پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٢,٢٥٦)
بی لا و نعم. [ وُ ن َع َ ] ( ق مرکب ) ( از: بی لا، بمعنی نه نعم ، بمعنی آری ) بدون گفتن نه یا آری. لا و نعم نگفتن. || بدون کوچکترین اعتراض. ( یادداشت ...
بی لا و نعم. [ وُ ن َع َ ] ( ق مرکب ) ( از: بی لا، بمعنی نه نعم ، بمعنی آری ) بدون گفتن نه یا آری. لا و نعم نگفتن. || بدون کوچکترین اعتراض. ( یادداشت ...
بی یکسو. بی طرف. ( منبع: واژه نامه زبان پاک احمد کسروی )
بی یکسو. بی طرف. ( منبع: واژه نامه زبان پاک احمد کسروی )
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
رهی. [ رَ ] ( ص نسبی ، اِ ) رونده. ( برهان ) . روان. ( فرهنگ فارسی معین ) . مسافر. ( یادداشت مؤلف ) . || غلام. ( از فرهنگ فارسی معین ) ( انجمن آرا ) ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون ...
بی سنگ. [ س َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سنگ ) بی وقار و تمکین. ( رشیدی ) . کنایه از بی وقر باشد. ( انجمن آرا ) . سبک و بی وقار. ( از آنندراج ) : اسکاف گه ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بی سوسه. [ سو س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سوسه ) بی حیله. بدون شیله پیله. روراست : معامله بی سوسه ؛ معامله ای که در او هیچ حقه و تزویر نباشد. ( ا ...
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بیستون ستون انگیز ؛ کنایه از کفل و سرین معشوقان که سبب نعوظ شود. ( انجمن آرا ) : بیستونی همه ستون انگیز کشته فرهاد را به تیشه تیز. نظامی.
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی ساخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) ( از: بی ساخته ) بی آرایش و بی زینت. || بی تزویر. || ساده لوح. ( ناظم الاطباء ) . ساده و بی تکلف و بی تصنع. ( آنند ...
بی سایه سر شدن : [عامیانه، کنایه ] بی صاحب ماندن، بیوه شدن.
بی سایه سر شدن : [عامیانه، کنایه ] بی صاحب ماندن، بیوه شدن.
بی سایه سر شدن : [عامیانه، کنایه ] بی صاحب ماندن، بیوه شدن.
بی سایه سر شدن : [عامیانه، کنایه ] بی صاحب ماندن، بیوه شدن.
بی ساختگی. [ ت َ / ت ِ ] ( حامص مرکب ) صداقت و راستی. ساده دلی. بی تزویری. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ساختگی شود.
بی ساختگی. [ ت َ / ت ِ ] ( حامص مرکب ) صداقت و راستی. ساده دلی. بی تزویری. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ساختگی شود.
بی سر و ته ؛ کنایه از پوچ و بی معنی.
بی سر و ته ؛ کنایه از پوچ و بی معنی.
بی شکه. [ ش ُ ک ُه ْ ] ( ص مرکب ) بی شکوه. بی تشریفات. بی کبکبه و دستگاه : خانه هرکه روی بی شکه آن خانه تراست. سوزنی. رجوع به شُکُه ْ شود.
بی شکه. [ ش ُ ک ُه ْ ] ( ص مرکب ) بی شکوه. بی تشریفات. بی کبکبه و دستگاه : خانه هرکه روی بی شکه آن خانه تراست. سوزنی. رجوع به شُکُه ْ شود. بی دنگ ...
بی شبیه. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی �فارسی � شبیه �عربی � ) بی همتا. بی نظیر. بی مانند : میر ابوالفضل کز فتوت و فضل در جهان بی شبیه و بی همتاست. فر ...
بی شبیه. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی �فارسی � شبیه �عربی � ) بی همتا. بی نظیر. بی مانند : میر ابوالفضل کز فتوت و فضل در جهان بی شبیه و بی همتاست. فر ...
بی شمر. [ ش ُ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی شمر ) مخفف بی شمار. بی حد و حساب. بی اندازه : گر او بی شمر سالیان بشمرد بدشمن رسد تخت کو بگذرد. فردوسی. تو ...
بی شمع. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی شمع ) تاریک. بی فروغ و روشنایی : محفل بی شمع راهیچ نباشد فروغ مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام. سعدی.
بیشترینه. [ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ص عالی ، اِ مرکب ) اکثر. بیشترین : و خدای تو ای محمد خداوند فضل و رحمت است و لیکن بیشترینه ایشان شکر نمی گزارند. ( تفسی ...
بیشترینه. [ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ص عالی ، اِ مرکب ) اکثر. بیشترین : و خدای تو ای محمد خداوند فضل و رحمت است و لیکن بیشترینه ایشان شکر نمی گزارند. ( تفسی ...
بی شهری. [ ش َ ] ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی شهر. غربت. ( یادداشت مؤلف ) : کنون خود دلْش لختی مستمند است ز تنهایی و بی شهری نژند است. ( ویس و را ...
بی شهر. [ ش َ ] ( ص مرکب ) ( از:بی شهر ) غریب. ( مهذب الاسماء ) . رجوع به شهر شود.
بی وقر. [ وَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی وقر ) بی اعتبار و بی تمکین. ( آنندراج ) . بی اعتبار. ( ناظم الاطباء ) . || سبک. جلف. ( ناظم الاطباء ) . بی وقار. و ...