پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
خط زنگاری. [ خ َطْ طِ زَ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) خط سبزرنگ. کنایه از موی تازه بردمیده ٔ صورت : لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب ل ...
خط زنگاری. [ خ َطْ طِ زَ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب ) خط سبزرنگ. کنایه از موی تازه بردمیده ٔ صورت : لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب ل ...
لور= کمان ندافی و آن را لورک نیز خوانند. ( جهانگیری ) . کمان حلاجی. ( برهان ) . کمان پنبه زنی. لورک.
لور= کمان ندافی و آن را لورک نیز خوانند. ( جهانگیری ) . کمان حلاجی. ( برهان ) . کمان پنبه زنی. لورک.
سمسول ورزیدن. [ س َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بیشرمی کردن. شوخی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : تا به پنج رسید [ شربت شراب ] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغ ...
سمسول ورزیدن. [ س َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) بیشرمی کردن. شوخی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) : تا به پنج رسید [ شربت شراب ] نشاط در ایشان آمد و رقص و کچول آغ ...
gully
gully
کبود غدیر. [ ک َ غ َ ] ( اِ مرکب ) آبگیر کبودرنگ. || کنایه از آسمان است. ( مجموعه ٔ مترادفات ص 11 ) . کبود حصار. کبود طشت : ز مهر زورق سیمین ماه بر خ ...
سیلاب کند. [ س َ / س ِ ک َ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) زمینی را گویند در کوه و صحرا که آب و سیل آنرا کنده و رخنه ها در آن افکنده باشد و آن رخنه ها را نی ...
سیلاب کند. [ س َ / س ِ ک َ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) زمینی را گویند در کوه و صحرا که آب و سیل آنرا کنده و رخنه ها در آن افکنده باشد و آن رخنه ها را نی ...
لور و لر. [ رُ ل َ ] ( اِ مرکب، از اتباع ) زمین سیلاب کنده در گذر سیل : گر سبکباری مترس از راه ناهموار از آنک بهترین میدان تک خرگوش را لور و لر است. ...
گرج=گر جستانی ؛ به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین. ( جامعالتواریخ رشیدی ) .
گرج=گر جستانی ؛ به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین. ( جامعالتواریخ رشیدی ) .
به جانب آذربایجان فرستاد و از آن قلاع ملاحده و روم و گرج و ارمن و لور و کرد همچنین. ( جامعالتواریخ رشیدی ) .
چغاز. [ چ َ ] ( ص ) زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. ( برهان ) . زن بدزبان و سلیطه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . زن دشنام ده بی حیای سل ...
چغاز. [ چ َ ] ( ص ) زنی را گویند که دشنام ده و سلیطه و بی حیا باشد. ( برهان ) . زن بدزبان و سلیطه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . زن دشنام ده بی حیای سل ...
خطایی بچه، خطازاده
روسپی زاده
خطایی بچه، خطازاده
غریب زاده. [ غ َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) لولی زاده. ( غیاث اللغات ) . در محاوره به معنی لولی زاده است چه اکثر مسافران به لولی و کاولی اختلاط ...
روسپی زاده. [ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) حرامزاده. ( آنندراج ) . فرزند روسپی که پدرش معلوم نباشد : وزآن پس چنین گفت با سرکشان که این روسپی زاده ٔ بدنشان ...
غریب زاده. [ غ َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) لولی زاده. ( غیاث اللغات ) . در محاوره به معنی لولی زاده است چه اکثر مسافران به لولی و کاولی اختلاط ...
غریب زاده. [ غ َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) لولی زاده. ( غیاث اللغات ) . در محاوره به معنی لولی زاده است چه اکثر مسافران به لولی و کاولی اختلاط ...
غریب زاده. [ غ َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) لولی زاده. ( غیاث اللغات ) . در محاوره به معنی لولی زاده است چه اکثر مسافران به لولی و کاولی اختلاط ...
دَگوری، لگوری ( لهجه و گویش تهرانی ) کولی، فاحشه
کولی گرفتن
کولی گرفتن ؛ بر پشت سوار شدن حریف بازی را. بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب قبل شو ...
کولی گرفتن ؛ بر پشت سوار شدن حریف بازی را. بر کول حریف نشستن در بعض بازیهای کودکان پس از بردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) . و رجوع به ترکیب قبل شو ...
کولی دادن ؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به ...
کولی دادن ؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به ...
کولی دادن ؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به ...
کولی دادن ؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به ...
کولی دادن ؛ کسی را بر کول و پشت خود سوار کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . بردن حریف را بر پشت خویش. در بعضی بازی های کودکان رسم بر این بود که برنده را به ...
کولی خانه. [ ک َ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) خانه ٔ کولیان. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به کولی ( معنی اول ) شود. || جای پر ازدحام و هیاهو. ( فرهنگ فار ...
شلوغ پلوغ. [ ش ُ پ ُ ] ( ص مرکب، از اتباع ) در تداول عوام، سخت در هم و برهم. هرج و مرج. سخت آشفته : خوابهای شلوغ پلوغ. جاهای شلوغ پلوغ. ( یادداشت مؤ ...
کولی خانه. [ ک َ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) خانه ٔ کولیان. ( فرهنگ فارسی معین ) . و رجوع به کولی ( معنی اول ) شود. || جای پر ازدحام و هیاهو. ( فرهنگ فار ...
مژده لق. [ م ُ دَ / دِ ل ُ ] ( اِ مرکب ) ( مرکب از مژده ٔ فارسی لُق/لیک ترکی که پسوند نسبت است ) آنچه در صله ٔ مژده به کسی دهند. ( آنندراج ) . مشتلق. ...
دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش زند. اسدی.
دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش زند. اسدی.
دل نژند کردن ؛ غمگین کردن : کند کاهلی مرد را دل نژند در دانش و روزی آرد به بند. اسدی.
دل نژند کردن ؛ غمگین کردن : کند کاهلی مرد را دل نژند در دانش و روزی آرد به بند. اسدی.
دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده. - دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش ...
دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده. - دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش ...
دل نژند. [ دِ ن ِ /ن َ ژَ ] ( ص مرکب ) غمین. غمگین. افسرده. دل افسرده. - دل نژند شدن ؛ غمین شدن : سپهبد ز شیروی شد دل نژند برآشفت و گفت ای بداندیش ...
دلخستگی
مغمومی. [ م َ ] ( حامص ) اندوه. غم. ملالت. ( از ناظم الاطباء ) . حالت و چگونگی مغموم. اندوهناکی. غمناکی. و رجوع به مغموم شود.
دلخستگی
دلخستگان. [ دِ خ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) ج ِ دلخسته. رجوع به دلخسته شود : دلخستگان را بی طلب تریاکها بخشی ز لب محروم چون ماند ای عجب خاق ...
دلخستگان. [ دِ خ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب، اِ مرکب ) ج ِ دلخسته. رجوع به دلخسته شود : دلخستگان را بی طلب تریاکها بخشی ز لب محروم چون ماند ای عجب خاق ...