوغر صفت است به معنای بزرگ و گاه خیلی بزرگ.
لٓمپٓر زدن:lampar zedan. درگویش گوغر به سرریز کردن آب بافشاروشتاب در استخر وگُلم را گویند احتمالا بخش اول آن لب باشد
پاکٓن:pakan. درگویش گوغرکندن وپابیل کردن زمین های کشاورزی با بیل را گویند.
لِپٓر:lepar. درگویش گوغر تکه ای از چمن وسبزه که همراه با گِل زیرش با بیل پاکن می شود راگویند .
کٓل بِکِلو:kal bekelu. از اصطلاحات بازی کٓلپِشکلو در گوغر می باشد . کلبکلو یعنی درپایان بازی هرچه پشکل در کٓل ها ( چاله های پنج سانتی وکوچک ) ) ماند ...
کٓل پِشکِلو:kal peshkelu. از بازی های محلی وپرطرفدار گوغر که حداقل بازیکنان دونفر است وهرنفر حداقل دو کٓلیا چاله کوچک می تواند داشته باشد ودر هر کل س ...
سٓنگشیشو:sagshishu. یکی از بازی های محلی گوغر که با پنج یا شش سنگِ سنجد مانند انجام می شود وتعداد بازیکنان حداقل دونفر باید باشد.
بُناب دان:bonabdan. درگویش گوغر به جایی در رودخانه گفته می شود که آب کشاورزی یک ده از آنجا در جوی آب هدایت می شود .
گُلم:golm. درگویش گوغر گودال بزرگ آب در رودخانه یا آب بندی در رودخانه را گویند
قولِٰه کمان: درگویش بجنوردی تیرکمان را گویند. نمونه:�دایی می تواند قولٰه کمان ، تیرکمان مگسی ولنگ هم برای فروش بیاورد� ( آبنبات هل دار. ص۳۲۱ )
درگویش بجنوردی زالزالک را گویند نمونه �فروش دولانه هم یکی دیگر از راهکارهای شکم پسندانه بود� ( آبنبات هل دار. ص ۳۲۲ )
گٓری:gari. درگویش گوغر نوعی بیماری انگلی دام های اهلی ( گوسفند ) است که مبتلای به گری پشمش می ریزد وبدنش به شدت می خارد
دُشپُت:dosh dot. درگویش گوغر به به غده ای چربی به اندازه سنجد که درگوشت دام های حیوانی دیده می شود واعتقاد براین است هرکس دشپت هر عضوی را بخورد درهما ...
معنی این مصراع حافظ چنینن است:داستان عشق همیشگی ست وگسستی درکارش نیست.
چٓلٓگ:chalag. درگویش بجنورد پیت حلبی را گویند . خنب یا چلیک حلبی که نفت وبنزین درآن نگه می دارند. نمونه:�وبرام از شهر چلگ کِرِم وشکلات سوغاتی آورده ...
کِر کردن:ker kardan. درگویش گوغر یکی از اصطلاحات بازی چشکلکا است که درآن بازی چشم گذار یا گرگ باید پس از پیدا کردن افراد پنهان شده برسرشان دست بکشد ، ...
چِشکِلِکا:chesh keleka. یکی از بازی های های گروهی وجذاب گوغر که درآن یک نفر چشم می گذارد وبقیه اعضا جایی پنهان می شوند وآن که چشم گذاشته پس از شمارش ...
وٓلم:valm . درگویش گوغر به معنای بزرگ به کار می رود مثلا می گویند یه لقمه ولم از غذا خورد
گُرگا:gorga. درگویش گوغر یکی از اصطلاحات کشاورزی ست گرگا به قسمتی از جوی آب که به سمت یک زمین کشاورزی باز می شود گویند.
شِوغُن:shewghon. درگویش گوغر مرز میان دو زمین را گویند که معمولا عرض آن حدودا چهل سانتی متر است وبه راحتی کشاورز از روی آن می گذرد،
در گویش گوغر نیز همان کله معلق را گویند که غلطه زدن از سویی به سمت دیگربر روی سر طوری که پاها درهوا قرار گیرند وسر در زمین.
گو بزن برو:gu bezan boro. از بازی های گروهی وپر هیجان گوغر است دراین بازی افراد به دو گروه تقسیم می شوند ووسایل این بازی عبارتند از یک توپ کوچک یا گو ...
