پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
بازارگرمی ؛ کالای خودرا محاسن گفتن. توصیف فروشنده خوبی متاع را. کالای خود را ستودن نزد مشتری. جلب مشتری کردن بزبان فریب.
بازار کسی را تیره کردن ؛ وضع او را نابسامان آوردن : بد آید جهان را از این کار من چنین تیره کو کرد بازار من. فردوسی. چو خواهید کایزد بود یارتان کند ...
بازار کسی کاسد شدن ؛ ناموفق گردیدن : دشمنان. . . مقرر گردد ایشان را که بازار آنها کاسد خواهد بود. ( تاریخ بیهقی ) .
بازار کاسد شدن ؛ بی رونق شدن. بی مشتری و خریدار گردیدن. کاسد گشتن : بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی. رودکی.
بازار کسی برافروختن یا بفروختن ؛ کار وی رونق و رواج یافتن. وضع او روشن شدن. روبراه شدن کار کسی. اعتبار و اهمیت یافتن کسی : همانا خوش آمدش گفتار اوی ب ...
بازار کسی را تیره کردن ؛ وضع او را نابسامان آوردن : بد آید جهان را از این کار من چنین تیره کو کرد بازار من. فردوسی.
بازار کاسد ؛ بازار کم خریدار. بازار بی رواج. بازار ناروا. بی رونق. بازار کساد. بازار کم مشتری. بازار کم دادوستد. کم معامله. عُفر. مَعفور. ( منتهی الا ...
بازار کاسد بودن ؛ بی رونق ، بی مشتری ، بی خریدار بودن : اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ) .
- بازار شام ؛ اشاره به ورود اهل بیت امام حسین ( ع ) پس از واقعه کربلا بشام باشد: تعزیه بازار شام. و در فارسی کنایه از بازار پر جمعیت و پر از ازدحام ب ...
بازار زد و خورد ؛ روز ستیزه و منازعه و جنگ. ( ناظم الاطباء: بازار ) .
بازار شاداب ؛ بازار باطراوات ، پر رونق : فروماند مانی ز گفتار اوی بپژمرد شاداب بازار اوی. فردوسی.
بازار ساختن ؛ بمجاز ایجاد هرج و مرج و شلوغی و آشوب بقصد استفاده : قاید منجوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته [ بوسهل ]. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334 ...
بازار جدال و قتال ؛ کنایه از جنگ و پیکار. ( ناظم الاطباء: بازار ) .
بازار چیزی تیز بودن ؛ رونق و رواج داشتن. ( از آنندراج ) . و بمجاز کار کسی رونق داشتن. وضع کسی بسامان بودن : گر امروز تیزست بازار من ببینی پس از مرگ آ ...
بازار تیز و گرم و رایج ؛ از صفات بازار است. مقابل اینها بازار کند و افسرده و شکسته و بسته و غیررایج. ( غیاث ) . و تیز و گرم و روا کنایه از بازار رایج ...
بر سر بازار تیز کور شود مشتری ؛ بمجاز بمعنی گزافه گویی و لاف زدن.
بازار تیز کردن ؛ رواج دادن بازار. رونق دادن بازار. رونق دادن و بسامان کردن کار : به زرمهر دادش یکی بدگهر که کین پدر زو بجوید مگر نگه کرد زرمهر و کس ر ...
بازار تیز گشتن ؛ رونق یافتن. به سامان شدن : خبردهی به بر خسرو آمد و گفتا که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار. فرخی.
بازار تیره دانستن ؛ وضع خود را نابسامان دانستن : پشیمان شد از کشتن یار خویش کز آن تیره دانست بازار خویش. فردوسی.
بازار تیز داشتن ؛ بازار بارونق داشتن. بازار بارواج داشتن.
بازار تیز شدن ؛ رونق یافتن. بسامان شدن : پشت اهل ادب است او و خریدار ادب زین همی تیز شود اهل ادب را بازار. فرخی.
بازار تبه شدن ، یا بازار کسی نزد دیگری تبه شدن ؛ از محبوبیت واحترام افتادن : حسد برد بدگوی در کار من تبه شد بر شاه [ سلطان محمود ] بازار من. فردوسی.
بازار تیره ؛ کنایه از وضع نابسامان : چو خواهید کایزد بود یارتان کند روشن این تیره بازارتان. . . فردوسی.
بازار بی رواج ؛ بازار کساد. بازار بی رونق. بازار کم مشتری. بازار کم معامله.
بازار بی رونق ؛ بازار کاسد، بی مشتری. بازار کساد. بازار کم معامله : کسانی که مردان راه حقند خریدار بازار بی رونقند. سعدی.
بازار امکان و بازار جهان ؛ کنایه از دنیا باشد : ای برده ببازار این جهان عمر بازارتو یکسر همه زیان است. ناصرخسرو. گنج بی مار و گل بی خار نیست شادی ب ...
بازار اول یوسف ؛ قیمتی که برادران یوسف علیه السلام نزد تاجر بعد برآمدنش از چاه به آن فروختندو کمیت آن بنا بر اختلاف روایت هشت درم ، پانزده درم یا هفد ...
