پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٢٣٦)
شوربای چشم ؛ کنایه از اشک : هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم. خاقانی. شوربای چشم خود خوردن بر ابن یمین به که باید خورد ...
شوربای چشم ؛ کنایه از اشک : هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم. خاقانی. شوربای چشم خود خوردن بر ابن یمین به که باید خورد ...
نیروز. [ ن َ ] ( معرب ، اِ ) نوروز. ( مهذب الاسماء ) ( دستورالاخوان ) ( منتهی الارب ) ( جهانگیری ) . معرب نوروز است. رجوع به نوروز در این لغت نامه و ...
متنبی. [ م ُ ت َ ن َب ْ بی ] ( ع ص ) دعوی نبوت کننده. ( آنندراج ) . ادعای پیغمبری کننده. آن که ادعای نبوت و پیغمبری میکند. ( ناظم الاطباء ) . آن که د ...
متنبی. [ م ُ ت َ ن َب ْ بی ] ( ع ص ) دعوی نبوت کننده. ( آنندراج ) . ادعای پیغمبری کننده. آن که ادعای نبوت و پیغمبری میکند. ( ناظم الاطباء ) . آن که د ...
متنبی. [ م ُ ت َ ن َب ْ بی ] ( ع ص ) دعوی نبوت کننده. ( آنندراج ) . ادعای پیغمبری کننده. آن که ادعای نبوت و پیغمبری میکند. ( ناظم الاطباء ) . آن که د ...
بر تخت سلطنت نشستن* = به مُلک نشستن ( تاریخ بخارا )
بر تخت سلطنت نشستن* = به مُلک نشستن ( تاریخ بخارا )
کواکب خدم. [ ک َک ِ خ َ دَ ] ( ص مرکب ) که خادمان وی کواکب باشند. که ستارگان خدمتگزاران او باشند. || به مجاز، باشکوه. محتشم. با جلال و عظمت : سلیمان ...
جنبش گرد ( ابن سینا )
جنبش گرد ( ابن سینا )
فروشدن. مردن. ( ناظم الاطباء ) . درگذشتن : از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. ( تر ...
فروشدن. مردن. ( ناظم الاطباء ) . درگذشتن : از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین ، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. ( تر ...
فروشدن غروب کردن آفتاب و ماه. ( ناظم الاطباء ) : بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم چه سود که در وقت فروشد چو برآمد. مسعودسعد. اگر آفتاب فروشدی تا روز ...
گرفتگی خورشید ؛ کسوف.
هم سرشت
هم سرشت
میانگی کردن ؛ وساطت. میانجی گری. میانجی شدن. توسط. ( یادداشت مؤلف ) : در میان زن و شوهر میانگی نکنید. ( از امثال و حکم ) .
میانگی کردن ؛ وساطت. میانجی گری. میانجی شدن. توسط. ( یادداشت مؤلف ) : در میان زن و شوهر میانگی نکنید. ( از امثال و حکم ) .
آرمیده
میانگی کردن ؛ وساطت. میانجی گری. میانجی شدن. توسط. ( یادداشت مؤلف ) : در میان زن و شوهر میانگی نکنید. ( از امثال و حکم ) .
شمارگر. [ ش ُ گ َ ] ( ص مرکب ) شمارنده. محاسب. حسیب. حاسب. ( یادداشت مؤلف ) . شمارگیر. || دانشمند حساب و عدد. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به شمارکار و ...
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفر زیرین ؛ فک اسفل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) : هر حیوانی به وقت خاییدن زفر زیرین جنباند و یکی مخالف بود، چنانکه تمساح زفر زب ...
زفر زبرین ؛ فک اعلی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از حاشیه برهان چ معین ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
زفر زبرین ؛ فک اعلی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از حاشیه برهان چ معین ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
زفر زبرین ؛ فک اعلی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از حاشیه برهان چ معین ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
زفر زبرین ؛ فک اعلی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( از حاشیه برهان چ معین ) . رجوع به ترکیب بعد شود.
زفر. [ زَ ف َ / زَ ] ( اِ ) دهان را گویند که به عربی فم خوانند. ( برهان ) . دهان. . . و آن را زفو نیز گفته اند. . . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . دهان. ...
زفر. [ زَ ف َ / زَ ] ( اِ ) دهان را گویند که به عربی فم خوانند. ( برهان ) . دهان. . . و آن را زفو نیز گفته اند. . . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . دهان. ...
زفر. [ زَ ف َ / زَ ] ( اِ ) دهان را گویند که به عربی فم خوانند. ( برهان ) . دهان. . . و آن را زفو نیز گفته اند. . . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . دهان. ...
گروهان
بسودنی. [ ب َ / ب ِ دَ ] ( ص لیاقت ) لمس کردنی. قابل و درخور لمس. ملموس.
بسنده کار. [ ب َ س َ دَ / دِ] ( ص مرکب ) راضی شده و خشنودشده. ( ناظم الاطباء ) . حَسیب. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ) . || کافی. ( محمدبن عم ...
نشستگاه. [ ن ِ ش َ ] ( اِ مرکب ) جای نشستن. جائی که کسی می نشیند. ( ناظم الاطباء ) . جای. مکان : نشستگاه تو بر تخت خسروانی باد نشستگاه عدوی تو بر چَه ...
متضاد آن ↢ ( آکندگی ) آکندگی. [ ک َ دَ / دِ ] ( حامص ) پُری. انباشتگی. امتلاء معده. رودِل. || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آ ...
( آکندگی ) آکندگی. [ ک َ دَ / دِ ] ( حامص ) پُری. انباشتگی. امتلاء معده. رودِل. || جمعیت ، مقابل پراکندگی و تفرقه : روزگار چندان جمعیت و آکندگی را بت ...
ناگویا. ( ص مرکب ) آنکه گویا نیست. که سخن گفتن نتواند. غیرناطق. مقابل گویا : چو مدحش گفت نتوانی چه گویا و چه ناگویا چو رویش دید نتوانی چه بینا و چه ن ...
یادداشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) بخاطر داشتن. درحافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. ...
یادداشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) بخاطر داشتن. درحافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. ...
یادداشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) بخاطر داشتن. درحافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. ...
کژمژزبانی. [ ک َ م َ زَ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی کژمژزبان. || لکنت. لُثغَت. ( یادداشت مؤلف ) .
پیش خواندن. [ خوا / خا دَ] ( مص مرکب ) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن ...
پیش خواندن. [ خوا / خا دَ] ( مص مرکب ) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن ...
پیش خواندن. [ خوا / خا دَ] ( مص مرکب ) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن ...
پیش خواندن. [ خوا / خا دَ] ( مص مرکب ) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن ...
پیش خواندن. [ خوا / خا دَ] ( مص مرکب ) دعوت کردن که نزدیک آید. بحضور طلبیدن. پیش خواستن. بنزدیک خود خواستن. گفتن که نزدیک آید پیش. طلبیدن. احضار کردن ...