چٓفتِه:chafteh. در گویش گوغر چوبی را گویند که بازی کنان در بازی هایی مثل �گوبزن برو�و�هله بند گو �استفاده می کنند وطول این چوب معمولا بین پنجاه تا یک ...
هِلِه بٓندِگِوhele bande gew:یکی از بازی های گروهی وپرهیجان گوغر که با دو چوب انجام می شود یک چوب کوچک پانزده تا بیست سانتی ویک چوب بزرگ پنجاه سانتی ...
معنی این مصرع خواجه حافظ چنین است: وقتی به دیدار محبوب ودوسدارت رسیدی ، دنیاواسبابش را واگذار ورهاکن
معنی تحت اللفظی مصرع این گونه است ای ساقی جام شراب را بگردان وبه من برسانش درشرح سودی آمده حافظ این مصراع را از یزیدبن معاویه تضمین کرده واصل شعر یز ...
کُندِکِ:درگویش بجنوردی به ظرفی فلزیاستوانه ای دسته دار گفته می شود که برای دم کردن چای ودمنوش استفاده می شود . نمونه:�خنگ خدا اینکه آفتابه نیست . اس ...
آب افتادن درگویش گوغری وبجنوردی به معنی شنا کردن وآبتنی کردن است. نمونه:�خا اگه قرارنیست آب بیفتم پس برای چی بیام؟� ( آبنبات هل دار. ص۲۹۸ )
پِت پِتی: درگویش بجنوردی دم جنبانک یا سیسالنگ یا دم بشکنک را گویند. نمونه:�. . . تفنگ بادی بر می دارند و می روند پت پتی شکار می کنند� ( آبنبات هل دا ...
هٓرزِچٓنٓگی : در گویش بجنوردی روده درازی وپرگویی وپرحرفی را گویند. نمونه:�واین جور هرزچنگی می کردند� ( آبنبات هل دار. ص ۵۲ )
آقامیرزا:. درگویش بجنوردی شوهر خواهر راگویند. نمونه:�اگربا ملیحه عروسی کند وبشود آقامیرزام. . . � ( آبنبات هل دار. ص ۵۸ )
سِنجه:پاشیدن آب ومایعات به اطاراف. نمونه:�وقتی آب روی شلوار آقای اشرفی سنچه کرد � ( آبنبات هل دار. ص ۲۷۲ )
جٓلٓب::درگویش بجنوردی زرنگ و زبل ورند راگویند. نمونه:�جلب توهم خوب زرنگیا� ( آبنبات هل دار. ص ۵۸ )
کٓمٓر کٓمٓر:از بازی های محلی گروهی پرهیجان وجذاب خراسان شمالی که با چند کمربندبازی می کنند. نمونه:�. . . که پشت باغ جمع مشن توشله بازی وکمرکمربازی م ...
ساسه: sasa. درگویش بجنوردی به معنای شل وول وبی حال وسست وجود به کار می رود. نمونه:�این بچه یم خواست کمک کنه ولی از بس ساسه یه ودست وپاش گیر نداره. . ...
چِٓمبه زدن: در گویش بجنوردی کوبیدن گوشت دردیگ برای تهیه حلیم را گویند. نمونه:�تازه شبای محرم تو حلیم خانه چمبه مزنه� ( آبنبات هل دار. ص ۴۲ )
سنشک: seneshk. درگویش بجنوردی سریش راگویند. نمونه:�برای ساختن بادباک قمیش جدا کنیم سنشک هم گرفته بودیم. � ( آبنبات هل دار. ص۳۲ )
قرمز بادمجان:ghermez bademjan , درگویش بجنوردی گوجه فرنگی را گویند. نمونه:�به قول مهرنسای مرحوم مثل قرمز بادمجان شد� ( آبنبات هل دار. ص۲۵۱ )
زورو :zuru:, , درگویش بجنوردی قدرتمند وقوی را گویند. نمونه:�محسن زورو به موقع به دادت می رسه. � ( آبنبات هل دار. ص ۲۴۹ )
اخمق: akhmagh . درگویش بجنورد همان احمق را گویند. نمونه:�بچه اخمق. . . زبانتِ گاز بگیر� ( آبنبات هل دار. ص ۲۴۴ )
گرجه:ghorje . درگویش بجنوردی گوجه فرنگی را گویند. نمونه:بلکه به قول بی بی مثل گرجه فرنگی قرمز بود�� ( آبنبات هل دار . ص ۲۴۳ )
قٓمیش:دربجنورد پاره های به کار رفته در حصیر راگویند که برای ساخت بادبادک و. . . استفاده می شود. گیاهی ازتیره گندمیان ونی ها نمونه:�باحمید رفتیم از حص ...
