پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
- نظر کردن در چیزی ؛ بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن : داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. ...
- نظر کردن در چیزی ؛ بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن : داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. ...
- نظر کردن در چیزی ؛ بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن : داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. ...
نظر کردن
- نظر کردن در چیزی ؛ بدان پرداختن. به آن توجه و عنایت کردن : داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. ...
نظر کردن
نظر کردن
نظر کردن
سر کسی داد زدن
در شک بودن
در شک بودن
دانا بودن بر . . . . . . .
دانا بودن بر . . . . . . . .
اسف خوردن
اسف خوردن
اسف خوردن
اسف خوردن
مجلس شیوخ در حقیقت مجلس سنا به �مجلس شیوخ� معروف بود زیرا هر فردی که واجد شرایط مذکور نبود نمی توانست به مجلس سنا راه یابد و گفته می شود گه گاهی هم ...
در حقیقت مجلس سنا به �مجلس شیوخ� معروف بود زیرا هر فردی که واجد شرایط مذکور نبود نمی توانست به مجلس سنا راه یابد و گفته می شود گه گاهی هم برای اینکه ...
مجلس شیوخ در حقیقت مجلس سنا به �مجلس شیوخ� معروف بود زیرا هر فردی که واجد شرایط مذکور نبود نمی توانست به مجلس سنا راه یابد و گفته می شود گه گاهی هم ...
مجلس شیوخ در حقیقت مجلس سنا به �مجلس شیوخ� معروف بود زیرا هر فردی که واجد شرایط مذکور نبود نمی توانست به مجلس سنا راه یابد و گفته می شود گه گاهی هم ...
آنچنان که . . . . . . . . .
آنچنان که
آنچنان که . . . .
آنچنان که . . . . . . .
احضار ، خوانده شدن
احضار شدن
خوانده شدن
خوانده شدن
سایه پادشاه از سر . . . . . . . کم مباد
سایه کسی از ( سر ) کسی کم مباد سایه کسی از زمین کم مباد
سایه کسی از ( سر ) کسی کم مباد سایه کسی از زمین کم مباد
سایه کسی از ( سر ) کسی کم مباد سایه کسی از زمین کم مباد
سایه کسی از ( سر ) کسی کم مباد سایه کسی از زمین کم مباد
سایه کسی از ( سر ) کسی کم مباد سایه کسی از زمین کم مباد
بیماری جان تو بر من باد
مشابه جملهٔ امروزین ( درد و بلات بخوره سر من )
چون
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی.
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. ا ...
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. ا ...
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. ا ...
نرخ بریدن ، نرخ بستن
نرخ بریدن ، نرخ بستن