پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٣٢)
سرچشمه نیل ؛ کنایه از شرم زن : به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود. نظامی.
سرچشمه نیل ؛ کنایه از شرم زن : به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود. نظامی.
سرچشمه نیل ؛ کنایه از شرم زن : به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود. نظامی.
سرچشمه نیل ؛ کنایه از شرم زن : به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود. نظامی.
سرچشمه نیل ؛ کنایه از شرم زن : به سرچشمه نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود. نظامی.
جامه در نیل افتادن ؛ مصیبت زده و سوگوار شدن : اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده ای را جامه در نیل. نظامی.
جامه در نیل افتادن ؛ مصیبت زده و سوگوار شدن : اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده ای را جامه در نیل. نظامی.
جامه در نیل افتادن ؛ مصیبت زده و سوگوار شدن : اگر بر فرش موری بگذرد پیل فتد افتاده ای را جامه در نیل. نظامی.
به رنگ نیل ؛ کبود : به پیش اندرون ساخته هفت پیل برو تخت پیروزه هم رنگ نیل. فردوسی.
به رنگ نیل ؛ کبود : به پیش اندرون ساخته هفت پیل برو تخت پیروزه هم رنگ نیل. فردوسی.
با کسی/کسانی وارد مذاکره شدن
در جنگ بودن با . . . . . . . . .
کنفت کردن. [ ک ِ ن ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از سکه انداختن. از سکه و صورت انداختن. به صورت مطلوب ِ چیزی ، زیان وارد آوردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ...
کنفت شدن. [ ک ِ ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) از تازگی وطراوت افتادن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود ( سوسن ) مانند مجسم ...
کنفت شدن. [ ک ِ ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) از تازگی وطراوت افتادن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود ( سوسن ) مانند مجسم ...
کنفت شدن. [ ک ِ ن ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) از تازگی وطراوت افتادن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : از دور که روی تخت دراز کشیده بود ( سوسن ) مانند مجسم ...
مشی خفیف ؛ رفتن نرم.
سبک شمردن . [ س َ ب ُ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] ( مص مرکب ) خوار شمردن . خفیف شمردن . استخفاف . استهانة. تهاون . ( منتهی الارب ) .
خوار و خفیف . [ خوا / خا رُ خ َ ] ( ترکیب عطفی ، ص مرکب ) پست . ناچیز. سبک . بی اعتبار. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
خفیف العنان
خفیف العنان
خفیف الجثه. [ خ َ فُل ْ ج ُث ْ ث َ ] ( ع ص مرکب ) سبک جثه. آنکه جثه کوچک دارد. آنکه هیکل و قالب کوچک دارد.
خفیف الجثه. [ خ َ فُل ْ ج ُث ْ ث َ ] ( ع ص مرکب ) سبک جثه. آنکه جثه کوچک دارد. آنکه هیکل و قالب کوچک دارد.
خفیف الجثه. [ خ َ فُل ْ ج ُث ْ ث َ ] ( ع ص مرکب ) سبک جثه. آنکه جثه کوچک دارد. آنکه هیکل و قالب کوچک دارد.
خفیف العقل. [ خ َ فُل ْ ع َ ] ( ع ص مرکب ) سبک مغز. آنکه عقل او سبک است. خل و چِل.
خفیف العقل. [ خ َ فُل ْ ع َ ] ( ع ص مرکب ) سبک مغز. آنکه عقل او سبک است. خل و چِل.
انحطاط بیماری ؛ تخفیف یافتن بیماری. انحطاط مرض : چون اثر نضج پدید آید بیماری اندر انحطاط افتاد یعنی نقصان گرفت و بیمار از خطر بیرون آمد. ( ذخیره خوار ...
انحطاط بیماری ؛ تخفیف یافتن بیماری. انحطاط مرض : چون اثر نضج پدید آید بیماری اندر انحطاط افتاد یعنی نقصان گرفت و بیمار از خطر بیرون آمد. ( ذخیره خوار ...
انحطاط
خفیف العقل. [ خ َ فُل ْ ع َ ] ( ع ص مرکب ) سبک مغز. آنکه عقل او سبک است. خل و چِل.
معایش . [ م َ ی ِ ] ( ع اِ ) ج ِ معیشة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ترجمان القرآن ) . اسباب زندگانی . ج ِ معیشت . ( آنندراج ) ( غیاث ) . اسباب ...
معایش . [ م َ ی ِ ] ( ع اِ ) ج ِ معیشة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ترجمان القرآن ) . اسباب زندگانی . ج ِ معیشت . ( آنندراج ) ( غیاث ) . اسباب ...
انحطاط
اضمحلال
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) . حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است ذات ...
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) . حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است ذات ...
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) . حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است ذات ...
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) . حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است ذات ...
بی منتها ؛ بی نهایت. بی پایان. بی حد. بسیار : مالی سخت بی منتها و عظیم بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ) . حکم او بی علت است و صنع او بی آلت است ذات ...
از مبداء تا منتها ؛ ازاول تا آخر و از آغاز تا انجام. ( ناظم الاطباء ) .
از مبداء تا منتها ؛ ازاول تا آخر و از آغاز تا انجام. ( ناظم الاطباء ) .
به منتها رسیدن ؛ به پایان رسیدن. سپری شدن : چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی. - به منتهای چیزی رسیدن ؛ ...
به منتها رسیدن ؛ به پایان رسیدن. سپری شدن : چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل همه خلق را خبر شد غم دل که می نهفتم. سعدی. - به منتهای چیزی رسیدن ؛ ...
از مبداء تا منتها ؛ ازاول تا آخر و از آغاز تا انجام. ( ناظم الاطباء ) .
اطلاع حاصل کردن
اطلاع حاصل کردن
اطلاع حاصل کردن
اطلاع حاصل کردن
اطلاع حاصل کردن
متصرف شدن ؛ در تصرف خود گرفتن. بدست آوردن. || آرمیدن با دختر یا زن. جماع کردن. و بیشتر در مورد دوشیزه به کار رود : امیرهوشنگ دختر را متصرف شد. . . ...