پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٦٦)
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
A major/leading cause of something
in large part
in large part
in large part
in large part
in large part
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
=inflict yourself/somebody on somebody to visit or be with someone when they do not want you – used humorously
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
یک دمه. [ ی َ / ی ِ دَ م َ / م ِ ] ( ص نسبی ) ناپایدار و فانی و بی ثبات. ( ناظم الاطباء ) .
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
انبان باد. [ اَم ْ ن ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوستی که آنرا پرباد کرده آهنگران آتش افروزند. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ) . || انبانی که پر از ...
گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن : خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن ...
تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن : بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی.
گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن : خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن ...
تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن : بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی.
از با. مع : دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. ( تاریخ بیهقی ) . نقاش چابک دست از قلم صورتها ان ...
از با. مع : دیدم وقتی در حدود هندوستان که از پشت پیل شکار میکردی و روی پیل را از آهن بپوشیده بودند. ( تاریخ بیهقی ) . نقاش چابک دست از قلم صورتها ان ...
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
سر از گردن انداختن
به سر خود بودن ؛ مستقل بودن : و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 60 ) .
به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .
به سر خویش ؛ به تنهایی. ( یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. ( الابنیه عن حقایق الادویه ) .
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
از سَرِ /ز سَرِ ؛ از روی. بسبب. بخاطر : لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. ( سعدی ) . نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد. س ...
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ار ...
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ار ...
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ار ...
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ار ...
دستاربندان. [ دَ ب َ ] ( اِ مرکب ) ج ِ دستاربند. کنایه از سادات و صدور و نقبا و علما و قضات و فضلا و مفتیان و درویشان و امثال ایشان باشد و به عربی ار ...
طیلسان مزعفر. [ طَ/ طِ ل َ ن ِ م ُ زَ ف َ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شعاع آفتاب است. ( برهان ) ( آنندراج ) : تا زمین بر کتف ز خلعت روز طیلسا ...
طیلسان دار. [ طَ / طِ ل َ ] ( نف مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از پیر و مرشد : طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانقه داران جان بودند آنجا جامه در. سنائ ...
ویله کنان
ویله کردن