پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
what is done cannot be undone
It’s no use crying over spilt milk
no use crying over spilt milk
Not every time or in every instance
be no ˈgood, not be any/much ˈgood ( to )
pour oil on troubled waters
pour oil on troubled waters
time marches on
go over to
in after years
in after years
head covering
in/during the daytime
in/during the daytime
خوش نور
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
باآفرین . [ ف َ ] ( ص مرکب ) لایق تحسین . قابل ، درخور تقدیس : خردمند گفتا بشاه زمین که ای نیک خو، شاه باآفرین . دقیقی . بدان بادپایان باآفرین بآ ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
گسترده کام . [ گ ُ ت َ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) کامیاب . مرّفه . موفق . منصور. کامران : یکی پادشا بود سهراب نام زبردست و باگنج و گسترده کام . فردوسی . ...
ناتمامی ؛ نقصان : بدر تمام روزی در آفتاب رویت گربنگرد بیارد اقرار ناتمامی. سعدی.
تمامتر ؛ کاملتر. به حد اعلا. به حد کمال : و وی را باز گردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر. ( تاریخ بیهقی ) . علی میکائیل بر وی گذشت با ابهتی هرچه تم ...
وارو. ( اِ ) مقابل رو. پشت. عکس. ( از یادداشتهای مؤلف ) .
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
یک پشت ناخن ؛ مقداری اندک.
درپی زدن ؛ وصله زدن. وصله کردن : سلطان اولیا دید قد تو در طریقت از جامه خضر زد بر جامه تو درپی. سیف اسفرنگی ( از آنندراج ) . - درپی کردن ؛ وصله کر ...
درپی زدن ؛ وصله زدن. وصله کردن : سلطان اولیا دید قد تو در طریقت از جامه خضر زد بر جامه تو درپی. سیف اسفرنگی ( از آنندراج ) . - درپی کردن ؛ وصله کر ...
به تک رفتن
به تک برو اسب من بیا ؛ پشت بده ؛ به تک برو روز واقعه ، بهرام بیضائی
به تک رفتن
به تک رفتن = دویدن اسب من بیا ؛ پشت بده ؛ به تک برو روز واقعه ، بهرام بیضائی
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ) .
اسب تک ؛ اسب بی سوار. ( ناظم الاطباء ) .
پشت دادن ( اسب و ستور ) ؛ حاضر و رام بودن برای سواری. رامی و آرامی نمودن اسب گاه ِ سوار شدن سوار را : اسب یکه شناس آن است که جز بصاحب یا رائض خود پشت ...
پس پشت دادن ؛ گریختن : چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد و یکزمان دست آویزی بکرده پس پشت داده وبهزیمت برگشته. . . ( تاریخ بیهقی ص 435 ) .
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان : شک نیست که شست را کمانی باید چون شست تمام شد کمان شد پشتم. عطار.
نابکار. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) بدکردار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. بی دین. بی آئین. اوباش. ( ناظم الاطباء ) . شخص بدکردار. ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...
نابکاری. [ ب ِ ] ( حامص مرکب ) شرارت. فساد. بداندیشی. ( ناظم الاطباء ) . خباثت. بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری : من طاهر را شنیده بودم در رعونت و ...