شارت زدن :shart zedan . درگویش بجنورد لاف زدن وخالی بندی را گویند. گزافه گویی. نمونه:�راجع به معدل ودرسات برای بقیه شارت می زنی� ( آبنبات هل دار . ص ...
آچر:acher. در گویش بجنورد کلید را گویند. نمونه:�مامان آچِر گاراژِ ندیدی� ( آبنبات هل دار. ص ۲۳ )
رِج:درگویش بجنوردی طناب را گویند . نمونه:�روی رجه را نگاه کن ببین امروز چقدر لباس شستم� ( آبنبات هل دار. ص ۲۱ )
خبرتاز :khabartaz. در گویش بجنورد به معنای خبرکش . سخن چین. نمونه:�داد زدم حمید خبرتازه. . . باباش تیراندازه� ( آبنبات هل دار . ص۱۸ )
حرام گرفتن:haram gereftan. . در بجنورد از اصطلاحات بازی توشله بازی ست زمانی که تیله باز برای زدن توشله حریف یا انداختن درخانه دستش را بیش تر از حد مج ...
قُروتو:ghorutuاز غذاهای محلی بجنورد که با کشک درست می شود تقریبا شبیه کله جوش کرمانی . نمونه�که امشب مخوایم قروتو بخوریم� ( آبنبات هل دار. ص ۱۴ )
نٓفسوک:شکمو. . پرخور. شکم پرست نمونه:�مگه من دیوانه نفسوکم. . . � ( آبنبات هل دار . ص ۲۳۲ )
لِردی lerdi . جوال وباردانی که مثل خورجین برپشت حیوان می نهند برای حمل علف و. . . بافته شده از پارچه های دورریختنی بر روی دارگلیم
کُت کلاه:kot kolah. پالتو کلاه دار زیپ دار. بالاپوش زمستانی یا اورکت کلاه دار. نمونه�کت کلات هم برت کن� ( آبنبات هل دار. ص ۱۶۲ )
کِرت کِرتی: در گویش بجنوردی زائده خنجری را گویند. غضروف جناغ نمونه:�کرت کرتی ساندویچ مرغش رابه او داد� ( آبنبات هل دار. ص ۱۰۴ )
فارسنکه: farsanke. نوعی چراغ خوراک پزی که مانند چراغ پریموس تلمبه ای است وبا نفت کار می کند. همان چراغ فورسانکای روسی ست. نمونه�همه کارهای خانه از پ ...
کٓلو:kalu. در گویش بجنوردی شخص بی حوصله را گویند. نمونه:�معلم که کلوشده بودباپذیرفتن جواب حمید گفت. . . � ( آبنبات هل دار. ص ۱۲۹ )
گردی:gardi. معتاد به حشیش وهروئین که عامه به آن گرد می گویند. نمونه�عین گردی ها شیرخشک هایی راکه توی مشمابرایش آورده بودند می خورد. � ( آبنبات هل دا ...
قابلی:ghabeli. نوعی دمپخت بجنوردی که درپخت این دمپخت برنج وگوشت ورب گوجه وحبوبات و. . . استفاده می شود نمونه�موقع ناهار وقتی داشتیم قابلی می خوردیم� ...
