پیشنهادهای علی باقری (٣٨,٢٧١)
آدم نما:/ādamnemā/ها. یان. صفت. مربوط یا منسوب به آدم نمایان. انسان ریخت. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم ربا: اسم. کسی که آدم ها را می دزدد ( آدم ربا از همسر شخص ربوده شده یک میلیون باج خواسته است ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معا ...
آدم بزرگ؛ صفت. بزرگسال، مقابل بچه، . ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم کردن:[کنایی] تربیت کردن. ( دوران سربازی او را آدم کرد. ) ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم شدن:۱ - انسانیت یافتن ( بگذار درس بخواند و آدم شود ) ۲. [کنایی] شخصیت و مقام اجتماعی به دست آوردن. ( حالا دیگر برای خودش آدم شده است. ) ( صدری ...
آدم خود را شناختن: از رفتار، موقعیت و توانایی های شخص مورد نظر آگاهی داشتن ( برو آدم خودت را بشناس. تو هنوز آدم خودت را نشناختی. ) ( صدری افشار، غل ...
رقیه ( بر وزن خفیه ) به معنی بالا رفتن است ، این واژه ( رقیه ) به اوراد و دعاهائی که موجب نجات مریض می شود اطلاق گردیده ، به خود طبیب از آنجا که بیما ...
مثل برق ؛ سخت سریع و شتابان.
برق و زرق ؛ روشنی و ساختگی. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) .
برق هیجا و برق معرکه و وغا ؛ کنایه از آلات حرب و اسب تندرو. ( انجمن آرا ) .
برق افشان ؛ درخشان : سواران تیغ برق افشان کشیده هزبران سربسر دندان کشیده. نظامی.
برق لشکر؛ ظاهراً کنایه از شمشیر است. ( آنندراج ) .
برق هیئت ؛ به هیئت برق. بسان برق در سرعت. اسب تندرو. ( انجمن آرای ناصری ) : برق هیأتی ، صاعقه هیبتی ، گورسرینی. ( سندبادنامه در وصف اسب ) .
برق یاز ؛ سریع و تند : جشن گرفتند ازین سبک گامی ، گران انجامی ، بادپایی ، رعدآوازی ، برق یازی. ( سندبادنامه ) .
برق ِ یمان ؛ برقی که منسوب به یمن باشد یعنی برقی که از جانب یمن که مطلع سهیل است درخشان شود و آن دلیل باران است ، و در منتخب و کشف نوشته که برق یمان ...
برق وار ؛ همانند برق : صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار خنده زد اندر هوا بیرق او برق وار. خاقانی. ابر از حیا بخنده فروبرد برق وار کو زد قفای ابر بد ...
برق نگاه ؛ دارای نگاه نافذ و گیرا : فریاد ازین برق نگاهان که نکردند رحمی بگل کاغذی حوصله ما. صائب ( آنندراج ) .
برق کردار ؛ سریع و تندسیر چون برق : برق کردار بر براق نشست تازیش زیر و تازیانه بدست. نظامی.
برق کردن ؛ درخشیدن و برق زدن. ( ناظم الاطباء ) .
برق مجال ؛ سریع و تند در جولان : شخ نوردی که چو آتش بود اندر حمله همچنان برق مجال و بروش بادمجاز. منوچهری.
برق عنان ؛ تندسیر. سریعالحرکة : خار صحرای ملامت پر و بال است مرا تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند. صائب. طالب از عرصه اندیشه برون خواهم تاخت توسن ناط ...
برق ِ غیرت ؛ شراره اشک و غیرت : برق غیرت چو چنین می جهد ازمکمن غیب تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم. حافظ.
برق شدن ؛ بشتافت رفتن و دویدن. ( ناظم الاطباء ) .
برق صورت ؛ بر گونه برق. تندرو : از پیش اوگوری برخاست براق سیرت و برق صورت. ( سندبادنامه ) .
