پیشنهاد‌های علی باقری (٣٩,٦٨٦)

بازدید
٢٩,٤٥٨
تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

قطره آخر خون ؛ کنایه از نهایت سعی و جد تا سرحد طاقت : تا قطره آخر خون خود می جنگم.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

گریستن خون ؛ خون گریستن. کنایه از ضجه بسیار کردن. کنایه از مویه و ناله بسیار کردن. اظهار تعزیت بسیار نمودن : چون بشنید [ مادر حسنک ] جزعی نکرد چنانکه ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مردن خون ؛ در اثر ضربتی خون دویدن زیر بشره. ( یادداشت بخط مؤلف ) . بر اثر ضربه یا بین شکاف قرار گرفتن قسمتی از جسم آدمی خون در زیر پوست جمع شدن و بر ...

پیشنهاد
٠

رخ پر خون گشتن ؛ کنایه از عصبانی شدن. کنایه از غضبناک شدن : نگه کرد رستم سراپای او نشست و سخن گفتن و رای او رخش گشت پرخون و دل پر ز درد ز کار سیاوش ب ...

پیشنهاد
٠

رنگین تر نبودن خون کسی از کسی ؛ مساوی بودن دو کس. استثناء نداشتن. یک جور بودن. هم ارز بودن. خون کسی از کس دیگر رنگین تر نبودن.

پیشنهاد
٠

ریختن خون جگر ؛ خون جگر ریختن. تألم بسیار کردن. اندوه فراوان خوردن : تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم. ( بدای ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دویدن خون ؛ جاری شدن خون. خون دویدن : تا نبری خون ندود. ( از اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر ) .

پیشنهاد
٠

راه انداختن خون ؛ سخت برآشفتن و فریاد زدن و کتک زدن. خون راه انداختن. ( یادداشت مؤلف ) .

پیشنهاد
٠

دل پر خون داشتن ؛ اندوه فراوان به دل داشتن. ناراحتی داشتن. رنج بسیار به دل مخفی داشتن. - || کینه داشتن بکسی ؛ از دست فلانی دلی پرخون دارم.

پیشنهاد
٠

دل کسی خون شدن ؛ خون شدن دل کسی. کنایه از بی تاب و بیقرار شدن کسی بر اثر ناراحتی و اندوه. رنجور شدن از اندوه فراوان.

پیشنهاد
٠

دل کسی خون کردن ؛ خون کردن دل کسی. کنایه از ناراحت بسیار کردن کسی را. اندوه بسیار بکسی دادن.

پیشنهاد
٠

در خون انداختن ؛ خون انداختن. کنایه از رنج و الم دادن. کنایه از ناراحت کردن. کنایه از آزار بسیار کردن : دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی خاکی دلم ...

پیشنهاد
٠

در دل افتادن خون ؛ خون به دل افتادن. غم و ناراحتی به دل راه یافتن : یکی را خری در گل افتاده بود ز سوداش خون در دل افتاده بود. سعدی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خون دل دادن ؛ رنج فراوان دادن. غم و اندوه بسیار دادن : سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد. ؟

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خون خوردن ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان خوردن : خون خور خاقانیا مخور غم روزی روز بشب کن که روزگار توکم شد. خاقانی.

پیشنهاد
٠

خون خون را خوردن ؛ سخت در غضب بودن. فلانی خون خونش را می خورد؛ یعنی سخت عصبانی است. - || حسد بردن سخت ؛ فلانی نسبت بکسی یا کار او خون خونش را می خو ...

پیشنهاد
٠

خاک فلان از خون فلان بهتر بودن ؛ کنایه از بی ارزشی کسی در قیاس با دیگری است. ( یادداشت مؤلف ) : گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان به. ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

خون بچه تاک ؛ شراب : یک قحف خون بچه تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق. عماره مروزی.

پیشنهاد
٠

چشم کسی را خون گرفتن ؛ کنایه از غضب شدید است.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جوش آمدن خون ؛ کنایه ازغضب بسیار. کنایه از عصبانیت سخت. - || کنایه از هیجان شدید : خواجه را در عروق هفت اندام خون بجوش آمده بجستن کام. نظامی.

پیشنهاد
٠

جوی خون راندن ؛ خون بسیار در موضعی از بدن روان ساختن : تفکر از پی معنی همی چنان باید که از مسام دل و دیده جوی خون راند. کریمی سمرقندی.