قلعه گی:ghalegii دهاتی . روستایی نمونه:�دختره نه کاره داره نه پدر مادر قلعه گی ش میلیونرن� ( آبنبات هل دار . ص ۶۶ )
خِرتمه: لایه انبوه چرک وآلودگی درگویش بجنوردی. نمونه�نمخوای بری حموم؟از چرک خرتمه بستیا� ( آبنبات هل دار . ص ۷۶ ) محمدجعفرنقوی
قایم:ghayem. بلند ورسادر گویش گوغر . محکم نمونه :�یک سوت قایم هم کشیدم� ( آبنبات هل دار . ص ۷۹ )
دِگ:deg. دستگاه ضبط صوت درلهجه بجنوردی. نمونه:�دگ آقای اشرفی را باهم گرفتیم وبردیم داخل � ( آبنبات هل دا ، ص ۸۰ )
چاله چُغٓر:chale choghar. فرورفتگی . گودی . حفره . چاهک. نمونه:�کله ت هم عین ماه داره مدرخشه وهم پراز چاله چغر شده� ( آبنبات هل دار . ص۸۵ )
از دستی:az dasti, عمدی ، از قصد نمونه:�من که از دستی این کار رانکردم� ( آبنبات هل دار. ص ۹۴ ) محمدجعفر نقوی
پٓل:pal. درگویش بجنوردی معادل کٓرت در کشاورزی است نمونه:�شب وقتی آقاجان داشت پٓل ها راآب می داد� ( آبنبات هل دار ، ص۹۷ ) . درگویش گوغر به چوب چوپان پ ...
زاروک:zaruk، درگویش گوغر زنبور راگویند وغالبا ٌ زنبور غیرعسل را گویند. محمدجعفر نقوی
پنجروک:penjoruk، درگویش گوغر به معنای نیشگون. نمونه :�پنجروکت می کٓنم زاروک وار. تاکه ورجیکی زجایت بی بخار� محمدجعفر نقوی
چمبولی:chambuli, نیشگون نمونه:�روز اول مهر همه بچه ها ازهم چمبولی تازه می گرفتند� ( آبنبات هل دار, ص۱۰۱ ) محمدجعفر نقوی
در کشاورزی به معنی قسمت برآمده خاک کردیا کَرت که بر آن درخت یا گیاه می کارند نیز آمده.
بطور کامل. تماماً. نمونه: عباسجان گمان برد که پدر بی باقی کر شده است. ( کلیدر ج ۹ص ۲۵۴۷ )
لُغُز:لیچار. یاوه. نمونه: یکی دوتا آدم بی مزه چهارتا لُغُز بارم کنند که بگذار لغز بارم کنند؛ها؟ ( کلیدر ج ۹ص ۲۶۲۴ ) محمدجعفر نقوی
مِزْگ؛ صفت گوشت خالص بدون چربی واستخوان وزواید است
سُلفیدن: پرداخت پولی به اکراه. به اجبار دادنِ چیزی به کسی. نمونه:هرکدام وقت سُلفیدنش هزار بهانه می تراشند. ( کلیدر ج۶ص۱۸۷۴ ) محمدجعفر نقوی
خاکمالی کردن:سر وته قضیه ای راجمع وجورکردن. شستشوی چیزی با خاک وآب. نمونه :اورا وابداردتا به کلامی واقعه را خاکمالی بکند. ( کلیدر ج۷ص۲۰۲۶ ) محمدجعف ...
اَلو ( در گویش گوغربا کسر الف به کار می رود ) :شعله آتش. زبانه آتش. نمونه:از گونه ها ولاله های گوشش گویی الو بیرون می زد. ( کلیدر ج۷ص۲۰۱۸ ) محمدج ...
کُنده:هیزم کلفت. تنهء بریده شده درخت. نمونه:نجف ارباب، همچون گره پیچ کنده ای، بی تکان وسخت برجای نشسته بود ( کلیدر ج۷ص۲۰۱۸ ) محمدجعفر نقوی
قیماق: معادل ترکی سرشیر. خامه نمونه:با پیشکشی ماست و قیماق و خربزه. وبره و بزغاله. ( کلیدر ج۶ص۱۸۷۶ ) محمد جعفر نقوی
مَچَل: مورد تمسخر واقع شده، ساده لوح فیلم شده، کسی که از سادگی مضحکه دیگران شده نمونه:این بار از خودمان مچل ترش آمده ( کلیدر ج۶ص۱۸۸۱ ) هردوتاشون ساد ...
دَق: گسترده. یکنواخت. صافِ صاف. خشک وخالی. نمونه:ان شاءالله خرمنگاه دَق است. ( کلیدر ج۶ص۱۸۸۵ ) محمد جعفر نقوی
کوران:بحبوبه. جریان. قضیه. روند. ماجرا نمونه:باید این کوران بگذرد. باید این کورانی که درگرفته، بگذرد ( کلیدر ج۶ص۱۸۹۴ ) محمدجعفر نقوی
جُرّه: نرینه، چابک، پسر نوجوان جَلد. [جُرّگی:نوجوانی] نمونه:هیچ نفهمیدم! زادن. . . طفولیت. . . جرّگی. . . جوانی. . . پختگی ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۴۰ ) توشه ...
