پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٢٣٦)
پک و پوز. [ پ َ ک ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) پک و پوزه ، از اتباع. بصورت تحقیر، در تداول عوام ، شکل. ریخت. هیأت ظاهری. صورت ظاهر کسی اعم از بدن و لب ...
پک و پوز. [ پ َ ک ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) پک و پوزه ، از اتباع. بصورت تحقیر، در تداول عوام ، شکل. ریخت. هیأت ظاهری. صورت ظاهر کسی اعم از بدن و لب ...
پک و پوز. [ پ َ ک ُ ] ( اِ مرکب ، از اتباع ) پک و پوزه ، از اتباع. بصورت تحقیر، در تداول عوام ، شکل. ریخت. هیأت ظاهری. صورت ظاهر کسی اعم از بدن و لب ...
پرستاران خیال ؛ کنایه از شعرا و صاحبان نظم و نثر باشد. ( برهان ) .
ماهی خانه
کارخانهٔ آهن آبکنی ( ناصرالدین شاه )
کارخانهٔ آهن آبکنی ( ناصرالدین شاه )
کارخانه چین. [ ن َ / ن ِ ی ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نگارستان چین : آن پری پیکر حصارنشین بود نقاش کارخانه چین. نظامی ( هفت پیکر ص 219 ) .
صراف سخن: سخن شناس کان سخن ما و زر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت کز سخن تازه و زرّّ کهن گفت چه به؟ گفت سخن به، سخن معدن سخن ما و طلای خویش را ...
صراف سخن: سخن شناس کان سخن ما و زر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت کز سخن تازه و زرّّ کهن گفت چه به؟ گفت سخن به، سخن معدن سخن ما و طلای خویش را ...
صراف سخن: سخن شناس کان سخن ما و زر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت کز سخن تازه و زرّّ کهن گفت چه به؟ گفت سخن به، سخن معدن سخن ما و طلای خویش را ...
صراف سخن: سخن شناس کان سخن ما و زر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت کز سخن تازه و زرّّ کهن گفت چه به؟ گفت سخن به، سخن معدن سخن ما و طلای خویش را ...
صراف خزان. [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است. || بادخزان. || فصل خزان. ( برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در با ...
صراف خزان. [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است. || بادخزان. || فصل خزان. ( برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در با ...
صراف خزان. [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است. || بادخزان. || فصل خزان. ( برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در با ...
صراف خزان. [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است. || بادخزان. || فصل خزان. ( برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در با ...
صراف خزان. [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است. || بادخزان. || فصل خزان. ( برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در با ...
بیمارخانه
سرود ملی* = آواز ملتی ( ناصرالدین شاه )
بهاراندام. [ ب َ اَن ْ ] ( ص مرکب ) زیبااندام. خوش اندام. ( فرهنگ فارسی معین ) : بهاراندام سروی پیرهن چاکم چو گل دارد که رنگ ساعد او آستین را گل بدام ...
بهاراندام. [ ب َ اَن ْ ] ( ص مرکب ) زیبااندام. خوش اندام. ( فرهنگ فارسی معین ) : بهاراندام سروی پیرهن چاکم چو گل دارد که رنگ ساعد او آستین را گل بدام ...
چه سان. [ چ ِ ] ( ادات استفهام ) ( مرکب از �چه � حرف استفهام �سان � پسوند شباهت ) چگونه ؟ به چه کیفیت ؟ به چه ترتیب. چون ؟
چه سان. [ چ ِ ] ( ادات استفهام ) ( مرکب از �چه � حرف استفهام �سان � پسوند شباهت ) چگونه ؟ به چه کیفیت ؟ به چه ترتیب. چون ؟
گشت آتش پاد
وانشاندن ؛ خاموش کردن : سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی.
وانشاندن ؛ خاموش کردن : سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. سعدی.
درنشاندن ؛ نصب کردن. کار گذاشتن. ترصیع : بدو داده پرمایه زرین کمر به هر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی.
بازنشاندن ؛ آرام کردن. تخفیف دادن. ساکن کردن : مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم. سعدی.
نشاندن تشنگی ؛ اطفاء عطش. قطع عطش. رفع عطش. ( یادداشت مؤلف ) : شور است آب او ننشاندت تشنگی گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور. ناصرخسرو.
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
نشاندن . گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. ( تاریخ بیهقی ص 357 ) . و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند ...
آتش بان
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
( آتش باد ) آتش باد. [ ت َ ] ( اِ مرکب ) سَموم. باد گرم.
آتش باد خوار : کنایه از خود شاعر است که درونی پرسوز و گداز دارد و سخنان آتشین خود را به وسیله باد یا دم بیان می کند. ( ( خاک غزنین چو من نزد حکیم آ ...
تاسواره
تاسواره
دگنگ. [ دَ گ َ ن َ ] ( ترکی ، اِ ) چماق کلفت. چوب بلندقطور. چوبی سطبر که روستائیان با آن گاه نزاع یکدیگر را زنند. بیزره. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : نس ...
سکیدن
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
نان کور. ( ص مرکب ) حرام نمک. ( از برهان قاطع ) نمک بحرام. حق نشناس. ( ناظم الاطباء ) . ناسپاس. حق ناشناس. - نان کور و آب کور ؛ ناسپاس. ( امثال و ح ...
فُکُل گشنه
فُکُل گشنه
ریزه خوار احسان یا نعمت یا انعام کسی ؛ متنعم از نعمت و احسان وی. مرهون منت و احسان او: ریزه خوار خوان انعام توایم. ( از یادداشت مؤلف ) . رجوع به ریز ...
صورتخانه