پیشنهادهای امیرحسین سیاوشی خیابانی (٣٣,٥٤٤)
ناپذیرفتنی
یک تعداد . . . . . . .
عرض اندام کردن
باهمان
من به عمرم . . . . . . . . . . . .
culturalism
Culturalist
وحدت نظر داشتن
غیر ذالک : جزاین . ( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص180 ) .
در سطح فلسفی نیز . . . . . . . . . . . . .
تبادل نظر کردن
گوز بر گنبد افشاندن ( فشاندن ) ؛ کار عبث و بیهوده کردن : تو با این سپه پیش من رانده ای همی گوز بر گنبد افشانده ای. فردوسی. گوز بر گنبد ایچ کس نفشان ...
گوز بر گنبد افشاندن ( فشاندن ) ؛ کار عبث و بیهوده کردن : تو با این سپه پیش من رانده ای همی گوز بر گنبد افشانده ای. فردوسی. گوز بر گنبد ایچ کس نفشان ...
گوز بر گنبد افشاندن ( فشاندن ) ؛ کار عبث و بیهوده کردن : تو با این سپه پیش من رانده ای همی گوز بر گنبد افشانده ای. فردوسی. گوز بر گنبد ایچ کس نفشان ...
گوز باختن ؛ گردوبازی کردن.
گوز باختن ؛ گردوبازی کردن.
نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . مراد پیغامبر اسلام است.
نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . مراد پیغامبر اسلام است.
نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . مراد پیغامبر اسلام است.
نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . مراد پیغامبر اسلام است.
نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. ( انجمن آرا ) ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) .
دورترک ؛ کمی دورتر. ( ناظم الاطباء ) .
عنقاسخن ؛ که سخنی چون عنقا دارد. بمجاز فصیح : خاقانی است بلبل عنقاسخن ولی عنقاست کبک هم صفت اوش چون نهی. خاقانی.
لعل و عسی. [ ل َ ع َل ْ ل َ وَ ع َ سا ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بودکه. امید است و بود که. باشدکه و امیدکه : و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگاری میب ...
لعل و عسی. [ ل َ ع َل ْ ل َ وَ ع َ سا ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بودکه. امید است و بود که. باشدکه و امیدکه : و در صباح و مسا به لعل و عسی روزگاری میب ...
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ : هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند. خاقانی.
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
لعل تر ؛ می. شراب : بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را. خاقانی. صبح چو کام قنینه خنده برآورد کام قنین ...
قبای لعل ؛ قبای سرخ. قبای لعل رنگ.
آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ : هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند. خاقانی.
آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ : هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند. خاقانی.
آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ : هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند. خاقانی.
آب لعل ؛ شراب یا شراب سرخ : هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند. خاقانی.
لعل به بدخشان بردن ؛ زیره به کرمان بردن .
لعل به بدخشان بردن ؛ زیره به کرمان بردن .
با هزار لیت و لعل ؛ با اگر مگر بسیار.
لعل به بدخشان بردن ؛ زیره به کرمان بردن .
صافی ماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) خالی ماندن. تهی ماندن : و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک. . . جمع آورد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 91 ...
صافی ماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) خالی ماندن. تهی ماندن : و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک. . . جمع آورد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 91 ...
صافی سیرت. [ رَ ] ( ص مرکب ) بی غل و غش. نیک خو. نیک روش.
صافی سیرت. [ رَ ] ( ص مرکب ) بی غل و غش. نیک خو. نیک روش.
صافی سیرت. [ رَ ] ( ص مرکب ) بی غل و غش. نیک خو. نیک روش.
صوف. ( ع اِ ) پشم گوسفند. ( منتهی الارب ) ( ترجمان علامه علائی ) ( مهذب الاسماء ) . پشم ، عِهْن. ج ، اَصواف. پشم بعضی حیوانات. ( غیاث اللغات ) . در ا ...