مَنگال:افزارو ادات درو بزرگتر از داس که تیغه هلالی آن دندانه ندارد. نمونه:بلخی تیغه چنگال رابالا گرفت. . . ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۳۹ ) محمدجعفر نقوی
آیِش: زمین شخم زده ی ناکار، زمین زراعتی که جهت ترمیم کاشت نشده. نمونه:پاییز سر زمین آیش ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۷۵ ) / کدام دشت را آلاجاقی به آیش وا گذاشته ...
زاله: هر یک از بخش ها ی تقریبا مساوی یک مزرعه ، کَرت یا کَرد. نمونه:وقتی که زاله می بندند وآب به زمین می برند. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۷۵ ) محمدجعفر نقوی
مِیار:افزاروادات غله کشی. نمونه:تا یادم می آید دستش به دسته میار ودسته بیل و دسته منگال بوده. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۷۲ ) محمدجعفر نقوی
قُلّاج:واحد طول ، برابربا درازی هر دو دست . نمونه:به قدوبرش نباید نگاه کرد که یک وجب وچهار قلاج هم نمی شود ( کلیدر، ج۶ص۱۷۷۱ ) محمدجعفر نقوی
دروزار:محل وزمان درو محصولات کشاورزی. نمونه:ذهنش به تندی باد از جهت شیدا به سوی فردای دروزار به پیچ درآمد. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۷۱ ) محمدجعفر نقوی
پیشلاو:خریطه ای پارچه ای که هنگام خوشه چینی از جلو به کمر بندند. ، پیشبندی پارچه ای جهت جمع آوری محصولات کشاورزی . نمونه:آن با من که پیشلاوهایتان پر ...
پاتیل:دیگِ گشاده دهان مسی، پاتیله نمونه:پاتیلی پرکندوبرای غرشمال ها بیاورد. ( کلیدر، ج۶, ص۱۷۶۹ ) محمدجعفر نقوی
هِنگاو:نیرو واردکردن بر چیزی جهت حرکت دادن آن، نمونه:قاتمه به چنگال هنگاو وارد کرد. ( کلیدر، ج۶ص۱۷۶۲ ) محمدجعفر نقوی
غِرِشمال:کولی، لولی، فیوج. نمونه:پیرمرد غر شمال سر ازکار برداشت. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۶۱ ) محمدجعفر نقوی
غِلِف:کماجدان، دیگ غذاپزی ، قابلمه. نمونه:اجاقی شعله ور بود وغلفی ور بار ( کلیدر، ج۶ص۱۷۶۱ ) محمدجعفر نقوی
مَندیل:دستمال سر، دستار، نمونه:پیرمرد غر شمال بامندیلی زرد وریش حنایی. . . به کار پرداخت. ( کلیدر، ج۶ص۱۷۶۱ ) محمدجعفر نقوی
وَرز دادن:پایین بالا کردن، مشت ومال دادن، زیر و روکردن. نمونه:سوالی سخت بغرنج را در ذهن خود ورز می دهد ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۵۶ ) محمدجعفر نقوی
نه رد:چراگاه دست نخورده، مرتعی که گوسفند در آن نبرده اند سبزه زار چرانده نشده. نمونه:گوسفند رابه نه رد رها کرده است. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۱۴ ) محمدجعفر ...
