پیشنهادهای علی باقری (٣٩,٦٨٦)
دام دار ؛ صیّاد : جهان دام داریست نیرنگ ساز هوای دلش چینه و دام آز. اسدی.
بسته دام ؛ گرفتار دام. گرفتار و اسیر. مجازاً عاشق بودن : من بسته دام تو سرمست مدام تو آوخ که چه دام است آن یارب چه مدام است این. خاقانی. مرغ فتنه د ...
سربه دام ( اندر ) آوردن ؛ گرفتار ساختن. اسیر کردن. موجب گرفتاری شدن : وگر باز لشکر به جنگ آوریم سر خود به دام نهنگ آوریم. فردوسی. کسی گر به پیکار ن ...
به دام رسانیدن ؛ به دام کشانیدن. گرفتار کردن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید. خاقانی.
بر دام زدن ؛ به دام کشاندن. گرفتار ساختن : مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق خود عشق چنین مرغ بدامت نرسانید. خاقانی.
از دام جسته ؛ رها شده از دام. نجات یافته : پس آنگه از برش برخاست ناکام بچاه افتاد جانش جسته از دام. ( ویس و رامین ) .
از دام جستن ؛ از دام رستن. رها شدن از دام. نجات یافتن : سخن همچو مرغیست کش دام کام نشیند بهر جا چو بجهد ز دام. اسدی.
صید دام ؛اسیر شده. گرفتار آمده. اسیر و گرفتار : ای صید دام حسنت شیران زورمندان وی مست جام عشقت مردان راه معنی. خاقانی. سرکشان بر امید یک دانه دانه ...
صاحب دام ( به سکون یاء و یا بکسر آن ) ؛ خداوند دام : هر که در قوم بزرگ است امامش خوانند هر که دل صید کند صاحب ِ دامش خوانند. خاقانی.
دام و دانه ؛ وسیله فریب با آلت گرفتاری. نوشی نیش در میان. رجوع به دانه و دام شود.
سازِ دام ؛ لوازم و اسباب دام. - || دام چینی : نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و سازِ دام. فردوسی.
سر از دام کسی پیچیدن ؛ از اطاعت او سرپیچیدن.
سر از دام کسی نپیچیدن ؛ از فرمان او بیرون نرفتن. از رنج که او مقرر دارد تن بیرون نکشیدن. تحمل بلا که او مقرر کند کردن : ز من هر چه خواهی همه کام تو ب ...
در دام کسی آوردن سر ؛ مطیع او شدن. اطاعت او کردن : نبد در جهان کس بهنگام او که سر درنیاورده در دام او فردوسی.
در دام آویختن ؛ گرفتار دام شدن : دردام نیاویزد آنکه زی او تخم و چنه را بس خطر نباشد. ناصرخسرو. هست بدام تو دشمن تو همیشه گویی گشت این جهان سراسر دا ...
در دام افتادن ؛ در دام آویختن. اسیر دام شدن. گرفتاردام گشتن : من غند شده ز بیم غنده چون خرس نگون فتاده در دام. بوطاهر خاتونی. در دام گوزنی اوفتاده ...
در دام آوردن ؛ گرفتار دام کردن. بدام آوردن. صید کردن. گرفتن : ز بهر آنکه تا در دامت آرد چو مرغان مر ترا خرداد خور داد. ناصرخسرو. گوید بنسیه نقد نده ...
در دام آمدن ؛ بدام افتادن. صید شدن. گرفتار شدن : دنیا در دام تو آید به دین بی دین دنیا نبود جز که دام. ناصرخسرو.
دام زیر گیاه پوشیدن ؛ دام به خار و خس پوشیدن. مکری نهانی را بظواهر آراسته پوشیدن : آهوان را بسبزه میخواند دام زیرگیاه می پوشد. خاقانی.
دام سر زلف ؛ کنایه از شکن زلف خوبان است : چشم ماشکل قد چُست تو بیند هموار دل مادام سر زلف تو خواهد مادام. خواجو.
دام تزویر ؛ کنایه از تصلح و اظهار فضیلت و تقدس است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) .
دام جهان ؛ دام روزگار : در دام جهان جهان همیشه تخم و چنه جز سیم و زر نباشد. ناصرخسرو. وز دام جهان رمان رمان باشد چون عادت شوم او همی داند. ناصرخسر ...
دام ِ گنبد ؛ دام فلک : سر برآر این دام گنبد را ببین ای برادر بی کران و بر دوام. ناصرخسرو.