بازار برچیدن ؛ بمعنی بازار برداشتن. ( آنندراج ) . بستن بازار و ترک خرید و فروش کردن. ( ناظم الاطباء ) : چار بازار عناصر بر مکرر گشته است وقت آن آمد ک ...
بازار آشفته ؛ کنایه از جای پرازدحام. بازار شلوغ ، بی نظم ، پر جمعیت که کس بکس نباشد. - امثال : دزد دنبال بازار آشفته میگردد.
بازار آهنگران ؛ محلی که آهنگران در آنجا بساختن ابزار آهنی و فروختن آنها سرگرم باشند : بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران چو بگشاد لب هر د ...
بازار آراستن ؛ بازار ترتیب دادن. ( آنندراج ) . آرایش دادن بازار و نهادن متاع و کالا جهت فروش. ( ناظم الاطباء: بازار ) . - || زمینه سازی کردن. تمهید ...
روز بازار کسی بودن ؛ روز محبوبیت و قدرت و اعتبار او بودن. || بمجاز بمعنی رونق و رواج نیز آمده. ( غیاث ) ( انجمن آرا ) . بازار و روز بازار بمعنی رونق ...
بازارهای عرب ؛ عرب ها در زمان جاهلیت سالی چند بار بازارهایی دایر میکردند و در فصل های معین مردم از دور و نزدیک به آنجا می آمدند و همین که از این بازا ...
تخت بتخت ؛ توپ توپ. بسته بسته. انبوه انبوه. دسته دسته : در سرایی فرونهادم رخت برنهادم ز جامه تخت بتخت. نظامی. تاک بر تاک شاخهای درخت بسته برواج کله ...
تخت الملک ؛ تخت او و عرش او. ( قطر المحیط ) . اریکه و سریر. ( ناظم الاطباء ) .
تخت نازک ؛ قسمی گیوه نازک زیره و لطیف رویه. قسمی گیوه که زیره آن چرم است. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . || هر جای مسطح و برابر و هموار. ( ناظم الاطبا ...
تخت خاک ؛ هموار. با خاک یکسان : تخت شاه افسر سماک شده ست سر خصمانْش تخت خاک شده ست. خاقانی. || مجازاً، سلطنت. شاهی. پادشاهی. حکومت : چو گشتاسب را د ...
تخت نرد ؛ صفحه ای چوبین بشکل مستطیل که در هر یک از دو عرض آن ده خانه تعبیه شده و با سی مهره سیاه و سپید بطور تساوی و دو کعبتین بازی کنند : ابا بار و ...
تخت نرد آبنوسی ؛ یعنی فلک. ( فرهنگ رشیدی ) .
تخت و میل ؛ یا تخت حاسبان. تخت حساب و میل آن. در تعلیم علوم نجوم برای متعلم ، تخته و میل آهنین کوچکی که بمنزله خامه بوده ، ضرورت داشته. . . ( حاشیه و ...
تخت محاسب شدن ؛ تخت محاسبان شدن. گردآلوده گردیدن. در مؤید الفضلاء ذیل �تخت محاسبان � آمده : ای خاک بر سر افتد وگردآلود گردد : در تب ربع اوفتد سبع شد ...
تخت میل ؛ تخت حاسبان. ( از آنندراج ) . رجوع به تخت حاسبان و تخت حساب و تخت محاسبان و تخته و تخته حساب شود.
تخت حساب ؛ منجمان را تخته حساب میباشد که بر آن خاک انداخته نقوش حساب طالع درست کنند. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) . به اصطلاح نجوم ، تخته ای که بر آن ...
تخت شطرنج ؛ تخته شطرنج. صفحه شطرنج. صفحه ای مربع که در آن 64 خانه مربع سفید و سیاه به تساوی رسم کرده اند که با سی ودو مهره سپید و سیاه بازی کنند : یک ...
تخت محاسبان ؛تخته محاسبان. تخت حاسبان. تخت میل. رجوع به تخته ٔمحاسبان و تخت حاسبان و تخت حساب و تخت میل شود.
تخت جوهری ؛ تخت گوهرفروش. پیشخان گوهرفروش.
تخت گوهرفروش ؛ سکویی که گوهرفروشان متاع خود را بر آن عرضه میکردند : همان نکته از روی فرهنگ و هوش بیاراست چون تخت گوهرفروش. اسدی ( گرشاسبنامه ) .
تخت مهتابی ؛ چبوتره که برای سیر مهتاب سازند و تنهامهتابی و ماهتابی نیز گویند. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) : تخت مهتابی حوضش که مربع شده است ربع مسکون زم ...
تخت بازرگان ؛ جلوخان وی : به کلبه چمن از رنگ و بوی باز کنند هزار طبله عطار و تخت بازرگان. سعدی.
تخت بزاز ؛ پیش خانی که بزازان اجناس خود را بر آن می نهادند جلب توجه مشتریان را : باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود باد همچون طبل عطاران پر از عنبر ...