پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٤٤٠)
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
می نماید که ؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به نظر میرسد : می نماید که سر عربده دارد چشمت مست خوابش نبرد تا نکند آزاری. سعدی.
cow - turd ( n. ) [turd n. ( 1 ) ; i. e. a derog. comparison] a cheap cigar
cow juice ( n. ) ( also cow fluid, juice of the cow ) milk; thus cow - juicery, a dairy, cow - juice sipper, a child
cow - oil ( n. ) milk
پشت گوش فراخ . [ پ ُ ت ِ ف َ ] ( ص مرکب ) کنایه از تنبل . ( فرهنگ ضیاء ) . درنگی در کارها و در وفای وعود. سپوزکار.
پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن : دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی.
پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن : دیو باشد رعیت گستاخ چون گذاری نهند پای فراخ. نظامی.
( فراخ خو ی ) ( صفت ) ۱ - خوشخو نیک خلق ۲ - بردبار فراخ حوصله .
( فراخ خو ی ) ( صفت ) ۱ - خوشخو نیک خلق ۲ - بردبار فراخ حوصله .
فراخ خویی. [ ف َ ] ( حامص مرکب ) پرحوصلگی. ( یادداشت بخط مؤلف ) . هِزّة. اَریحیت. غُمورة. ( منتهی الارب ) .
فراخ خویی. [ ف َ ] ( حامص مرکب ) پرحوصلگی. ( یادداشت بخط مؤلف ) . هِزّة. اَریحیت. غُمورة. ( منتهی الارب ) .
فراخ عیش. [ ف َ ع َ /ع ِ ] ( ص مرکب ) مرفه الحال. ( یادداشت بخط مؤلف ) . رجوع به فراخ روزی ، فراخ آستین ، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ عیش. [ ف َ ع َ /ع ِ ] ( ص مرکب ) مرفه الحال. ( یادداشت بخط مؤلف ) . رجوع به فراخ روزی ، فراخ آستین ، فراخبال و فراخ دست شود.
فراخ گردیدن
فراخ مزاح. [ ف َ م ِ ] ( ص مرکب ) آن که بسیارشوخی کند و پیوسته لطیفه گوید. ( یادداشت بخط مؤلف ) : وی مردی فراخ مزاح بود. ( تاریخ بیهقی ) .
فراخ نعمت. [ ف َ ن ِ م َ ] ( ص مرکب ) پرنعمت. جایی که در آن نعمت ها فراوان بود : آن شهری شد فراخ نعمت. ( مجمل التواریخ و القصص ) . رجوع به فراخ روزی ...
فراخ توان
فراخ توان
فراخ توان
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخ نان و نمک. [ ف َ ن ُ ن َ م َ ] ( ص مرکب ) بخشنده. آن که خوان گسترد و مردمان به میهمانی خواند و بنوازد : اگر خواهی برتر از مردمان باشی فراخ نان و ...
فراخا. [ ف َ ] ( حامص ، اِ ) فراخی و گشادگی. ( برهان ) . فراخنای چیزی. ( اسدی ) . فسحت. وسعت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : شادیت باد چندانک اندر جهان فراخ ...
فراخ بخش
فراخ بوم. [ ف َ ] ( ص مرکب ) زمین و دشت پهناور : موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت ازبهر ایشان اختیار کرده ام. ( ترجمه تاریخ قم ص 250 ) .
فراخ بوم. [ ف َ ] ( ص مرکب ) زمین و دشت پهناور : موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت ازبهر ایشان اختیار کرده ام. ( ترجمه تاریخ قم ص 250 ) .
فراخ سخنی. [ ف َ س ُ خ َ ] ( حامص مرکب ) پرگویی : بنده حد ادب نگاه میدارد در این فراخ سخنی اما چاره نیست. ( تاریخ بیهقی ) . رجوع به فراخ سخن شود.