دام بلا ؛ دام سختی و محنت : ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها. فردوسی. چو خواهی که یابی ز هر بد رها سر اندرنیاری بدام بلا. فردوسی. ...
دام به خار و خس پوشیدن ؛ دام زیر گیاه پوشیدن. کیدی نهانی را بظاهری آراسته پوشاندن : دام درافکند مشعبدوار پس بپوشد به خار و خس دامش. خاقانی.
- به دام شدن ؛ در دام افتادن.
به دام کسی بودن ؛ اسیر او بودن. گرفتار دام او بودن. در قبضه تصرف او بودن : سرتخت ایران بکام تو باد تن ژنده پیلان بدام تو باد. فردوسی.
به دام آوردن ؛ در دام افکندن. گرفتار دام ساختن : هزبری که آورده بودی به دام رها کردی از دست و شد کار خام. فردوسی. شوم یک بیک شان بدام آورم گر آیین ...
به دام آورده ؛ در دام کشیده. گرفتار ساخته. بدام کشانده : به دام آورده گیر این مرغ را باز دگرباره به صحرا کرده پرواز. نظامی.
به دام افتادن ؛ دردام اسیر شدن. به دام آمدن : ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش. حافظ.
از دام رستن ؛ رها شدن از دام. رهائی یافتن : به خان زنان برد و دستش ببست به مردی ز دام بلا کس نرست. فردوسی. بشنو سخن نکو ز پیر بسطام از دانه طمع ببر ...
به دام بودن ؛ در دام بودن. در تله بودن : گفتم که کشم پای بدامن هیهات پایی که بدامست ز دامن چه نویسد. خاقانی.
به دام آمدن ؛ دردام افتادن. گرفتار دام شدن : بدامم نیاید بسان تو گور رهائی نیابی بدین سان مشور. فردوسی. چنین گفت کامد هزبری بدام اباچامه و رود و پر ...
دافعالحرارة ؛ دوردارنده گرمی.
دافع النوم ؛ دورکننده خواب.
دافع تب ، دافع حمی ؛ تب بر.
دل بداغ داشتن ؛ غمین بودن : مدار از تهی روغنی دل بداغ که ناگه ز پی برفروزد چراغ. نظامی.
گرم کردن داغ ؛ تازه کردن درد. بیاد آوردن اندوه : مکن بیوه چند را گرم داغ شب بیوگان را مکن چون چراغ. نظامی.
درد و داغ ؛ رنج وغم : همی بودیک ماه با درد و داغ نمی جست یکدم ز انده فراغ. فردوسی. برفت یار من و من نژند و شیفته وار بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یا ...
داغ بر جان کسی نهادن ؛ او را در اندوه آن ماندن : جهان را بسی هست زینان بیاد بسی داغ بر جان هر کس نهاد. فردوسی.
داغ چیزی بدل کسی گذاشتن ؛ او را در حسرت آن ماندن. او را از آن محروم ساختن. - داغ ِ دل ؛ درد دل. اندوه دل : در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی با خویش ...
داغ از دل ستاندن ؛ دفع غم و اندوه کردن : ای ازدر آنکه در چنین باغ آیی و ستانی از دلم داغ. نظامی.
داغ بدل برافکندن ؛ در دل غمی داشتن : گر من نه بدل داغ برافکنده امی با تو ز غم آزاد و ترا بنده امی. خاقانی.
با داغ ؛ با درد. بدرد : چو جاماسب زآنگونه پاسخ شنید دل بسته زآنگونه با داغ دید. فردوسی.
داغ و دود ؛ آتش و دود : جهان تا جهان بود کوچی نبود مگر شهر ازیشان پر از داغ و دود. فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2445 ) . || اثر و نشان ریش یا جر ...
فتیله بر داغ گذاشتن و بر داغ نهادن ؛ رنجی بر رنج سابق افزودن : کسی که بر دل من تهمت فراغ نهاد فتیله دگرم بر چراغ داغ نهاد. باقرکاشی.
نقره داغ کردن کسی را ؛ جریمه نقدی ستدن ازو.
نقره داغ ؛ داغ شده با نقره و مجازاًجریمه است.
داغ ناامیدی ؛ نشان یأس. علامت حرمان : دادم بباد عمری در انتظار روزی این داغ ناامیدی بر انتظار من چه. خاقانی.
دل بدخمه داغ کردن ؛ مردن. نابود شدن. نیست گشتن : هر که را رهبری کلاغ کند بیگمان دل بدخمه داغ کند. عنصری.