وِری :گوشت بن دندان, لثه. نمونه:نان رابه دشواری قورت داد، وری هایش رابه زبان واروفت. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۵۷ ) محمدجعفر نقوی
هَر ده: قسمت پایانی کوه، نرسیده به قله کوه وکتل. نمونه :شاید که به همان خموشی تا سال هر ده پیش آمده بودند ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۰۰ ) محمدجعفر نقوی
پناهوو، آروم وقایم قایمو. دزدیده وبیصدا نمونه:هم از این رو بی صدا وخفناک ( کلیدر، ج۶, ص۱۷۰۰ ) محمدجعفر نقوی
پناهوو، آروم وقایم قایمو. نمونه: هم از این رو بی صدا وخفناک ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۰۰ )
دیگلو:وسیله ریسندگی، ابزاری چون دوک برای ریسیدن پشم وموی حیوانات. نمونه:تااین موها با دست و دیگلو رسیده بشوند. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۱۴ ) محمدجعفر نقوی
بقبند :چادرشب، جاوند، روپوش مانندی از پشم و پنبه و مربع شکل برای نگه داشت لحاف وتشک یا حمل محصولاتی مثل علف. ( کلیدر، ج۶, ص۱۷۱۲ ) محمدجعفر نقوی
بقبند :چادرشب، جاوند، روپوش مانندی از پشم و پنبه و مربع شکل برای نگه داشت لحاف وتشک یا حمل محصولاتی مثل علف. ( کلیدر، ج۶, ص۱۷۱۲ ) محمدجعفر نقوی
جنم:حالت وطبیعت وصلت چیزی، ویژگی منحصر به فرد. نمونه:چشم های درشت سیاه وجنم نگاه پسر ملا معراج ( کلیدر، ج۶ص۱۷۱۰ )
گاو گم:رو به تاریکی، هوای تاریک روشن پیش از غروب. نمونه:روی در پهنای گنگ گاو گم شیب و نشیب بیابان ( کلیدر، ج۶ص۱۷۰۸ ) محمدجعفر نقوی
ترساندن:با تحکم دواندن وحرکت دادن، حرکت دادن با تهدید و تندی. نمونه:یا اینکه اسب و سوار می ترپاند میان بیابان ها. ( کلیدر، ج۶، ص۱۷۰۱ ) محمدجعفر نقوی
کر کردن:از صدا انداختن، بی صدا کردن. نمونه:صدای درای اشتران را قربان بلوچ، کر کرده بود. ( کلیدر، ج۶، ص۱۶۶۶ ) محمدجعفر نقوی
تپانیدن:به زور چیزی در چیزی جا دادن, وارد کردن چیزی به زور وفشار در چیزی، چپاندن چیزی در شیء دیگر. نمونه:درون کاسه هر زنگ کهنه شالی تپانیدن بود ( کل ...
قورقون:فراوان، زیاد، بیشتر، نمونه:این بار قورقون تر است پیشکشی ها ( کلیدر، ج۶ص۱۶۶۰ ) محمدجعفر نقوی
واگسلانیدن:بازکردن پیچ وتاب چیزی، نمونه:فرود آمد به کار ازهم واگسلانیدن تاب بیده ها ( کلیدر، ج۶ص۱۶۵۹ ) محمدجعفر نقوی
ددانه: سبعانه، وحشیانه نمونه:دستخوش خصومت وکینه ای ددانه کرده بود ( کلیدر، ج۶ص۱۶۴۴ ) محمدجعفر نقوی
گیرا کردن:روشن کردن چراغ، برافروختن فانوس و. . . نمونه: آن فانوس را که گیرا کردی برو ( کلیدر، ج۶، ص۱۶۱۶ )
:٤١ - ١٤٠٢/٠٩/٢٨تنباندن :ویران کردن بنا، تخریب هرنوع سازه ای. متعدی تنبیدن. نمونه:سینه دیوارراتوانستی تنبانید. ( کلیدر، ج۶ص۱۶۱۲ ) محمدجعفر نقوی
گنگنا: تاریک روشن، ناواضح، مبهم . نمونه:عباسجان در گنگنای شب بیشه گم شد. ( کلیدر، ج۶ص۱۶۴۴ ) محمدجعفرنقوی
جَرّ:کشیدگی لب کوهبه سمت پایین، سرازیری، شکاف، گودی، کَنْدِر . نمونه:اکنون کرد خشک کال شیاری می نمود که دارستان رابه دو شقه از میان می برید. ( کلیدر. ...
غلفچه:پوششی برای نگه داشت خورد و خوراک. نمونه:شام تو را گذاشته ام میان غلفچه, لب طاقچه ( کلیدر، ج۶ص۱۶۲۶ )
خمناله:اظهاردردباناله های پی درپی زیر لب، بیان درد وعجزباصدایی محزون وآهسته و پیاپی. نمونه:خمناله اش به گنگی شنیده می شد ( کلیدر، ج۶، ص۱۶۲۵ ) محمدجع ...