فراخ سخنی. [ ف َ س ُ خ َ ] ( حامص مرکب ) پرگویی : بنده حد ادب نگاه میدارد در این فراخ سخنی اما چاره نیست. ( تاریخ بیهقی ) . رجوع به فراخ سخن شود.
فراخ سخن. [ف َ س ُ خ َ ] ( ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی. ( آنندراج ) . بسیارگوی. مکثار. ( یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش بر م ...
فراخ سخن. [ف َ س ُ خ َ ] ( ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی. ( آنندراج ) . بسیارگوی. مکثار. ( یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش بر م ...
فراخ سخن. [ف َ س ُ خ َ ] ( ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی. ( آنندراج ) . بسیارگوی. مکثار. ( یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش بر م ...
فراخ سال # تنگسال. [ ف َ ] ( اِ مرکب ) سالی که در آن غلات و اجناس بکثرت پیدا شود. ( آنندراج ) . مقابل تنگ سال. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چون جو راست بر ...
فراخ شدن. [ ف َ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) اتساع. ( مصادر اللغه زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . انفساح. اندماج. ( تاج المصادر بیهقی ) . || آسان شدن ک ...
فراخ شکم. [ ف َ ش ِ ک َ ] ( ص مرکب ) آن که شکم فراخ دارد، چون : دیگ فراخ شکم و کوزه فراخ شکم. ( یادداشت بخط مؤلف ) . || اَکول. ( مهذب الاسماء ) . پر ...
فراخ شلوار. [ ف َ ش َل ْ ] ( ص مرکب ) تن پرور. کاهل. ( یادداشت بخط مؤلف ) . نظیر آن در تداول عام : گیوه گشاد. ( امثال و حکم ) : در همه عراق توان گفت ...
فراخ دوش. [ ف َ ] ( ص مرکب ) چهارشانه. درشت اندام. شانه پهن [ : خلیفه مهتدی ] مردی بود فراخ پیشانی ، شهلاچشم ، اضلع فراخ دوش ، سرخ روی. . . ( ترجمه ت ...
فراخ دوش. [ ف َ ] ( ص مرکب ) چهارشانه. درشت اندام. شانه پهن [ : خلیفه مهتدی ] مردی بود فراخ پیشانی ، شهلاچشم ، اضلع فراخ دوش ، سرخ روی. . . ( ترجمه ت ...
فراخ درمی
فراخ درمی
فراخ درمی
فراخ درم. [ ف َ دِ رَ ] ( ص مرکب ) پولدار. مرفه. ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی.
فراخ درم. [ ف َ دِ رَ ] ( ص مرکب ) پولدار. مرفه. ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی.
فراخ درم. [ ف َ دِ رَ ] ( ص مرکب ) پولدار. مرفه. ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی.
فراخ درم. [ ف َ دِ رَ ] ( ص مرکب ) پولدار. مرفه. ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم. نظامی.
فراخ دهن. [ ف َ دَ هََ ] ( ص مرکب ) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است. ( از آنندراج ) . بسیارگو و بدزبان. ( انجمن آرا ) . اوسق. ( منتهی الارب ) . بسیا ...
فراخ دهن. [ ف َ دَ هََ ] ( ص مرکب ) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است. ( از آنندراج ) . بسیارگو و بدزبان. ( انجمن آرا ) . اوسق. ( منتهی الارب ) . بسیا ...
فراخ دستی. [ ف َ دَ ] ( حامص مرکب ) جود. مقابل تنگدستی. ( یادداشت بخط مؤلف ) : او بزرگتر کسی بود اندر حلم و سخاوت و فراخ دستی. ( مجمل التواریخ و الق ...
فراخ دست. [ ف َ دَ ] ( ص مرکب ) فراخ آستین. جوانمرد. بخشنده. ( برهان ) . توانگر. ( یادداشت بخط مؤلف ) . فراخ آستین. صاحب ثروت. دولتمند. ( آنندراج ) ...
افزودن عکس و لینک لغت نامه دهخدا فراخ رفتن. [ ف َ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایت از با شتاب و تعجیل رفتن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) .