برق ِ عصیان ؛ کنایه از کاری باشد که به گناه ماند، مانند ترک اولی. ( انجمن آرای ناصری ) : جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی گنا ...
برق سیر ؛ سریعالسیر : رسیده جبرئیل از بیت معمور براقی برق سیر آورده از نور. نظامی.
برق سیرت ( حسام. . . ) ؛ دارای سیرتی چون برق از سرعت برش : هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است. . . ( سندبادنامه ) .
برق شتاب ؛ شتابنده چون برق : از بس که سمند تو بره برق شتاب است صید از نفس سوخته بر سیخ کباب است. فطرت ( آنندراج ) .
برق روان ؛ روندگان چابک : برق روانی که درون پرورند آنچه ببینند ازو بگذرند. نظامی.
برق ریختن ؛ برق جهیدن. برق زدن : فروغ روی تو برقی بخرمن گل ریخت که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت. صائب ( از آنندراج ) .
برق سوار ؛ چابک سوار : با برق سواران چه کند سعی غبارم واماندگیی هست اگر پیش برآرد. بیدل ( از آنندراج ) .
برق ِ خاطف ؛ کنایه ازمدت حیات و هر چیز سریعالسیر است. ( انجمن آرا ) .
برق خیال ؛ کنایه از مرد تیزهوش. ( انجمن آرای ناصری ) .
برق ِ دمان ؛ برق درخشنده. ( آنندراج ) .
برق ِ حاصل ؛ کنایه از غارتگر و تاراج کننده : دل و دین جمعکردم خط مشکینش نمایان شد هجوم مور نزدیک است گردد برق حاصلها. ناصر علی ( از آنندراج ) .
برق خاطر ؛ مراد از مردم زیرک و داناست. ( انجمن آرای ناصری ) .
برق چنگال ؛ با چنگالی چون برق درخشان یا سریعالحرکه : ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو در معنی که شیر برق چنگال از نیستان میشود پیدا. صائب ( از آنندراج ) ...
برق ِ جهان ؛ برق جهنده : بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است. سعدی.
برق آهنگ ؛برق شتاب. برق تاز. ( مجموعه مترادفات ) .
برق جولان ؛ کنایه از اسب تندرو است. ( انجمن آرای ناصری ) . برق عنان. ( مجموعه مترادفات ) .
برق جه ؛ جهنده مثل برق : ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سهل بر و شخ نورد و راهجوی. منوچهری. برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار شیردل پیل ...
آدم حساب کردن:[ مجازی] در شمار آدم ها، به ویژه در خور توجه و با اهمیت دانستن. ( کسی او را آدم حساب نمی کرد تا عقیده اش را بپرسد ) ( صدری افشار، غلا ...
آدم خوش معامله: شخص امانت دار و درستکار. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدم حسابی: شخص فهمیده و مرتب. به همین قیاس آدم ناحسابی. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آدرنرژیک:/ādrenerž/صفت. دارای ویژگی یا توانایی آزاد کردن آدرنالین یا ترکیب های مشابه و فعال شدن به وسیله آنها. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فر ...
آدرس دادن: گفتن یا نوشتن نشانی. ( آدرس بده یک روز بیایم خانه تان ) به همین قیاس: آدرس داشتن، آدرس گرفتن، آدرس نوشتن. ( صدری افشار، غلامحسین و همکار ...
آدرس پستی: آدرسی که بتوان بر اساس آن نامه یا بسته پستی دریافت کرد. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آداب معاشرت: قاعده ها و رسم های پذیرفته شده در یک جامعه برای رفتار فرد یا دیگران. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آخ و وای: \āx - ū - vāy\صوت. نالهٔ همراه با اعتراض ناشی از درد یا اندوه. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )
آخور خشک:[ کنایی] تهی دستی و بینوایی. ( صدری افشار، غلامحسین و همکاران، فرهنگ فارسی معاصر )