پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
نسیم شمال ؛ نسیمی که از جانب شمال می وزد. باد شمال. ( ناظم الاطباء ) . - || ( اِخ ) نام روزنامه ای بود که آن را سیداشرف الدین حسینی قزوینی ( گیلانی ...
بلاد شمال ؛ شهرهایی که در قسمت شمالی کره زمین یا کشوری واقع شده باشند. ( ناظم الاطباء ) . شهرهایی که در قسمت شمالی کره زمین یا کشوری واقع شده باشند. ...
ریح شمال ؛ باد شمال. ( ناظم الاطباء ) .
باد شمال ؛ نسیم شمال. بادی که از جانب شمال می وزد. ( ناظم الاطباء ) . اَور. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به باد شود.
شمال شکل ؛ همانند باد شمال. مانند باد شمال : صباصفت منازل می برید و شمال شکل مراحل قطع میکرد. ( سندبادنامه ص 143 ) .
خط شمال ؛ سمت چپ. سوی شمال : گر خط شمال خسف گیرد از مکه روم امان ببینم. خاقانی.
ذوالشمالین ؛ کسی که به هر دو دست کار میکند. ( ناظم الاطباء ) .
اصحاب یمین و شمال ؛ کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. ( ناظم الاطباء ) .
بساعت ؛ درساعت. دردم. درحال. فوراً. برفور. فی الفور : هرچه ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت تند و خوند. آغاجی.
الساعة ؛ الان. همین حالا.
به ماموران دوزخ خطاب می شود : این کافر پر گناه را بگیرید ، و به میان دوزخ پرتابش کنید ! ( خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم ) . ( دخان 47 ) سواء به معنی ...
به ماموران دوزخ خطاب می شود : این کافر پر گناه را بگیرید ، و به میان دوزخ پرتابش کنید ! ( خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم ) . ( دخان 47 ) فاعتلوه از ما ...
جوششی همچون آب سوزان ( کغلی الحمیم ) . ( دخان 46 ) حمیم به معنی آب داغ و جوشان و گاه به دوستان صمیمی و گرم نیز اطلاق می شود ، و در اینجا منظور همان ...
همانند فلز گداخته در شکم گنهکاران می جوشد ! ( کالمهل یغلی فی البطون ) . ( 45 دخان ) مهل به گفته بسیاری از مفسران و ارباب لغت ، فلز مذاب و گداخته است ...
طعَامُ الأَثِیمِ ( 44دخان ) غذای گنهکاران است . اثیم از ماده اثم به معنی کسی است که بر گناه مداومت می کند و در این آیه منظور کفار لجوج و تجاوز کار ...
إِنَّ شجَرَت الزَّقُّومِ ( 43دخان ) زقوم که در آیه 62 سوره صافات و 43دخان آمده به گفته مفسران و اهل لغت نام گیاهی تلخ و بد بو و بد طعم است که دارای ...
بمست ؛ گله مند. گله دار. باگله : ای از ستیهش تو همه مردمان بمست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. لبیبی.
پیل مست ؛ ناآرام : بیامد پر از کینه چون پیل مست مر آن گاو برمایه راکرد پست. فردوسی.
شتر مست ؛ ناآرام و گشن خواه : همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهی آویخت. ( کلیله و دمنه ) . ملامت کشانند مستان یار ...
هیون مست ؛ ناآرام و قوی : همین خواسته بر هیونان مست فرستم سزاوار چیزی که هست. فردوسی. بفرمود تا بر هیونان مست نشینند و گیرند اسبان بدست. فردوسی.
مست بودن چشم ؛ کنایه از خمارآلود بودن آن.
چشم مست ؛ چشم خمار. چشم خوش حالت زیبا : مست است بتا چشم تو و تیغ بدست بس کس که ز تیغچشم مست تو نرست گر پوشد عارضت زره عذرش هست کز تیغ بترسد همه کس خا ...
نیم مست ؛ مست باخبر. آنکه کاملاً مست نشده باشد. رجوع به این کلمه در جای خود شود. - || در اصطلاح تصوف ، عاشق مستغرق در معشوق. ( کشاف اصطلاحات الفنون ...
شراب مست ؛ باده مست : راه دل عشاق زد آن چشم خماری پیداست از این شیوه که مست است شرابت. حافظ.
سیاه مست ؛ بیهوش از مستی. مست طافح. مست مست. و رجوع به این کلمه در جای خود شود.
بد مست ؛ معربد و کسی که در هنگام مستی هرزه گویی کند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - سرمست ؛ کسی که مستی شراب به سر او رسیده باشد. - || سرخو ...
باده مست ؛ شراب مست کننده. شراب معمولی. باده در معنی حقیقی ، نه خمر عرفانی. شراب انگوری. خمر. می. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : آنچه او ریخت به پیمانه ما ...
مست و خراب ؛ مست خراب. شراب خواره بی پاشده از هوش افتاده. ( ناظم الاطباء ) : خداوند ما گشته مست و خراب گرفته دو بازوی او چاکران. منوچهری.
مست و مخمور ؛ مست و خمار. مست و شراب زده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
مست و ملنگ ؛ سرمست. مست و شاد. شاد و شنگول : خاک مالیده به کف می گذرد مست و ملنگ خورده یزدادی چغز و زده فرخواک جعل. مشفقی بخاری.
مست مستان ؛مست مست. مست بسیار. ( آنندراج ) . بسیار مست. سیاه مست. مست خراب : دل از من می رباید طفل شوخی آفت جانی ز شیر دایه و از خون دلها مست مستانی. ...
مست مست ؛ مست طافح. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . سخت مست. سیاه مست. مست لول. لول مست : زمانی همچنان بود اوفتاده چو مست مست پنجه خورده باده. ( ویس و را ...
مست لایَعقِل ؛ مست که عقل او زایل شده باشد. مست بسیار. ( آنندراج ) . سیاه مست. مست خراب.
مست لول ؛ لول مست. مست شنگول.
مست مدام ؛ مست مدمن. همیشه مست. دائم الخمر. ( ناظم الاطباء ) . می پرست.
مست گردانیدگی ؛ مست کردن. به حالت مستی درآوردن : خشمه ؛ مست گردانیدگی شراب از رسیدن بوی به خیشوم. ( منتهی الارب ) .
مست گردانیدن ؛ مست کردن. رجوع به مست گردانیدن در ردیف خود شود.
مست شراب غرور ؛ متهور و گستاخ و بی باک. ( ناظم الاطباء ) .
مست گذاره ؛ مست که مستی او از حد گذشته باشد. ( غیاث ) . مست بسیار. ( آنندراج ) .
مست شدن ؛ اثرکردن شراب در شراب خواره و از هوش رفتن. ( ناظم الاطباء ) . و رجوع به مست شدن در ردیف خود شود.
مست خواب بودن ؛ نهایت اورا خواب گرفته بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : دین که ترا دید چنین مست خواب چهره نهان کرد به زیر نقاب. نظامی.
نُشُح ؛ مستان. هول
تهاویل ؛ رنگهای گوناگون دیدن مست در مستی. ( منتهی الارب ) .
مست خراب ؛ مست طافح. مست لول. مست و خراب. رجوع به مست و خراب در همین ترکیبات شود.
نزیف ؛ مست و بی هوش
طافح ؛ مست که پر شده باشد از شراب. ( دهار )
عِمّیت ؛ مست و نادان سست
سَوّاد؛ آنکه شراب در سر او زود اثر کند و مست گرداند. ( منتهی الارب ) .
سکران طافح ؛ مست پر از شراب.
سکران طافح ؛ مست پر از شراب