شرقّانیدن:به صدا درآوردن دراثر فشاردادن مفاصل انگشتان دست بهم، درهم پیچاندن انگشتان دست طوری که صدای ترق تروق شان بلند شود نمونه:مفاصل انگشتان رابه ی ...
الفچ:گیرا، چسبناک. نمونه:شیدا عرق الفچ از پیشانی وزیر کاکل پاک کرد ( کلیدر، ج۶ص۱۶۱۲ ) محمدجعفر نقوی
تنباندن :ویران کردن بنا، تخریب هرنوع سازه ای. متعدی تنبیه. نمونه:سینه دیوارراتوانستی تنبانید. ( کلیدر، ج۶ص۱۶۱۲ ) محمدجعفر نقوی
بهار بند:مکان محصور و سربازی برای نگه داشت حیواناتی نظیر اسب دربهار وتابستان نمونه:لقمه ای از مطبخ واستاندوبه بهار بندتاخت به کار افساروجهازکردن جمٌا ...
قلاج: دود متراکم و حلقه ای، پک تند ودرست ودرمان به قلیان وسیگار ، نمونه: قلاج دودرا به درون ریه ها فرو کشید ( کلیدر, ج۶ص۱۵۹۸ ) محمدجعفر نقوی
کتره:بدوبیراه، ناسزا، حرف یاوه و نامربوط، فحش نمونه:یکبند براوفحش و کتره می بارید ( کلیدر، که, ص۱۵۹۹ ) محمدجعفرنقوی
الیج: لگد، ، تیپای به عقب، سم پرانی، لگدپرانی محمدجعفر نقوی
چپول: ) دوبین ، لوچ . کاچ ، کاژ، چپ شده نمونه:چشم چپولش را به او تابانید ( کلیدر. ج۶, ص۱۵۹۵ ) محمدجعفر نقوی
هین کردن:هین از اصواتی است که برای به حرکت درآوردنوآگاه کردن الاغ وسایر حیوانات به کار می رود نمونه: خر را به راه هین کرد ( کلیدر ج۶ص۱۵۸۳ ) محمدجعفر ...
شراپنل:نوعی ابزار جنگ، نوعی توپ جنگی نمونه:هم بدانسان که نیرویی که از مهار رها شده باشد یا آتشی که ازدهان شراپنل بر نعل راه بتافت ( کلیدر جلد ۵ص۱۵۴۹ ...
شتک زدن :پاشیدن مایعات و ترشح آب وخون و، . . . ، گاه به معنی انعقاد وبستن ترشح مایعاتی چون خون نمونه:تکه های خون شتک زده وهنوز تازه بودند محمدجعفر ن ...
شتک زدن:پاشیدن مایعات برروی چیزی، ترشح مایعاتی چون آب وخون براشیاء نمونه:روی یقه سفید پیراهنش تکه های خون شتک زده وهنوز تازه بودند ( کلیدرجلد۵ص۱۳۰۳ ) ...
زمین به معنای پهن و مدفوع حیوان، بدبو، متعفن، گندیده نمونه:چیزیکه درخود دارد زیر می شود، تنها مگر مهر از ماندن نکنید. ( کلیدر جلد ۴ص۱۲۸۱ محمدجعفرنقوی ...
میناب کردن معادل خناق کردن به معنی خفه کردن، تلف کردن چرا که خناق به معنی حلق وگلو و ریسمان و آلت خفه کردن است نمونه:خناق کردی بچه ام را ( کلیدر محمو ...
تاله ta َ le : هل دادن وتیله دادن و پرتاب کردن نمونه:�شیرو را به کنجی تاله داد� ( کلیدر. محمود دولت آبادی جلد چهارم ص ۱۱۲۹ )
بایتی درواقع نوعی ابزار درو گندم ست شبیه به داس که سنگین تر وبزرگ تر از آن می باشد درضمن بایتی مانند داس حالت اره ای ندارد و ازین جهت شبیه منگال که د ...
محمدجعفرنقوی: قوه به معنی برجستگی، برآمدگی ، بُرزی نمونه:گل محمد پای به دور قُنَّه ی جهاز پیچاند. . . کلیدر محمود دولت آبادی ( ص۴۸۸س2 )