پیشنهاد
٠

- || کنایه از قتل بسیار کردن.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جگرخون ؛ باتعب. با غم فراوان. بارنج بسیار.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

جگرخون کردن ؛آسیب فراوان وارد کردن. رنج بسیار دادن. خونین جگر کردن. - || غم بسیار خوردن. رنج بسیار کشیدن : بسالی ز جورت جگر خون کنم به یک ساعت از د ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

بی خون دل ؛ بی تعب. بی رنج. بی تحمل مشقت : دولت آنست که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست. حافظ.

پیشنهاد
٠

پرخون یا پر ز خون ؛ کنایه از غم بسیار و اندوه فراوان : تات بدیدم چنین اسیر هوی بر تو دلم دردمند و پرخون شد. ناصرخسرو. مرا دلی است پر ز خون ببند زلف ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

به خون جگر ؛ با نهایت رنج و اندوه : گویند سنگ لعل شود درمقام صبر آری شود ولیک بخون جگر شود. حافظ.

پیشنهاد
٠

به شیشه کردن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن به او.

پیشنهاد
٠

به شیشه گرفتن خون کسی

پیشنهاد
٠

به شیشه گرفتن خون کسی ؛ کنایه از رنج و آزار دادن بکسی.

پیشنهاد
٠

از چشم خون دویدن ؛ کنایه از غضب بسیار.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

به خون آغشته ؛ خونین. به خون آلوده. آغشته خون : او را کشته و بخون آغشته دیدند. ( مجالس سعدی ) .

پیشنهاد
٠

از چشم خون باریدن ؛ سخت غضوب و خشمگین بودن. ( یادداشت مؤلف ) : چو بهرام از آن گلشن آمد برون تو گفتی همی بارد از چشم خون. فردوسی. - || کنایه از گر ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

عقاب بلابیان ؛ مجازات بدون بیان و توضیح قبلی. و �قبح عقاب بلابیان � از اصطلاحات فقهی است که مفاد آن این است که هر حکمی که بر بندگان بیان نشده باشد خد ...

پیشنهاد
٠

از بینی کسی خون نیامدن ؛ امری در نهایت سادگی و بدون دغدغه گذشتن.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

پرستاره ؛ دارای ستاره فراوان. ستاره دار : با چرخ پرستاره نگه کن چون پر لاله سبزه درخور و مقرونست. ناصرخسرو. منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن زین چرخ ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر دوم ؛ نایب دوم سفارت

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

مرد دبیر ؛ مرد نویسنده : چو آن نامه بر خواند مرد دبیر رخ نامور شد بکردار قیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده او بود و هم یادگیر. فردوسی.

پیشنهاد
٠

مرد هندی دبیر ؛ نویسنده ای از مردم هند. منشی هندی : بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر اول ؛ نایب اول سفارت.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر نویسنده ؛ منشی چیزنویس. دبیر مسلط و ماهر در کاتبی. منشی چیره دست در هنر کتابت : دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در سخنها فراوان براند. فردوسی. ...

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر غلامان ؛ نویسنده خاص رسته غلامان : امیر مهتر سرای و دبیر غلامان را بخواند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401 ) .

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

فرخ دبیر ؛ دبیر نیکوفال و نیک طالع.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر حضرت ؛ منشی حضور. آنکه در حضور سلطان یا امیر کتابت شغل دارد : خاک بر سر دبیر حضرت را چون نداند همی یمین ز غموس. سنائی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیر خاص ؛ منشی مخصوص : دبیر خاص را نزدیک خود خواند که بر کاغذ جواهر داندافشاند. نظامی

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

- دبیر بزرگ ؛ نویسنده استادو زبردست. - || رئیس دیوان رسالت. منشی الممالک.

پیشنهاد
٠

دبیر جهاندیده ؛ کاتب مجرّب. نویسنده سالخورده باتجربه و پخته : دبیر جهاندیده را پیش خواند دل آکنده بودش همی برفشاند. فردوسی.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیرخردمند ؛ نویسنده و منشی مجرب و کارآزموده و عاقل.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

تیر دبیر ؛ عطارد که او را دبیر فلک گویند. دبیر انجم : ز گردون چو بر نامه من بتابد ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم. ناصرخسرو.

تاریخ
٨ ماه پیش
پیشنهاد
٠

دبیران دبیر ؛ رئیس منشیان. رئیس دارالانشاء. رئیس دیوان رسالت. و رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.